ataata117
پسندها
342

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • به آخر خط رسیده بودم



    باید بهش ثابت میکردم که دوستش دارم



    خیلی عصبانی بود.گفت:



    اگه دوسم داری ثابت کن!



    گفتم: چجوری؟



    تیغ رو برداشت و گفت رگتو بزن!



    گفتم مرگ و زندگی دست خداست



    گفت پس دوسم نداری



    تیغو برداشتم و رگمو زدم



    وقتی داشتم تو آغوش گرمش جون میدادم



    زیر لب آروم گفت:

    اگه دوسم داشتی تنهام نمیزاشتی....!
    خدایا



    خدایا



    دلم را کسانی میشکنند که هرگز راضی به شکستن دلشان نبودم



    از آدم هایت نمیگذرم از دل سنگشان



    از جنبه نداشتنشان از همه خوبی هایی که دلشان را زد



    خدایا



    از خودم هم نمیگذرم حق من این همه مهربان بودن



    واحساس داشتن نبود حق من این همه تنهایی نبود



    خدایا من با آدم هایت بد نبودم اما بد کردن



    آنهارا به تو واگذار میکنم
    روزی می رسد که درخیال خود جای خالی ام را حس کنی



    در دلت با بغض بگویی:



    کاش اینجا بود



    اما من دیگر



    به خوابت هم نمی آیم.
    خدایا باهات قهرم...



    کی گفته همیشه باهامی؟



    مگه میشه باهام باشی و حالمو ببینی و کاری نکنی؟



    مگه میشه هر چیو که دوست دارم ازم بگیری؟



    مگه میشه...



    که چی؟ که خداییتو ثابت کنی؟



    این روزا شیطونو بیشتر از تو حس میکنم!7!

    پس کجایی؟ مگه میشه حواست به بقیه باشه جز من؟



    مگه میشه هر کی هر چی دوس داره بهش بدی جز من؟



    اصلان تو که برا من وقت نداری پس چرا خلقم کردی؟



    خدایا نگام کن ...اشکامو میبینی؟



    نگو تا حالا اشکامو دیده بودی و کاری نکرده بودی!؟



    نگو که واسه تو هم بی ارزش شدم...



    خدایا خسته شدم...



    بغلم کن



    دستامو بگیر



    فقط تو رو کم دارم.....
    به خـــــــدا گفتم: خـــــــــــــدایا



    تو که میدونستی تنهام میزاره



    پس چرا بهم نگفتی؟



    خــــــــــــــــــــــــــــــدا گفت:



    اونجوری که اون میگفت دوست دارم



    من هم باورم شد...!!!
    در من گرگی است خسته از نبردهای پی در پی...

    گوشه*ی غاری تنها نشسته است و ....

    زخم هایش را می لیسد ....
    گرگ ها هــرگـز گــریـه نمیکـننـد . . .

    اما وقـتی زخمی مـیـشـوند

    بر فراز بـلند ترین کوه ها میروند

    و

    درد نــــاک ترین زوزه ها را می کـشند . . .

