b A N E l
پسندها
202

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • باز هم گردوخاک زدایی میکنیم...
    ای پسرخاله بی معرفت....
    ای بابا....
    یه کوچولو بیا خب.....
    در کوچه هم چنان
    جنگ بزرگ باد و مباد است
    بحث بلند بود و نبود است
    بر بوم سرخ فام خیابان
    گل گل شکوفه های آتش و دود است
    در باغ های ساده سهراب
    اما
    در دره های پر مه و مهتاب و برگ و باد
    رشد بهار نیمه تمام است
    با آن که در کویر سرایش ز هیچ سوی
    حتی سراب نیست
    کوچکترین صدا
    از پای آب نیست
    اما
    در قاب هم به سینه دیوار روبه رو
    قد می کشد هنوز
    آن گوشه گیر لاله خردش کنار سنگ
    مرغی شبی به صحره نشست و غریب خواند
    پروانه ای ز دشت گذر کرد و دشت ماند
    او شعر می نگاشت
    او رنگ می سرود
    خاموش و ای دریغ
    با هیچ کس نگفت که چشم انتظار کیست
    در رهگذار باد نگهبان لاله بود
    :gol:
    سلام بنل جان:gol:
    خیلی خوشحال شدم پیغامتو دیدم.خود منم البته !بسی درگیرم!!:confused:ممنون بابت تبریک.من اصلا تصویری ندارم که بخوام شطرنجی کنم.:Dخوب شد بالاخره یه خونه تکونی کردی اینجا.;)
    شعرتم قشنگه ،زیاد.
    مرسی.:gol:
    تنها
    غمگين
    نشسته با ماه
    در خلوت ساكت شبانگاه
    اشكي به رخم دويد ناگاه
    روي تو شكفت در سرشكم
    ديدم كه هنوز عاشقم ، آه
    دلم گرفته،
    دلم عجیب گرفته است.
    و هیچ چیز،
    نه این دقایق خوشبو، که روی شاخۀ نارنج می‌شود خاموش
    نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب‌بوست
    نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند.
    و فکر می‌کنم
    که این ترنمِ موزونِ حزن، تا به ابد شنیده خواهد شد.

    "چه سیب‌های قشنگی! حیات نشئۀ تنهایی است."

    و میزبان پرسید:
    قشنگ یعنی چه؟
    -ــ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانۀ اشکال
    و عشق، تنها عشق
    ترا به گرمی یک سیب می‌کند مأ‌نوس.
    و عشق، تنها عشق
    مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
    مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
    -ــ و نوشداروی اندوه؟
    -ــ صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.
    -ــ چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
    -ــ چقدر هم تنها!
    -ــ خیال می‌کنم دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.
    -ــ دچار یعنی..
    -ــ عاشق.
    -ــ و فکر کن که چه تنهاست
    اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
    -ــ چه فکر نازک غمناکی!
    -ــ و غم تبسم پوشیدۀ نگاه گیاه است.
    و غم اشارۀ محوی به رد وحدت اشیاست.
    -ــ خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
    و دست منبسط نور روی شانۀ آنهاست.
    -ــ نه، وصل ممکن نیست، همیشه فاصله‌ای هست.
    اگر چه منحنی آب، بالش خوبی است
    برای خواب دل‌آویز و ترد نیلوفر، همیشه فاصله‌ای هست.
    دچار باید بود
    وگرنه زمزمۀ حیرت میان دو حرف، حرام خواهد شد.
    و عــــشق
    سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
    و عـــشق
    صدای فاصله‌هاست.
    صدای فاصله‌هایی که ..
    -ــ غرق ابهامند.
    -ــ نه،
    صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند
    و با شنیدن یک هیچ می‌شوند کدر.
    همیشه عاشق تنهاست.
    و دست عاشق در دست ترد ثانیه‌هاست.
    و او و ثانیه‌ها می‌روند آن طرف روز.
    و او و ثانیه‌ها روی نور می‌خوابند.
    و او و ثانیه‌ها بهترین کتاب جهان را به آب می‌بخشند.
    و خوب می‌دانند که هیچ ماهی هرگز
    هزار و یک گرۀ رودخانه را نگشود.
    و نیمه شب‌ها، با زورق قدیمی اشراق
    در آب‌های هدایت روانه می‌گردند
    و تا تجلی اعجاب پیش می‌رانند.
    -ــ هوای حرف تو آدم را
    عبور می‌دهد از کوچه باغ‌های حکایات
    و در عروق چنین لحن
    چه خون تازۀ محزونی!

    "اتاق خلوت پاکی است.
    برای فکر، چه ابعاد ساده‌ای دارد!
    دلم عجیب گرفته است.
    خیال خواب ندارم."
    دوستانی که مرا می نگرند
    چشم هایی که به من خیره شدند
    سایه هایی که مرا می شنوند
    اشک هایی که مرا می فهمند
    شعر هایی که مرا می دانند
    ...
    تا مرا می خوانند
    ...
    من چراغی خاموش
    می گذارم بر دوش
    می رسم از راهی
    سکت و سرد و خموش
    ...
    باز من سرشارم از فکری عجیب
    باز من لبریزم از حسی غریب
    پای می کوبد دلم در شهر تو


    بی قرار و پر هیاهو ، بی شکیب
    ...
    باز هر دو دیده ام غمگین توست
    کوچه های شهر من رنگین توست
    سایه های تار و دیوار دلم
    یادگاری های آهنگین توست
    ....
    باز من گم می شوم در یاد تو
    باز قلبم می زند فریاد تو
    می روم تا عاقبت پیدا کنم
    یک نشان از وادی آباد تو
    بنل با اومدنت خوشحالم کردی
    امیدوارم بیشتر از اینا بیای
    منتظرتیم

    با کدام بال مي‌توان
    از زوال روزها و سوزها گريخت
    با کدام اشک مي‌توان
    پرده بر نگاه خيرۀ زمان کشيد
    با کدام دست مي‌توان
    عشق را به بند جاودان کشيد
    با کدام دست...


    آري، آغاز دوست داشتن است
    گر چه پايان راه ناپيداست
    من به پايان دگر نينديشم
    كه همين دوست داشتن زيباست
    اي غم تو، همزبان بهترين دقايق حيات من
    لحظه هاي هستي من از تو پر شده ست
    آه
    در تمام روز
    در تمام شب
    در تمام هفته
    در تمام ماه
    در فضاي خانه، كوچه، راه
    در هوا، زمين، درخت، سبزه، آب
    در خطوط درهم كتاب
    در ديار نيلگون خواب

    اي جدايي تو بهترين بهانۀ گريستن
    بي تو من، به اوج حسرتي نگفتني رسيده‌ام
    اي نوازش تو بهترين اميد زيستن
    در كنار تو
    من ز اوج لذتي نگفتني گذشته‌ام

    خوب خوب نازنين من!
    نام تو مرا هميشه مست مي‌كند
    بهتر از شراب
    بهتر از تمام شعرهاي ناب
    نام تو اگر چه بهترين سرود زندگي است
    من ترا به خلوت خدايي خيال خود
    بهترين بهترين من خطاب ميكنم
    بهترين بهترين من!
    تو نيستي كه ببيني
    چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاريست.
    چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست.
    چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است.
    هنوز
    پنجره باز است،
    تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
    درخت ها و چمن ها و شمعداني ها،
    به آن ترنم شيرين، به آن تبسم مهر،
    به آن نگاه پر از آفتاب، مي نگرند.
    تمام گنجشكان
    كه درنبودن تو،
    مرا به باد ملامت گرفته اند،
    ترا به نام صدا مي كنند.
    هنوز نقش ترا از فراز گنبد كاج
    كنار باغچه،
    زير درخت ها، لب حوض،
    درون آينۀ پاكِ آب مي نگرند.
    تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است
    طنين شعر تو، نگاه تو درترانۀ من
    تو نيستي كه ببيني چگونه مي گردد
    نسيم روح تو در باغِ بي جوانۀ من.
    چه نيمه شب ها كز پاره هاي ابر سپيد
    به روي لوح سپهر،
    ترا
    چنانكه دلم خواسته است، ساخته ام.
    چه نيمه شب ها وقتي كه ابر بازيگر،
    هزار چهره به هر لحظه مي كند تصوير،
    به چشم همزدني
    ميان آن همه صورت، ترا شناخته ام.
    به خواب مي ماند،
    تنها به خواب مي ماند
    چراغ، آينه، ديوار، بي تو غمگينند.
    تو نيستي كه ببيني
    چگونه با ديوار
    به مهرباني يك دوست، از تو مي گويم
    تو نيستي كه ببيني چگونه از ديوار
    جواب مي شنوم.
    تو نيستي كه ببيني چگونه دور از تو
    به روي هرچه در اين خانه است،
    غبار سربي اندوه، بال گسترده است.
    تو نيستي كه ببيني دل رميدۀ من،
    بجز تو، ياد همه چيز را رها كرده است.
    غروب هاي غريب
    در اين رواق نياز
    پرنده ساكت و غمگين،
    ستاره بيمار است.
    دو چشم خسته من
    در اين اميد عبث،
    دو شمع سوخته جانِ هميشه بيدار است.
    تو نيستي كه ببيني ...
    لب‌ها مي‌لرزند.. شب مي‌تپد.. جنگل نفس مي‌کشد.
    پرواي چه داري، مرا در شب بازوانت سفر ده.
    انگشتان شبانه‌ات را مي‌فشارم
    و باد، شقايقِ دوردست را پرپر مي‌کند.
    به سقف جنگل مي‌نگري: ستارگان در خيسي چشمانت مي‌دوند.
    بي‌اشک، چشمان تو ناتمام است، و نمناکي جنگل نارساست.
    دستانت را مي‌گشايي، گرۀ تاريکي مي‌گشايد.
    لبخند مي‌زني، رشتۀ رمز مي‌لرزد.
    مي‌نگري، رسايي چهره‌ات حيران مي‌کند.
    بيا با جادۀ پيوستگي برويم.
    خزندگان در خوابند.. دروازۀ ابديت باز است.. آفتابي شويم.
    چشمان را بسپاريم، که مهتاب آشنايي فرود آمد.
    لبان را گم کنيم، که صدا نابهنگام است.
    در خواب درختان نوشيده شويم، که شکوه روييدن در ما مي‌گذرد.
    باد مي‌شکند.. شب راکد مي‌ماند.. جنگل از تپش مي‌افتد.
    جوشش اشک هم‌آهنگي را مي‌شنويم،
    و شيرۀ گياهان به سوي ابديت مي‌رود.
    امضاي تازۀ من
    ديگر
    امضاي روزهاي دبستان نيست

    اي کاش
    آن نام را دوباره پيدا کنم
    اي کاش
    آن کوچه را دوباره ببينم
    آنجا که ناگهان
    يک روز نام کوچکم از دستم افتاد
    و لابه لاي خاطره ها گم شد
    آنجا که
    يک کودک غريبه
    با چشم هاي کودکي من نشسته است
    از دور، لبخند او چقدر شبيه من است!

    آه، اي شباهت دور!
    اي چشم هاي مغرور!

    اين روزها که جرأت ديوانگي کم است
    بگذار باز هم به تو برگردم!
    بگذار دست کم، گاهي تو را به خواب ببينم!
    بگذار در خيال تو باشم!
    بگذار...
    بگذاريم!

    اين روزها
    خيلي براي گيرۀ دلم
    تنگ است!
    کنار مشتي خاک
    در دوردست خودم، تنها، نشسته‌ام.
    مي‌ترسم، از لحظۀ بعد، و از اين پنجره‌اي که به روي احساسم گشوده شد.
    برگي روي فراموشي دستم افتاد: برگ اقاقيا!
    بوي ترانه‌اي گمشده مي‌دهد، بوي لالايي که روي چهرۀ مادرم نوسان مي‌کند.

    از پنجره
    غروب را به ديوار کودکي‌ام تماشا مي‌کنم.
    بيهوده بود، بيهوده بود.
    اين ديوار، روي درهاي باغ سبز فرو ‌ريخت.
    زنجير طلايي بازي‌ها، و دريچۀ روشن قصه‌ها، زير اين آوار رفت.

    آن طرف، سياهي من پيداست:
    روي بام گنبدي کاهگلي ايستاده‌ام، شبيه غمي.
    و نگاهم را در بخار غروب ريخته‌ام.
    روي اين پله‌ها غمي، تنها، نشسست.
    در اين دهليزها انتظاري سرگردان بود.

    سنگ نوسان مي‌کند.
    گل‌هاي اقاقيا در لالايي مادرم مي‌شکفد: ابديت در شاخه‌هاست.
    کنار مشتي خاک
    در دوردست خودم، تنها، نشسته‌ام.
    برگ‌ها روي احساسم مي‌لغزند.
    زندگي رسم خوشايندي است.
    زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
    پرشي دارد اندازۀ عشق.
    زندگي چيزي نيست، که لب طاقچۀ عادت از ياد من و تو برود.
    زندگي جذبۀ دستي است که مي چيند.
    زندگي نوبر انجير سياه، در دهان گس تابستان است.
    زندگي، بعد درخت است به چشم حشره.
    زندگي تجربۀ شب پره در تاريکي است.
    زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد.
    زندگي سوت قطاري است که در خواب پلي مي پچيد.
    زندگي ديدن يک باغچه از شيشۀ مسدود هواپيماست.
    زندگي شستن يک بشقاب است.
    زندگي "مجذور" آينه است.
    زندگي گل به "توان" ابديت،
    زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
    زندگي "هندسۀ" ساده و يکسان نفسهاست.

    هر کجا هستم، باشم،
    آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمين مال من است.

    ...و نپرسيم کجاييم،
    بو کنيم اطلسي تازۀ بيمارستان را.

    و نپرسيم که فوارۀ اقبال کجاست.
    و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
    و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته‌اند.

    پشت سر، نيست فضايي زنده.
    پشت سر، مرغ نمي‌خواند.
    پشت سر، باد نمي‌آيد.
    پشت سر، پنجرۀ سبز صنوبر بسته است.
    پشت سر، روي همه فرفره‌ها خاک نشسته است.
    پشت سر، خستگي تاريخ است.

    لب دريا برويم،
    تور در آب بيندازيم
    و بگيريم طراوت را از آب.

    ريگي از روي زمين برداريم
    وزن بودن را احساس کنيم.

    بد نگوييم به مهتاب، اگر تب داريم...

    پرده را برداريم:
    بگذاريم که احساس، هوايي بخورد.
    بگذاريم بلوغ، زير هر بوته که مي‌خواهد، بيتوته کند.
    بگذاريم غريزه، پي بازي برود.
    کفش‌ها را بکند، و به دنبال فصول، از سر گل‌ها بپرد.
    بگذاريم که تنهايي آواز بخواند.
    چيز بنويسد ..به خيابان برود.
    ساده باشيم...
    سلام خوشگله ....کم پیدایی.... با درسا چطوری....یه حالی از ما نمی پرسی ....:gol:
    اخی
    ستایش جونم فدات بشم:gol:
    می بینی تورو خدا....نه یه جوابی ..نه هیچی....گذاشته رفته انگار نه انگار
    اخه ادم اینقدر بی معرفت

    چه شعر خوشگلی ستایش....من که کلی خوشم اومد:gol:
    بنل ....شبیه کتاب شدی بس که درس خوندی
    سلام بنل عزیز،نمی دونم چرا الان یاد تو افتادم آخه معلوم هست کجایی؟؟من اگه نباشم حداقل هفته ای یه بار میام.ما که هیچی جواب این ارغوان جونیو بده که دلواپسه!!به قول ارغوان اینجا چه خاکی گرفته!!غباری می تکانیم به یاد عزیزان بدجنسی که اصلا خبری نمی دن!!
    من هنوز تو شوکم ها!!!
    نیام ببینم هنوز خبری نیست!!
    پسر خوفی باش!!:gol:
    ...........................................................
    دلم برای کسی تنگ است
    که آفتاب صداقت را
    به میهمانی گلهای باغ می آورد..

    دلم برای کسی تنگ است
    که چشمهای قشنگش را
    به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
    وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
    دلم برای کسی تنگ است
    که همچو کودک معصومی
    دلش برای دلم می سوخت
    و مهربانی را نثار من می کرد........
    :gol:گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا
    بارید و خوش بارید
    وان روشنی آسمانی را
    نثار این حصار بی طراوت کرد
    از ساحل دریاچه ی اسفند
    با بی کرانی ایینه اش تابید و خوش تابید
    اما
    مرغان صحرا خوب می دانند
    گلهای زندان را صفایی نیست
    اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند
    این بستگان آهن و خو کرده با دیوار
    بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی
    با دانه ای فنجان آبی چه چهی آوازشان خرسند
    هرگز نمی دانند
    کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست :gol:
    :gol:قلبی پاک، آرام و دوست داشتنی :gol::gol:
    :gol:سفید، با رویاهایی سفید :gol::gol:
    :gol:قلبی سفید همراه با رویاهای دوست داشتنی :gol::gol:
    :gol:با شادی‌های لبخندی همیشگی :gol::gol:
    :gol:لبخندای کودکانه :gol::gol:

    :gol::heart:عیدت مبارک :heart::gol:
    وای ...بنل 1 ماهه نیستی....:redface:
    خیلی دلمون تنگ شده برات....کاش منم میتونستم این همه مدت نیام بشینم بکوب درس بخونم......
    ولی خب.....تحملم کمه...بی خیال...
    موفق باشی....:gol:
    بازم اینجارو گرد و خاک گرفته

    ای بابا.....
    من دیگه نمیام گردوخاکشو پاک کنم.....
    شوخی کردم..میام...:redface:
    هم زاد جوونم كجايي تو ؟؟؟؟من اخراج شدمو برگشتم تو هنوز برنگشتي :redface: زود باش بيا دلم باست يه ذره شده :gol::redface:
    اوه..اوه....بنل..چه گردوخاکی گرفته بود اینجارو.....
    خوبه قبل من گلاب یه کم اینجارو تمیز کرده بود.......
    بیا
    فعلا که گردوخاکو پاک کردیم بذار یه شعر هم بذاریم اینجا.....خودت که به فکر نیستی...ما باید حواسمون باشه دیگه
    ________________________
    حكمم از زمين رها شدن نبود
    سرنوشت من خدا شدن نبود
    از هزار چوب خيزران يكي
    در قواره ي عصا شدن نبود
    گيرم استخوان به نيش هم كشيد
    سگ به جوهر هما شدن نبود
    از چهل در طلسم قصه ام
    هيچ يك براي واشدن نبود
    تو در آينه شما شدي ولي
    با منت توان ما شدن نبود
    آري آشنا شدن هم از نخست
    جز به خاطر جدا شدن نبود
    (حسین منزوی)
    در نهفته ترین باغ ها، دستم میوه چید.
    و اینک، شاخۀ نزدیک! از سر انگشتم پروا مکن.
    بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی است.
    درخشش میوه!
    وسوسۀ چیدن در فراموشی دستم پوسید.
    دورترین آب
    ریزش خود را به راهم فشاند.
    پنهان ترین سنگ
    سایه اش را به پایم ریخت.
    و من، شاخۀ نزدیک!
    از آب گذشتم، از سایه بدر رفتم،
    رفتم، غرورم را بر ستیغ عقاب- آشیان شکستم
    و اینک، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
    خم شو، شاخۀ نزدیک!
    شب را نوشیده ام
    و بر این شاخه های شکسته می گریم.
    مرا تنها گذار
    ای چشم تبدار سرگردان!
    مرا با رنج بودن، تنها گذار.
    مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.
    مگذار از بالشِ تاریکِ تنهایی سربردارم
    و به دامن بی تار و پود رؤیاها بیاویزم.

    او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
    نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.

    مرا تنها گذار...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا