برای چه زانو هایت را
تنگ در آغوش گرفته ای ؟
پاشو؛ رو در روی آینه ای تمام قد
به ایست
و خیلی بلندبگو :
علاقه ای بهم ندارد ؟ نداشته باشد !
بهانه هایم را نمی فهمد ؟
خوب نفهمد !
دردهایم را تسکین نیست ؟ خودم که هستم !
خنده ای برای همه کنار می گذارد الا من ؟
موردی ندارد
خودم که هستم و کسانی که از ته دل که دوستم دارند
مثلا یکی از آنها هم
خدا !
به اینجا که رسیدی
از سر شوق
لبخندی بزن . . اصلا بلند بخند !
دستی به موهایت بکش . .
چای دارچینی برای خودت دم کن
آهنگ مورد علاقه ات را بگذار
و رو به روی همان آینه
برای خودت برقص ...
برو کنارپنجره
پنجره را تا انتها باز کن
سرما را بی خیال شو
و هرکه را دیدی
لبخندی تحویلش بده !
به گلهای شعمدانی اتاقت
سری بزن
به آنها
آبی بده
حالا ببین
تا چه حد خوشبختی ؟
میبینی ؟
خوشبختی
همین دقایقی ست
که هیچکس تورا را نمی فهمد
درکت نمی کند
حتی کسی که
صاحبِ عشق توست
می دانی رفیق ؟
آرامش
آن مواقعی ست که در می یابی
پروردگارت دست به روی
شانه ات می گذارد
تورا رفیق خطاب میکند و
اینگونه سر حرف را با تو باز می کند :
دیدی باز هم
مرا ندیدی ...
مرا گم کردی ؟
ولی من همیشه هستم