رفته بودم دوست داري با نفر قبل كجا بري؟!..... ..
چقدر عجله داری تو....اصلا این دختره کی هست...پسرخاله چیه رفتی اینو گیر اوردی؟...
اینهمه دختر خوب و سربه زیر داریم تو فامیل...این چی چیه؟:w25:
من ارغوان 4 سال دارم
ووووووووووووااااااااااااااااااااییییییییییییییییی
چه باحاااااااااااااااال بود پسر خاله..اینارو از کجا میاری تو....
گوسفنده که اینور اونور میرفت خیلی ناز بود
اسم سایتشم بنله؟..به به ..به..به
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز
خوش به حال دخترِ ميخك كه مي خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
اي دل من، گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نميپوشي به كام
باده رنگين نمينوشي ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن مِي كه ميبايد تهي ست
اي دريغ از تو اگر، چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ از من اگر، مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار
گر نكوبي شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ
تو نيستي، و تپيدن گردابي است.
تو نيستي، و غريو رودها گويا نيست، و درهها ناخواناست.
ميآيي: شب از چهرهها برميخيزد، راز از هستي ميپرد.
ميروي: چمن تاريک ميشود، جوشش چشمه ميشکند.
چشمانت را ميبندي: ابهام به علف ميپيچد.
سيماي تو ميوزد، و آب بيدار ميشود.
ميگذري، و آيينه نفس ميکشد.
جاده تهي است. تو باز نخواهي گشت، و چشمم به راه تو نيست.
مادرم ریحان میچیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بیابر، اطلسیهایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط.
نور در کاسۀ مس، چه نوازشها میریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهرۀ من پیداست.
چیزهایی هست، که نمیدانم.
میدانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد.
میروم بالا تا اوج، من پُر از بال و پَرم.
راه میبینم در ظلمت، من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن
و پر از دارو درخت.
پرم از راه، از پل، از رود، از موج.
پرم از سایۀ برگی در آب:
باز كن پنجرهها را كه نسيم
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
و بهار
روي هر شاخه كنار هر برگ
شمع روشن كرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فرياد زدند
كوچه، يكپارچه آواز شده است
و درخت گيلاس
هديه جشن اقاقي ها را
گل به دامن كرده ست
باز كن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست
كه زمين را عطشي وحشي سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگي با جگر خاك چه كرد
هيچ يادت هست
توي تاريكي شب هاي بلند
سيلي سرما با تاك چه كرد
با سرو سينه گلهاي سپيد
نيمه شب، باد غضبناك چه كرد
هيچ يادت هست ؟
حاليا، معجزه باران را باور كن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقيها را
جشن ميگيرد
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي
تو چرا اينهمه دلتنگ شدي
باز كن پنجرهها را
و بهاران را باور كن
ايوان تهي است، و باغ از ياد مسافر سرشار.
در درۀ آفتاب، سر برگرفته اي:
کنار بالش تو، بيد سايه فکن از پا درآمده است.
دوري، تو از آن سوي شقايق دوري.
در خيرگي بوته ها، کو سايۀ لبخندي که گذر کند؟
از شکاف انديشه، کو نسيمي که درون آيد؟
سنگريزۀ رود، بر گونۀ تو مي لغزد.
شبنم جنگل دور، سيماي ترا مي ربايد.
ترا از تو ربوده اند، و اين تنهايي ژرف است.
مي گريي، و در بيراهۀ زمزمه اي سرگردان مي شوي.
در جوي زمان، در خواب تماشاي تو ميرويم.
سيماي روان، با شبنم افشان تو ميشويم.
پرهايم؟ پرپر شدهام.
چشم نويدم، به نگاهي تر شدهام.
اين سو نه، آن سويم.
و در آن سوي نگاه، چيزي را ميبينم، چيزي را ميجويم.
سنگي ميشکنم، رازي با نقش تو ميگويم.
برگ افتاد، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابري رفت،
من کوهم: ميپايم. من بادم: ميپويم.
در دشت دگر، گل افسوسي چو برويد، ميآيم، ميبويم.
بيقرارم
ميخواهم بروم
ميخواهم بمانم
دارم در ترانهيي مبهم زاده ميشوم
به نسيما بگو کتابهاي کودکان را
کنار گلدان و سؤالات هفتسالهگي چيدهام
گونههايم گُر گرفته است
تشنه نيستم
شب پيش خواب باران و پاييزي نيامده را ديدم
انگار که تعبير تمام رفتنها
بازگشتِ به زادرودِ شقايق است
ميخواهم به بوي ريواس و رازيانه بينديشم
به بوي نان، به لحن الکن فتيله و فانوس
به رنگِ پونه و پسين کوه
ميخواهم به باران، به بوي خاک
به اَشکال کنار جاده بينديشم
به سنگچينِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج
ترانه، لَچَک، کودري، چلواري سپيد،
بخار نفسهاي استکان
طعم غليظ قند، رنگ عقيق چاي
ني، نافله، ناي،
و دق البابِ باد بر چارچوب رسواترينِ رؤياها!
ميخواهم به رواج رؤيا و عدالتِ آدمي بينديشم
ميخواهم ساده باشم،
ميخواهم در کوچههاي کهنسالِ آواز و بُغض بلوغ
به گيسوي بيد و بوي بابونه بينديشم
به صلوة ظهر و سايههاي خسيس
به خوابِ يخ، پردهي توري، طعم آب و حرمتِ علف.
امروز هم کسي اگر صدايم کرد
بگو خانه نيست
ميخواهم به آن پرندهي خيس، به آن پرندهي خسته،
به خودم بينديشم!
گاهي اوقات مجبورم حقيقتي را پس گريههاي بيوقفهام پنهان کنم
با همين چشم ها و دلم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم كوچكتر است
از همه كوچكتر
و با همين دل و چشمم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شايد همه آرزوها بزرگند،شايد همه كوچك
و من هميشه يك آرزو دارم
با همين دل
و چشمهايم
هميشه
همه ميدانند
همه ميدانند
که من و تو از آن روزنۀ سرد عبوس
بـاغ را ديديم
و از آن شاخۀ بازيگر دور از دست
سـيب را چيديم
ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان، ره يافتهايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم
در نگاه شرمآگين گلي گمنام
و بـقا را در يک لحظۀ نـامحدود،
که دو خورشيد به هم خيره شدند.
سخن از روزست و پنجرههاي بـاز
و هواي تـازه.
سخن از دستان عـاشق مـاست،
که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم
بر فراز شبها ساختهاند.
دلم براي باغچه ميسوزد
کسي به فکر گلها نيست
کسي به فکرماهيها نيست
کسي نميخواهد
باور کند که باغچه دارد ميميرد
که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود
و حس باغچه انگار
چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست.
راست يا دروغ
از بالاترها خبر آوردهاند
کسي بر انحناي رود
دارد قصه از خوابِ پريانِ ميگويد،
تو هم برو
برو ببين در يک وداعِ ساده
چند چشمه گريهي بلند، پنهان است!
*
خدايا!
کدام عاشقِ بينام
از اين جاده به جانبِ آن منزلِ ناپيدا رفته است،
که من او را هنوز
از خوابِ گريه ... به دامنِ دريا ميطلبم!
چه خلوتِ خوشي دارد اين گوشهي قشنگ!
باد از عطر علف، بيهوش
هوا از عيش آسمان، آبي
و ذهنِ روشن هيزم
که گرمِ گرم ... از خيالِ جنگلِ اَفرا و صنوبر است.
چه بوي خوشي ميآيد از حواشيِ اين پونهزار!
بايد آنجا
آن دوردستِ کمي مانده به رود
باران باشد،
يک جادهي خيسِ نقرهپوش آنجا
پيچيدهي نَم و ني
پُر از نقشِ پايِ پرنده و آهوست.
آنجا بادهاي از شمال آمده
دارند رمههاي سراسيمهي مِه را
به جانبِ درههاي پنج و نيمِ غروب ميبرند!
نيما هم اينجاست
گاه سرفه ميکند
کنارِ چالهي آتش نشسته است
ميروم برايش پتويي بياورم.