    امشب حالم گرگـــــــــــــــــــــی ست !.
    یاد داری چه شبی بود ؟
    باد گرم نفس من
    ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
    و اندکی آنسوتر
    جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
    ماهی چشم مرا می برد ؟
    یاد داری چه شبی بود ؟
    غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
    هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
    خیره در آبی ژرف بی درد ؟
    و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
    یاد داری چه هراس انگیز
    گرگ خاکستری ابری
    کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
    یاد داری چه شبی بود ؟
    ...اسب سفید وحشی ! مشکن مرا چنین
    بر من مگیر
    خنجر خونین چشم خویش
    آتش مزن به ریشه ی خشم سیاه من
    بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
    گرگ غرور گرسنه ی من
    اسب سفید وحشی
    دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند
    دشمن نهفته کینه به پیمان آشتی
    آلوده زهر با شکر بوسه های مهر
    دشمن کمان گرفته به پیکان سکه ها
    اسب سفید وحشی
    من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم
    ما با کدام مرد درآیم میان گرد
    من بر کدام تیغ ، سپر سایبان کنم
    من در کدام میدان جولان دهم تو را
    اسب سفید وحشی ! شمشیر مرده است خالی شده است سنگر زین های آهنین
    هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر....
    با حوانه ها نوید زندگی است
    زندگی شکفتن جوانه هاست
    هر بهار
    از نثار ابرهای مهربان
    ساقه ها پر از جوانه میشود
    هر جوانه ای شکوفه
    میکند
    شاخه چلچراغ می شود
    هر درخت پر شکوفه باغ
    کودکی که تازه دیده باز میکند
    یک جوانه است
    گونه های خوشتر از شکوفه اش
    چلچراغ تابناک خانه است
    خنده اش بهار پر ترانه است
    چون میان گاهواره ناز میکند
    ای نسیم رهگذر به ما بگو
    این جوانه های باغ زندگی
    این شکوفه های عشق
    از سموم وحشی کدام شوره زار
    رفته رفته خار میشوند
    این کبوتران برج دوستی
    از غبار جادوی کدام کهکشان
    گرگهای هار می شوند
    نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
    بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
    در خلوت خواب گوارایی
    و آن گاهگه شبها که خوابم برد
    هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
    از روشنا گلگشت رؤیایی
    در خوابهای من
    این آبهای اهلی وحشت
    تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
    این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
    با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
    افسانه های نوبت خود را
    در ساز این
    میرنده تن غمناک می نالد
    وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
    سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
    بی اعتنا با من نگاهش
    پوز خود بر خاک می مالد
    آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج
    از روبرو می آید و رگباری از سیلی
    من می گریزم سوی درهایی که می بینم
    بازست ، اما پنجه ای
    خونین که پیدا نیست
    از کیست
    تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
    آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
    قهقاه می خندد
    وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
    تازان به سویم تند چون سیلاب
    من به خیالم می پرم از خواب
    مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
    یا آتشی پاشیده بر آن آب
    خاموشی مرگش پر از فریاد
    آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود
    روزنه ای از امید ، گرم و گرامی
    روشنی افکنده باز بر دل سردم
    دایم از آن لذتی که خواهم آمد
    مستم و با سرنوشت بد به نبردم
    تا
    بردم گاهگاه وسوسه با خویش
    کای دله دل ! چشم ازین گناه فرو پوش
    یاد گناهان دلپذیر گذشته
    بانگ برآرد که : آی شیطان ! خاموش
    وسوسه ی تو به در دلم نکند راه
    توبه کند ، آنکه او گنه نتواند
    گرگم و گرگ گرسنه ام من و گویم
    مرگ مگر زهر توبه ام بچشاند
    باز شب آمد ، حرمسرای گناهان
    باز در آن برگ لاله راه نکردیم
    وای دلا ! این چه بی فروغ شبی بود
    حیف ، گذشت امشب و گناه نکردیم
    ای لب گرم من ! ای ز تف عطش خشک
    باش که سیرت کنم ز بوسه ی شاداب
    از لب و دندان و چهره ای که بر آنها
    رشک برد لاله و ستاره و
    مهتاب
    اخترکان ! شب بخیر ، خسته شدم باز
    بسترم از انتظار خسته تر از من
    خسته ام ، اما خوشم که روح گناهان
    شاد شود ، شاد ، تا شب دگر از من
    مست شعف می روم به بسترم امشب
    بر دو لبم خنده ، تا که خنده کند روز
    باز ببینم سعادت تو
    چه قدر است
    بستر خوشبختم ! آی ... بستر پیروز
    نه چراغ چشم گرگی پیر
    نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
    مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
    زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
    در شب دیوانه ی غمگین
    که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
    در شب دیوانه ی غمگین
    مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست
    همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
    نه صدای پای اسب رهزنی تنها
    نه صفیر باد ولگردی
    نه چراغ چشم گرگی پیر
    تو از کدام بیابان تشنه می آیی ای باد
    که بوی هیچ گلی با تو نیست
    نه زوزه ی کشیده ی گرگ گری
    نه آشیان خراب چکاوکی
    نه برگ خرمایی
    تو از کدام
    بیابان می آیی ؟
    پرندگان غریبی از این کرانه می گذرند
    پرندگان غریبی که نام هیچ کدام
    به ذهن سبز گز پیر ده نمی گذرد
    تنها گرگی

