سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم، میشوم قد یک کف دست خاککه ممکن بودیک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانهیا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوهیا مشتی سنگریزه، تهته اقیانوس؛یا حتی خاک یک گلدان باشد؛ خاک همین گلدان پشت پنجرهیک کف دست خاک ممکن است هیچ وقتهیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه، خاک باقی بماند، فقط خاکاما حالا یک کف دست خاک وجود داردکه خدا به او اجازه داده نفس بکشدببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد.یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق بشود،انتخاب کند، عوض بشود، تغییر کندوای، خدای بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاک انتخاب شده هستمهمان خاکی که با بقیه خاکها فرق میکندمن آن خاکی هستم که خدا از نفسش در آن دمیدهمن آن خاک قیمتیامکه می خواهم تغییر کنم…… انتخاب کنموای بر من اگر همین طور خاک باقی بمانمالهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم.بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم.پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم.زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم