چی باید کرد. نه پای رفتن داریم نه نای ماندن. حمید گردن شکسته تو نو اندیشان بود. اونجا یه مدت مدیر بود. امیرم که انگار دچار افسردگی مزمن شده. از بچه های قدیمی هیچکس نیست. فقط واسه چرت و پرت گفتن خوبه اینجا. اونجا هم 4 نفر آدمن که هی کپی پیست میکنن فکر کردن شاخ غول شکستن. زن عموت نمیاد وگرنه همین الان میزدم بیرون از شهر یه طرفی میرفتم. خسته شدیم از این زندگی روزمره بی هدف. داداش گلت چی میکنه؟ با فشار زندگی چی میکنه؟ واسش زن بستونید دیگه.