    به دندان بگیرد

    شرف دارد به اینکه

    سگ های زیادی

    بو بکشند

    قلب تو را...
    من گرگ بودم

    شب شد، وَباید گله را تا خواب بشمارم
    شب شد ولی انکار میکردم که بیدارم

    من با برادرهای یوسف هم قسم بودم
    من گرگ بودم، باید از خود پرده بردارم

    چشمت طلسمم کرده حبسم میکند در ماه
    این بار باید سایه ای در ماه بگذارم

    با اینکه دندانهای من تیز است می بایست
    شب را تمامآ زنده بر دندان نگه دارم

    دستم به مغزم خورد، زخمی شد سرم انگار
    در سینه مغزم می تپد، من سخت بیمارم

    چوپان تر از دستان آرامت نمی دیدم
    تا پنجه هایم را به لمسش ساده بسپارم

    من در خودم سد کرده ام احساس را؛ امشب...
    تصمیم دارم بگذرم از روی دیوارم
    گرگ هاري شده ام
    هرزه پوي و دله دو
    شب درين دشت زمستان زده ي بي همه چيز
    مي دوم ، برده ز هر باد گرو
    چشمهايم چو دو كانون شرار
    صف تاريكي شب را شكند
    همه بي رحمي و فرمان فرار

    گرگ هاري شده ام، خون مرا ظلمت زهر
    كرده چون شعله ي چشم تو سياه
    تو چه آسوده و بي باك خزامي به برم

    آه ، مي ترسم ، آه
    آه ، مي ترسم از آن لحظه ي پر لذت و شوق
    كه تو خود را نگري
    مانده نوميد ز هر گونه دفاع
    زير چنگ خشن وحشي و خونخوار مني

    پوپكم ! آهوكم
    چه نشستي غافل
    كز گزندم نرهي، گرچه پرستار مني
    پس ازين دره ي ژرف
    جاي خميازه ي جاويد شده ي غار سياه
    پشت آن قله ي پوشيده ز برف
    نيست چيزي، خبري
    ور تو را گفتم چيز دگري هست ، نبود
    جز فريب دگري
    من ازين غفلت معصوم تو ، اي شعله ي پاك
    بيشتر سوزم و دندان به جگر مي فشرم
    منشين با من ، با من منشين
    تو چه داني كه چه افسونگر و بي پا و سرم ؟
    تو چه داني كه پس هر نگه ساده ي من
    چه جنوني، چه نيازي، چه غمي ست ؟
    يا نگاه تو ، كه پر عصمت و ناز
    بر من افتد ، چه عذاب و ستمي ست
    در دم اين نيست ولي
    در دم اين است كه من بي تو دگر
    از جهان دورم و بي خويشتنم

    پوپكم ! آهوكم
    تا جنون فاصله اي نيست از اينجا كه منم
    مگرم سوي تو راهي باشد
    چون فروغ نگهت
    ورنه ديگر به چه كار آيم من
    بي تو ؟ چون مرده ي چشم سيهت

    منشين اما با من ، منشين
    تكيه بر من مكن ، اي پرده ي طناز حرير
    كه شراري شده ام
    پوپكم ! آهوكم
    گرگ هاري شده ام
    میخواهم مثل گرگ باشم....
    دسته جمعی......ولی بی اعتماد به دیگران
    میخواهم یاد بگیرم....
    که موقع خواب هم یک چشمم را باز بگذارم.....
    درست مثل گرگ......
    اونیکه خورشید منو به ابر بارونی سپرد

    رفت و از اون غم کوچه ها لاشه ی پاییز و نبرد

    رو آسمون طرحی کشید که سایه روشنی نداشت

    از اون شبی که ساخته بود توقع ستاره داشت

    حرفی نمونده رو دلم ، اشکی نمونده تو چشام

    یخ زده واژه ها تو شرجیه ترانه هام

    دوباره با یک قطره اشک از گریه

    پرده می کشم شعله ی خورشید و می خوام

    تا شب و آتیش بکشم

    اونیکه خورشید منو به ابر بارونی سپرد

    رفت و از اون غم کوچه ها لاشه ی پاییز و نبرد

    رو آسمون طرحی کشید که سایه روشنی نداشت

    از اون شبی که ساخته بود توقع ستاره داشت

    از قاب خیس پنجره عکس غروب و پاره کرد

    تموم احساس منو مسلوب این ترانه کرد

    هجوم خاطرات من پاییز و نقاشی کشید

    دفتر من پر شد از حسرت شعرای سپید

    حرفی نمونده تو دلم ، اشکی نمونده تو چشام

    یخ زده واژه ها ، یخ زده ترانه ها م

    دوبار اشک ، دوباره غم

    بارون ، آتیش

    دوباره.... حسرت

    از قاب خیس پنجره عکس غروب و پاره کرد

    تموم احساس منو مسلوب این ترانه کرد

    هجوم خاطرات من پاییز و نقاشی کشید

    دفتر من پر شد از حسرت شعرای سپید
    امشب غرق مرگ می شوم..بی صدا فریاد کن..!
    درتنهایی بی صدا گریه کن..
    من هم امشب پیش خدایم آرام میگیرم..
    همه چیز خوب است رفیق!..فقط کمی دلم رنگ آسمان امشب شده ...
    فقط کمی چشمانم شکل آسمان گیلان است..!
    همه چیز خوب است رفیق!
    بخند و شاد باش!...
    آشوب را بیرون کن از قلب مهربانت!
    اگر اشکت لغزید ..اگر تنت لرزید.!
    اگر بد کردم ..مرا ببخش..به حال بدم ببخش!
    به زندگیت امید دارم...به خنده ات ...به بودنت..!
    باورکن تو تمام اعتماد من بودی!
    اگر خدایم نخواست و باز به دنیایم وصل کرد...
    بازشبها خواهم آمد..با چراغی خاموش!
    به دلت سری خواهم زد...!
    از دور می نگرمت!...
    تا شاید آرام بگیر دلم...!
    مرا به خاطر اشک هایم ببخش!
    به خاطر دل شکسته ام ببخش...!
    به خدایم سوگند اگر توانی بود می ماندم....
    اگر چشمهایم باز جایی را می دید...
    اگر دستانم باز چیزی را می نوشت...!
    اگر....اگر تو می ماندی ....می ماندم...
    نگرانم نباش رفیق!
    مرا هم خدایی است!
    مهربان تر از خودم به خودم!
    می خواهم آرام بخوابم...
    به دور از تشویش...
    دور از خودم...
    این من امشب بی من می شود...
    مرا ببخش...
    به خدایم می سپارمت..
    "زهرا"
    روز اول پيش خود گفتم ديگرش هرگز نخواهم ديد
    روز دوم باز می گفتم ليك با اندوه و باترديد
    روز سوم هم گذشت اما سر پيمان خود بودم
    ظلمت زندان مرا می کشت باز زندان بان خود بودم
    آن من ديوانه عاصی در درونم های و هوی ميکرد
    مشت بر ديوار ها می کوفت روزنی را جستجو می کرد
    در درونم راه می پيمود همچو روحی در شبستانی
    بر درونم سايه می افکند همچو ابری بر بيابانی
    می شنيدم نيمه شب در خواب , های های گريه هايش را
    در ميان گريه می ناليد دوستش دارم نمی دانی
    بانگ او آن بانگ لرزان بود کز جهانی دور بر می خواست
    ليک در من تا که ميپيچيد مرده ای از گور بر می خواست
    مرده ای کز پيکرش می ريخت عطر شور انگيز شب بو
    قلب من در سينه می لرزيد مثل قلب بچه آهو ها
    می نشستم خسته در بستر خيره در چشمان رويا ها
    زورق انديشه ام آرام می گذشت از مرز دنيا ها
    در سياهی دست های من می شکفت از حس دستانش
    شکل سرگردانی من بود بوی غم می داد چشمانش
    روز ها رفتند و من ديگر خود نمی دانم کدامينم
    آن من سرسخت مغرورم يا من مغلوب ديرينم
    بگذرم گر از سر پيمان می کشد اين غم دگر بارم
    می نشينم شايد او آيد عاقبت روزی به ديدارم
    بگذار که در حسرت ديدار بميرم... در حسرت ديدار تو بگذار بميرم...
    دشوار بود مردن و روي تو نديدن ... بگذار بدلخواه تو دشوار بميرم...
    بگذار که چون ناله مرغان شباهنگ... در وحشت و انوده شب تار بميرم...
    بگذار که چون شمع کنم پيکر خود آب.... دربستر اشک افتم و ناچار بميرم...
    ميميرم از اين درد که جان دگرم نيست... تا از غم عشق تو دگر بار بميرم...
    تا بوده ام اي دوست وفادار تو هستم... بگذار بدانگونه وفادار بميرم...!
    کاش کسی حسرت دیدار نداشت
    کاش کسی به دل غم یار نداشت
    کاش وقتی از وصال یارسخن گفتیم
    کسی به چشم خود قطره ی اشکی نداشت
    کاش جاده و راهی هرگز نمی دیدیم
    تا یار سفر کرده حسرت برگشت نداشت
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا