Maenad
پسندها
2,739

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • یک روز پادشاهی با کمبود نقدینگی در دربار دچار شد.
    با وزیر مشورت کرد، وزیر گفت از هر کسی که از دروازه شهر می گذرد ۵ سکه بگیریم درست می شود.
    پادشاه برآشفت و مخالفت کرد که مردم در تنگدستی هستند وشورش می کنند اما وزیر تمام مسئولیت را بر عهده گرفت.
    سکه را از مردم گرفتند و کسی صدایش در نیامد.این ۵ سکه شد ۱۰ سکه ولی اتفاقی نیفتاد.شد ۲۰ - ۳۰ - ۵۰ سکه باز هم اتفاقی نیفتاد.
    پادشاه که از اعتراض مردم هراسان بود دلیل رو از وزیر پرسید و وزیر گفت این مردم مبتلا به مرض بی تفاوتی هستند و ادامه داد اگر میخواهید مطمئن شوید که راست میگویم اجازه بدهید به کسانی که از دروازه شهر عبور می کنند و ۵۰ سکه می پردازند تجاوز هم بکنیم
    پادشاه برآشفت ولی از آنجایی که کمی به وزیر اطمینان پیدا کرده بود موافقت کرد.
    پس از چندی پیرمردی برای اعتراض نزد پادشاه آمد و پادشاه نگران از اینکه صدای اعتراض مردم درآمده و یکی به نمایندگی از معترضین نزد وی برای اعتراض آمده است. پادشاه به او امان داد. پیرمرد گفت : عالیجناب مقام رهبری ! تقاضایی دارم ، و آن این است که لطف بفرمایید تعداد کسانی رو که تجاوز می کنند زیاد کنید تا ما اینقدر در دروازه شهر معطل نشویم.
    مذهب مردم را متقاعد كرده كه: مردی نامرئی در آسمانها زندگی می كند كه تمام رفتارهای تو را زیر نظر دارد، لحظه به لحظه آن را.
    و این مرد نامرئی لیستی دارد از تمام كارهایی كه تو نباید آنها را انجام دهی،
    و اگر یكی از این كارها را انجام دهی،
    او تو را به جایی می فرستد كه پر از آتش است و باید تا ابد در آنجا زندگی كنی،
    رنج بكشی، بسوزی و فریاد و ناله كنی
    ولی او تو را دوست دارد… !!!

    " جورج كارلین"
    سلام...غریبه نبود منم:D
    راستش از عکسی که تو پروف آقا شروین گذاشته بودین خوشم اومد(اون دختره زیر بارون)...گفتم واستون شعر بفرستم...آهنگ فروغی بود...گوشش دادین؟؟
    به به چشم ما روشن ...
    چه دودی میکنی تو....
    کم پیدا شدی، دیگه به ما سر نمیزنی...
    چرا وقتی که آدم تنها میشه
    غم و غصه اش قد یک دنیا میشه
    میره یک گوشه پنهون میشینه
    اونجا رو مثل یه زندون میبینه

    غم تنهایی اسیرت میکنه
    تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

    وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه
    غم میاد یواش یواش خونه دل در میزنه
    یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار
    توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار

    غم تنهایی اسیرت میکنه
    تا بخوای بجنبی پیرت می کنه

    می گن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه
    دل این آدما زشته ، دیگه زیبا نمی شه
    اون بالا باد داره زاغ ابرا رو چوب میزنه
    اشک این ابرا زیاده
    ولی دریا نمیشه
    غم تنهایی اسیرت میکنه
    تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
    “… علی‌ گفته‌ است‌ که‌: “گروهی‌ بهشت‌ می‌جویند، اینان‌ سود‌جویان‌اند و طماع‌، گروهی‌ از دوزخ‌ بیم‌ دارند و اینان‌ عاجزند و ترسو، و گروهی‌ بی‌طمع‌ بهشت‌ و بی‌بیم‌ دوزخ‌اش‌ می‌خواهند عشق‌ بورزند، و اینان‌ آزادگان‌اند و آزاد”.
    هرگز به دست اش ساعت نمی بست !
    روزی از او پرسیدم
    پس چگونه است
    که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟!
    گفت:
    ساعت را از خورشید می پرسم
    پرسیدم
    روزهای بارانی چطور؟…
    گفت:
    روزهای بارانی
    همه‌ی ساعت ها ساعت عشق است !
    راست می گفت
    یادم آمد که روزهای بارانی
    او همیشه خیس بود.............................
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا