mani24
پسندها
36,449

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • هزار نفر
    به تو خیره می‌شوند و آه می‌کِشند
    که سهمِ که، می‌شوی!
    هزار نفر در حسرتِ تو،
    تو، در حسرت یکی.
    همه تنهاییم...

    تنها دلیلی من که خدا هست و

    این جهان

    زیباست

    وین حیات عزیز و گرانبهاست

    لبخند چشم توست !
    ببین شاهزاده من

    باران برای من و توست که میبارد

    ببین

    چه عاشقانه میخواند مارا

    بیا

    دستانم را بگیر ...

    خیابانهای باران دیده ما را فرا میخوانند ...




    عشق من ...

    دفتر عشقمان را بازمیکنم

    تیتر صفحه اول : به نام یگانه من .........اوکه سرچشمه رنگین کمان عاشقیست ....

    مینویسم ....

    عشق را از قلبم خواندم و سکوت را مینویسم ....

    نگاه میکنم به اوازباران ......بارانی که فصل بهار را برای دلم هدیه کرده است ...

    دردلم شعرهاییست که فقط جوهر وجودت ان را شاعراست ....

    به یاد دارم نگاهی که قلبم را مجنون خود کرد ...چه بی تاب بود ....چشمانت .....چشمانت همه ی فصل ها را در خود داشت ...

    انتظارلبهایم برای بوسیده شدن ......لمس اغوش مردانه ات به نوازش امواج دریا به ساحل .....مرا ارامشی مطلق ازعشق بود ...

    ....هیچ چیزجز تو برایم به معنای حقیقت نبود ....فانوس نگاهت مرا رهنمای ساحل قلبت بود ......

    زمزمه تاروپود وجودت به من حکم وصال را میداد......

    از این لحظه بود که تو را .....نفسهایم..جانم ...و زندگی ام دانستم .......

    و نبودنت را نبود نفسهایم ...و تمام شدن زندگی ام برای همیشه.........

    ...........

    ...................

    مانی

    عشـــــــقم مال تو...

    بیا سند داشته هایمان را به نام هم کنیم..

    مالکیت نگاه و لبخند شیرینت مال مـــــن..

    تمـــــــام عشقـم مـــال تـــو..


    دوست دارم نشستن در ساحل دریا را ....

    لحظه هایی که حرف سکوت کرده ای را دردلم دارم

    دریا را راز دارم میدانم

    هر نسیمی از دریا .....بوسه هایی دارد از جنس نوازش ....

    و اغوشی که در برمیگیرد اغوش ظریف مرا ....

    صدای دریا زمزمه هایی را از عشقش به ساحل .....برایم بازو میکند که او نیز بی تاب است ....

    دریا سکوت را به امواجش میخواند ...

    ساحل همان میعادگاه عاشقانه های من و دریاست .....

    مانی

    گفته بودم؛
    فراموشی زمان می‌خواهد..
    اشتباه بود
    فراموشی زمان نمی‌خواهد
    فراموشی دل می‌خواست
    که آن هم پیش تو ماند
    خاطره ای در درونم است
    چون سنگی سپید درون چاهی
    سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز
    برایم شادی است و اندوه.
    در چشمانم خیره شود اگر کسی
    آن را خواهد دید.
    غمگین تر از آنی خواهد شد
    که داستانی اندوه زا شنیده است.

    می دانم خدایان انسان را
    بدل به سنگی می کنند بی آن که روح را از او برگیرند.
    تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
    تا اندوه را جاودانه سازی.
    کجایی یار من ....


    این عشق ......قلبمان را بهاری کرده است ....

    در رویایی عاشقانه هستم .......چشمانم را میگشایم ........عشق را در چشمان همیشه بهاری تو میبینم ....

    من ....تو را میخوانم ......به دنبال نجوای عاشقانه تو میگردم ....و نگاهت را میابم که مرا پر ازبوسه های عاشقانه میکند ...

    کجایی یار من ؟؟؟ کجایی ترنم وجود من ؟؟ نفسهایم ازتوست .........تکیه گاهم از وجود پر از شعله های عشق توست ...

    من را جانی دوباره ببخش ......زندگی من .....


    مانی


    “تو ماه را
    بیشتر از همه دوست می داشتی
    و حالا
    ماه هر شب
    تو را به یاد من می آورد
    می خواهم فراموشت کنم
    اما این ماه
    با هیچ دستمالی
    از پنجره ها پاک نمی شود ”
    “تو نیستی

    اما من برایت چای می ریزم

    دیروز هم

    نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم

    دوست داری بخند

    دوست داری گریه کن

    و یا دوست داری

    مثل آینه مبهوت باش

    مبهوت من و دنیای کوچکم

    دیگر چه فرق می کند

    باشی یا نباشی

    من با تو زندگی می کنم ”
    می‌خواستم پرنده باشی
    پَر بکشی و
    هرگز برنگردی
    حالا سال‌هاست در من لانه کرده‌ای
    شاخه‌هایم را شکسته‌ای
    هر شب
    خواب‌هایم را ریخت و پاش می‌کنی و
    هر روز
    نُک می‌زنی به زندگی‌ام
    با خودم حرف می‌زنم...
    شاهزاده من ...


    دریا ما را به ساحلش میخواند ....

    ابر های باران زا ما را برای استقبال از قطره های حاوی از عشقش میخواند ....

    ببین ...

    اغوشم برای توست ....گوش فرا بده به امواج که عشق را همراه دلهایمان زمزمه میکنند ...

    نگاهم را بخوان که منم اواره نگاه تو ....

    مرا به اغوشت رهسپار بدار ..

    زندگی من ....


    مانی


    پرنده
    !هی پرنده ی بی پروا
    !!در پی آن فوج گمشده بر مه آشیان مساز
    من ساختم
    !باد آمد و همه ی رویا ها را با خود برد
    باز کردی اگر چمدانت را
    دنبال خاطره هایی نگرد که هرگز نمی خواستی از تو جدا شوند.
    آن ها را من برداشتم تا سنگین نشود بارتو
    و جا باشد برای خاطرات جدیدت.

    برای من
    این چمدان کوچک و این راه دراز هم می تواند
    بهانه فردا شود.”
    اگر دری میان ما بود
    می‌کوفتم
    درهم می‌کوفتم
    اگر میان ما دیواری بود
    بالا می‌رفتم، پایین می‌آمدم
    فرو می‌ریختم

    اگر کوه بود، دریا بود
    پا می‌گذاشتم
    بر نقشه‌ی جهان و
    نقشه‌ای دیگر می‌کشیدم

    اما میان ما هیچ نیست
    هیچ
    و تنها با هیچ
    هیچ کاری نمی‌شود کرد
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا