b A N E l
پسندها
202

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • وقتی تو نیستی
    نه هستهای ما، چونان که بایدند..نه بایدها...

    مثل همیشه، آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
    عمریست لبخندهای لاغر خود را، در دل ذخیره میکنم..باشد برای روز مبادا !

    اما در صفحههای تقویم، روزی به نام روز مبادا نیست
    آن روز هرچه باشد
    روزی شبیه دیروز
    روزی شبیه فردا
    روزی درست مثل همین روزهای ماست.
    اما کسی چه میداند؟
    شاید امروز نیز روز مبادا باشد !

    وقتی تو نیستی
    نه هستهای ما، چونان که بایدند..نه بایدها...
    هر روز، بی تو روز مباداست.
    نگاه کن که غم درونِ دیده‌ام
    چگونه قطره قطره اب می‌شود
    چگونه سایۀ سیاهِ سرکشم
    اسیر دست آفتاب می‌شود
    نگاه کن
    تمام هستیم خراب می‌شود
    شراره‌ای مرا به کام می‌کشد
    مرا به اوج می‌برد
    مرا به دام می‌کشد

    نگاه کن تمام آسمان من
    پر از شهاب می‌شود
    تو آمدی ز دورها و دورها
    ز سرزمین عطرها و نورها
    نشانده‌ای مرا کنون به زورقی
    ز عاجها، ز ابرها، بلورها
    مرا ببر امید دل نواز من
    ببر به شهر شعر‌ها و شورها
    به راه پر ستاره می‌کشانیم
    فراتر از ستاره می‌نشانیم
    نگاه کن
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهیانِ سرخ رنگِ ساده دل
    ستاره‌چینِ برکه‌های شب شدم

    کنون به گوش من دوباره می‌رسد
    صدای تو
    صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسیده‌ام
    به کهکشان، به بی‌کران، به جاودان
    کنون که آمدیم تا به اوجها
    مرا بشوی با شراب موجها
    مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات
    مرا بخواه در شبان دیرپا
    مرا دگر رها مکن
    مرا ازین ستاره‌ها جدا مکن

    نگاه کن که موم شب، به راه ما
    چگونه قطره قطره آب می‌شود
    صراحی سیاه دیدگان من
    به لای لای گرم تو
    لبالب از شرابِ خواب می‌شود
    به روی گاهواره‌‌های شعر من
    نگاه کن
    تو می‌دمی و آفتاب می‌شود
    دیگه گندشو درنیار بنل....خب مگه مجبوری شعر بگی...هرچی من ازت دفاع میکنم هی بدترش میکنی..دیگه صداشو درنیار...
    اصلا شعرو بی خیال.....
    پس خودت گفتیش؟؟؟؟:w17:
    خب باشه...خیلی از شاعرا تیکه های شعر بقیه رو بر میدارن....این که چیزی نیست....
    مهم اینه که قشنگ ترکیب شدن...من که خوشم اومد...:w16:
    دیگه زیاد تعریف نمیکنم..از بس که بی جنبه ای:w25:
    اره دیگه نه پس منظورم ده صفحه قبلی بود....
    نکنه ماله خودته؟؟؟...جون من بنل راستشو بگو..نکنه شعر میگی؟؟؟؟..اخی....
    اگه اینجوریه که من باید کلی افتخار کنم که یه پسرخاله دارم پر از احساسات شاعرانه:gol:I
    قشنگ بود بنل جان....این ذوق شاعرانت منو کشته...اینم ماله سهراب بود؟؟؟:gol:

    خیلی خیلی خوشگل بود....
    راستی ماه چرا رفته بالای سر تنهایی؟؟؟..اینهمه جا....تنهایی که خیلی بده:cry:
    رفتار من عادی است
    اما نمی دانم چرا
    این روزها
    از دوستان و آشنایان، هرکس مرا می بیند
    از دور می گوید:
    این روزها انگار، حال و هوای دیگری داری!

