روی جلد یک کتاب نوشته ای دیدم که خیلی من رو جذب خودش کرد. من اون طرف رو ندیده بودم ولی به آدرسی که زیر نوشته داده بود نامه میدادم و اون هم برای من نامه میداد تا قرار شد همدیگه رو ببینیم. در محل قرار دختری بسیار زیبا از کنار من گذشت و پیرزنی با همان مشخصه نامه پیش من آمد. من که مجذوب شخصیت او شده بودم بدون توجه به او پیشش رفتم و شاخه گلی به او دادم او در جواب من گفت همان دختر زیبا که از کنارت رد شد گفت که اگر شاخه گل را به من دادی بگویم که در رستوران آنطرف خیابان منتظرت است
من به تو خندیدم چون نمی دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
ونمی دانستی
باغبان باغچه همسایه ، پدرپیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک،
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو،
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تورا
ومن رفتم وهنوز...
سالهاست که در ذهن من آرام،آرام
حیرت وبغض تو تکرار کنان می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد ،اگر
باغچه کوچک ما سیب نداشت
سلام داداشی...ممنونم خوبم خداروشکر...توخوبی؟
ببخشید که کم سعادت شدیم...
ممنونم داداش سلام رسون به سلامت باشه....به زنداداشم هم سلام برسون و از طرف من ببوسش .
مرسی بابت شعر خوشگلت داداشی مثل همیشه بهترین بود و لذت بخش...