بخوان به نام گل سرخ , در صحاري شب
که باغها همه بيدار و بارور گردند .
بخوان , دوباره بخوان , تا کبوتران سپيد
به آشيانه ي خونين دوباره برگردند .
بخوان به نام گل سرخ ؛ در رواق سکوت
که موج و اوج طنينش ز دشتها گذرد
پيام روشن باران
ز بام نيلي شب
که رهگذار نسيمش به هر کرانه برد .
ز خشکسال چه ترسي ؟ که سد بسي بستند :
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور ......
در اين زمانه عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
که از معاشقه سرو و قمري و لاله
سرودها بسرايند ژرفتر از خواب
زلالتر از آب .
تو خاموشي , که بخواند ؟
تو مي روي , که بماند ؟
که بر نهالک بي برگ ما ترانه بخواند ؟
از اين کريوه به دور
در آن کرانه , ببين :
بهار آمده , از سيم خاردار گذشته .
حريق شعله گوگردي بنفشه چه زيباست !
هزار آينه جاري ست
هزار آينه اينک
به همسرائي قلب تو مي تپد با شوق .
زمين تهي ست ز رندان
همين توئي تنها
که عاشقانه ترين نغمه را دوباره بخواني .
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان :
« حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو داني . »