    اما
    من مثل هر روزم
    با آن نشانیهای ساده
    و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
    مثل همیشه ساکت و آرام

    این روزها تنها
    حس می کنم گاهی
    کمی گنگم
    گاهی کمی گیجم
    حس می کنم
    از روزهای پیش، قدری بیشتر
    این روزها را دوست دارم
    گاهی
    – از تو چه پنهان –
    با سنگها آواز می خوانم
    این روزها
    حس می کنم، گاهی کمتر..گاهی شدیدا بیشترهستم

    حتی اگر میشد بگویم
    این روزها گاهی خدا را هم
    یک جور دیگر می پرستم...

    رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
    و سطر سطر نامه ها را
    دنبال آن افسانۀ موهوم
    دنبال آن مجهول گشتم
    چیزی ندیدم
    تنها یکی از نامه هایم
    بوی غریب و مبهمی می داد
    انگار
    از لا به لای کاغذ تاخوردۀ نامه
    بوی تمام یاسهای آسمانی
    احساس میشد
    دیشب دوباره
    بی تاب در بین درختان، تاب خوردم
    از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
    در آسمان گشتم
    و جیبهایم را
    از پاره های ابر پُر کردم
    جای شما خالی!
    یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
    یک پاره از مهتاب خوردم

    دیشب برای اولین بار فهمیدم
    رنگ چشمانم کمی میشی است
    و برخلاف سالها پیش
    رنگ بنفش و ارغوانی را از رنگ آبی دوست تر دارم...

    این روزها
    گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
    یک روز کامل جشن می گیرم

    گاهی
    صد بار در یک روز می میرم
    حتی
    یک شاخه از محبوبه های شب
    یک غنچه مریم هم
    برای مردنم کافی است

    گاهی نگاهم در تمام روز
    با عابران ناشناس شهر
    احساس گنگ آشنایی می کند

    گاهی دل بی دست وپا
    و سر به زیرم را
    آهنگ یک موسیقی غمگین، هوایی می کند

    غیر از همین حس ها که گفتم
    حال و هوای دیگری در دل ندارم...!!
    بزرگ بود
    و از اهالی امروز بود
    و با تمام افق های باز نسبت داشت
    و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

    صدایش
    به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
    و پلکهایش
    مسیرنبض عناصر را
    به ما نشان داد.
    و دستهایش
    هوای صافِ سخاوت را
    ورق زد
    و مهربانی را
    به سمت ما کوچاند.

    به شکل خلوت خود بود
    و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
    برای آینه تفسیر کرد.
    و او به شیوۀ باران پر از طراوت تکرار بود.

    و او به سبک درخت
    میان عافیت نور منتشر میشد.
    همیشه کودکی باد را صدا میکرد.
    همیشه رشتۀ صحبت را
    به چفت آب گره میزد.

    ولی نشد
    که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
    و رفت تا لب هیچ
    و پشت حوصلۀ نورها دراز کشید
    و هیچ فکر نکرد
    که میان پریشانی تلفظ درها
    برای خوردن یک سیب
    چقدر تنها ماندیم.
    از هجوم روشنایی، شیشه های در تکان می خورد.
    صبح شد، آفتاب آمد.
    چای را خوردیم روی سبزه زار میز.

    ساعت نُه ابر آمد، نرده ها تر شد.
    لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
    یک عروسک پشت باران بود.

    ابرها رفتند.
    یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز.

    در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
    آب را با آسمان خوردم.
    لحظه های کوچک من، خواب های نقره می دیدند.

    نیمروز آمد.
    بوی نان از آفتاب سفره تا ادارک جسم گل سفر می کرد.
    مرتع ادراک خرم بود.

    دست من در رنگهای فطری بودن، شناور شد:
    پرتقالی پوست می کندم.
    شهر در آینه پیدا بود.
    دوستان من کجا هستند؟
    روزهاشان پرتقالی باد!

    پشت شیشه تا بخواهی شب.
    در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج،
    در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
    لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.

    خواب روی چشم هایم چیزهایی را بنا می کرد:
    یک فضای باز، شن های ترنم، جای پای دوست...
    کاج های، زیادی بلند.
    زاغ های، زیادی سیاه.
    آسمان، به اندازه آبی.
    سنگچین ها، تماشا، تجرد.
    کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
    ناودان مزین به گنجشک.
    آفتاب صریح.
    خاک خشنود.

    چشم تا کار می کرد.
    هوش پاییز بود.

    ای عجیب قشنگ !
    با نگاهی پر از لفظ مرطوب
    مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
    چشم هایی شبیه حیای مشبک،
    پلک های مردد
    مثل انگشت های پریشان خواب مسافر!
    زیر بیداری بیدهای لب رود
    انس
    مثل یک مشت خاکستر محرمانه
    روی گرمای ادراک پاشیده می شد.
    فکر
    آهسته بود.
    آرزو دور بود
    مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.

    در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
    یک دهان مشجر
    از سفرهای خوب
    حرف خواهد زد؟
    مرسی بنل....خوش به حال اینگرید که اینهمه طرفدار داره پس....
    اواتار تو هم خوشگله......:w16:
    صدا کن مرا.
    صدای تو خوب است.
    صدای تو سبزینۀ آن گیاه عجیبی است
    که در انتهای صمیمیت حزن می روید.

    در ابعاد این عصر خاموش
    من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
    بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
    و تنهایی من شبیخون حجم تُرا پیش بینی نمی کرد.
    و خاصیت عشق این است.

    کسی نیست،
    بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
    میان دو دیدار قسمت کنیم.
    بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
    بیا زودتر چیزها را ببینیم.
    ببین، عقربک های فواره در صفحۀ ساعت حوض
    زمان را به گردی بدل می کنند.
    بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.
    بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

    مرا گرم کن...
    دشت هایی چه فراخ !
    کوه هایی چه بلند !
    در گلستانه چه بوی علفی می آمد !
    من در این آبادی، پی چیزی می گشتم:
    پی خوابی شاید،
    پی نوری، ریگی، لبخندی.

    پشت تبریزی ها
    غفلت پاکی بود، که صدایم می زد.

    پای نی زاری ماندم، باد می آمد، گوش دادم:
    چه کسی با من، حرف میزد؟
    راه افتادم.
    لب آبی
    گیوه ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
    " من چه سبزم امروز
    و چه اندازه تنم هوشیار است !
    نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
    چه کسی پشت درختان است؟
    هیچ، می چرد گاوی در کرد.

    ظهر تابستان است.
    سایه ها می دانند، که چه تابستانی است.
    سایه هایی بی لک،
    گوشه ای روشن و پاک،
    کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
    زندگی خالی نیست:
    مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
    آری
    تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

    در دل من چیزی است، مثل یک بیشۀ نور، مثل خواب دم صبح
    و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
    بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
    دورها آوایی است، که مرا می خواند "
    دوره اخر زمون شده...من باید تورو ببرم اینور اونور...قدیما اقایون خانومارو میبردن....:w16:

    ولی باشه حالا..دلتو نمیشکنم..کجا دوست داری بری...میخوای بریم شمال؟؟
    ماه بالای سر آبادی است،

    اهل آبادی در خواب.
    روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم.
    باغ همسایه چراغش روشن،
    من چراغم خاموش.
    ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزۀ آب.

    غوک ها می خوانند.
    مرغ حق هم گاهی.
    کوه نزدیک من است: پشت افراها، سنجدها.
    و بیابان پیداست.
    سنگ ها پیدا نیست، گلچه پیدا نیست.
    سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.

    نیمه شب باید باشد.
    آسمان آبی نیست، روز آبی بود.

    یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
    یاد من باشد، هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.
    یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد.
    یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
    یاد من باشد تنها هستم.

    ماه بالای سر تنهایی است.
    زینییییییییییگ :smile::(:razz:
    سلام کسی نیست ؟؟؟؟؟رد میشدم گفتم یه سری بزنم:gol:چه عکسه خوشفلی داری :redface:
    نه بابا وحشتناک چیه..کلی خوشحالم کردی....خیلی هم خوشگل شده..
    منم ماله تورو خوشگل کردم..زودباش ازم تشکر کن
    گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند.
    شب سلیس است و یکدست.
    شمعدانی ها
    و صدادارترین شاخۀ فصل، ماه را می شنوند.

    گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
    چشم تو زینت تاریکی نیست.
    پلک ها را بتکان، کفش به پاکن، و بیا.
    و بیا تا جایی، که پَر ماه، به انگشت تو هشدار دهد
    و زمان، روی کلوخی بنشیند با تو
    و مزامیر اندام ترا، مثل یک قطعۀ آواز، به خود جذب کنند.
    پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
    بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثۀ عشق، تَر است.
    نه اتفاقا..اصلا اینطوری نیست....فکر نمیکنم همه این شعرهایی که گذاشتی اونجا باشه....حالا اگه خواستی بیار بذار....اینجوری همه میفهمن چه پسرخاله با ذوقی دارم
    :gol:
    از دست تو بنل...
    ولی بنل بی شوخی بیا این شعرهارو تو تاپیک شعر نو بنویس تو تالار ادبیات.....بذار همه ببینن..اینجا شاید هرکسی نیاد..ولی اونجا کسایی که دوست دارن شعرنو رو میان استفاده میکنن.....باشه.....بیایا
    5 سال دیگه.....بعداز اینکه من از دوران مجردیم نهایت استفاده رو کردم اونوقت بهش فکر میکنم....حالا چی شده گیر دادی......همه پسرخاله دارن منم پسرخاله دارم
    نه نمیخوام...حالا بذار فکر کنم......شایدم قبول کردن یه 5 سال دیگه بهش جواب مثبت بدم.....اخه پله های ترقیمو میاد کثیف میکنه...من هی مجبور میشم تی بکشم
    سلام جدی میگی......!!!!!!!....به من که چیزی نگفته لابد میخواست سرپرایز بشم
    ولی من که جواب منفی بهش میدم....
    من در این تاریکی
    فکر یک برۀ روشن هستم
    که بیاید علف خستگی ام را بچرد

    من در این تاریکی
    امتدادِ تر بازوهایم را
    زیر بارانی می بینم
    که دعاهای نخستین بشر را تر کرد

    من در این تاریکی
    در گشودم به چمن های قدیم،
    به طلایی هایی، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم

    من در این تاریکی
    ریشه ها را دیدم
    و برای بتۀ نورس مرگ، آب را معنی کردم.
    مادرم در خواب است.
    شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
    و نسیمی خنک از حاشیۀ سبز پتو، خواب مرا می روبد.
    بوی هجرت می آید:

    بالش من، پُر آواز پَر چلچله هاست

    صبح خواهد شد
    و به این کاسۀ آب
    آسمان هجرت خواهد کرد.

    باید امشب بروم.

    من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
    حرفی از جنس زمان نشنیدم.
    هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
    کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
    هیچکس زاغچه ای را، سر یک مزرعه جدی نگرفت.

    باید امشب بروم.

    باید امشب چمدانی را
    که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
    و به سمتی بروم
    که درختان حماسی پیداست،
    رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
    ای عبور ظریف!
    بال را معنی کن
    تا پَر هوش من از حسادت بسوزد.

    ای حیات شدید!
    ریشه های تو از مهلت نور
    آب می نوشد.
    آدمی زاد – این حجم غمناک –
    روی پاشویۀ وقت
    روز سرشاری حوض را خواب می بیند.

    ای نگاه تحرک!
    حجم انگشت تکرار
    روزن التهاب مرا بست:
    پیش از این در لب سیب
    دست من شعله ور میشد.

    ای حضور پریروز بدوی!
    ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک
    حرمت زندگی را
    طرح می ریزی!
    من پس از رفتن تو لب شط
    بانگ پاهای تند عطش را
    می شنیدم.
    بال حاضر جواب تو
    از سوال فضا پیش می افتد.
    آدمی زاد طومار طولانی انتظار است،
    ای پرنده! ولی تو
    خال یک نقطه در صفحۀ ارتجال حیاتی.


    ای شروع لطیف!
    جای الفاظ مجذوب، خالی!
    بنل تو اخر دقتی ها....اومده بود ببینه تو خونم زردچوبه دارم یانه.......!!!!!!.
    راستی بنل از این به بعد اگه پیام گذاشتی تو پروفایل خودم جواب میدم که اینجا همون شعرهاتو بنویسی...خراب نشه
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا