دریا را بی دغدغه موج تماشا می کردیم
بیابان را بی دغدغه طوفان
جنگل آغاز رازداری ما بود
و پچپچه جیرجیرکها را در انتهای -
شاخه بادام بن ها حس می کردیم
صدای پای کفشدوزک ها را -
بر برگ ها ی سبز مردابی می شنیدیم
مسافر آسمانهای همه کهکشان بودیم
چه حسی داشت تخیل ما
که بر بال آرزوهای ما می نشست
و کودکی را برای ما جاودانه می کرد!
بهدشم..تو جرات داري تو خيابون خونه من از كبريت...فندك...يا هر نوع وسايل آتش زا استفاده كن!!...
فك كردي....ازت شكايت مي كنمميرم به پيرجو ميگم تو از قدرتت سواستفاده مي كني....[IMG]حالا ببين..اوهوم!
ها؟؟...ملودی این مدیرا به طور مادرزادی کچل می باشن،این مائیم که تا بخوایم یه شام ازشون بگیریم موهای نازنینمون رو از دست میدیم[IMG]
من میگم بیا بریم دونگی یه شام با هم بخوریم،بهتر از اینه که بعد کلی حرص خوردن راه مطب دکترارو برای کاشت مو گز کنیم[IMG]
منافقی دیگه؟؟؟[IMG]
ولي راست ميگي....كلي سختي كشيديم تا بفرستيمش خونه بخت
اين جماعت به اين راحتيا شام بده نيستن كه!!!...كلا ژن مديرا همين طوريه!!بايد خودمون يه فكري بكنيم سميرا
ما كه تجربه شو داريم خب ....
تازه تنهايي به من دو تا كيك تولدم بدهكاره...اوهوم