تا همین چند سال پیش که جوان تر بودم، خودم را شبیه هیچ کس نمیدیدم...
تصویر من از خودم، شخصی بود با ویژ گیهای خاص خودش....
کسیکه شبیه هیچ کس نبود, شبیه هیچ کس جز خودش.
حالا که آن سالهای سر به هوایی و روزهای خوش سبکبالی را پشت سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگها فاصله گرفته ام...
حالا شبیهِ نگرانیهای مادرم هستم ، شبیهِ خستگیهای پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقرات مادربزرگ ...
که میداند، خاطرات، در امتداد زندگی، محکوم به فراموشی اند...
که انسانها با همه ی ویژ گیهای خاصشان روی به فراموشی اند...
بچههای محله، زیر باران بازی میکنند و من با حسرت بیمار گونهای فکر میکنم، چرا شبیه یکی از آنها نیستم.
تصویر من از خودم، شخصی بود با ویژ گیهای خاص خودش....
کسیکه شبیه هیچ کس نبود, شبیه هیچ کس جز خودش.
حالا که آن سالهای سر به هوایی و روزهای خوش سبکبالی را پشت سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگها فاصله گرفته ام...
حالا شبیهِ نگرانیهای مادرم هستم ، شبیهِ خستگیهای پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقرات مادربزرگ ...
که میداند، خاطرات، در امتداد زندگی، محکوم به فراموشی اند...
که انسانها با همه ی ویژ گیهای خاصشان روی به فراموشی اند...
بچههای محله، زیر باران بازی میکنند و من با حسرت بیمار گونهای فکر میکنم، چرا شبیه یکی از آنها نیستم.