مهسا جان
گاهی وقتا توی رابطه ها
نیازی نیست طرفت بهت بگه :
برو !
همین که روزها بگذره و یادی ازت نگیره
همین که نپرسه چجوری روزا رو به شب میرسونی
همین که کار و زندگی رو بهونه میکنه...
همین که دیگه لا به لای حرفاش دوستت دارم نباشه
و همین که حضور دیگران توی زندگیش
پر رنگ تر از بودن تو باشه
هزار بار سنگین تر از
کلمه ی برو واست معنا پیدا میکنه
پس برو
قبل از اینکه ویرون تر از اینی که هستی بشی...
پاييـــ ــز است وقت پاشيدن گندم ...
بوي سيب مي آید ...
صداي ناله ي برگها را مي شنوم...
زير پاهايم...
از جاده های سرد و بي عاطفه عبور مي كنم...
و
انتظار را معنا ميكنم...
غذا رجیمی دوست ندارم هندزفری ندارم کتاب غیر درسی ندارم کتاب درسی حس خوندنشو ندارم
من سیستم رو روشن میکنم که به کارا پروژم برسم، بعد میبینم اصلا حوصلشو ندارم میام نت
مسافرت لازم دارم
من همش حوصلم سرمیره، یه عالمه هم کار دارم هیچ کدومو انجام نمیدم، داخانم اصن :|
غیر از آشپزی کاری سراغ نداری واسه وقتی حوصله سر میره؟ دارم چاخ میشم دیگه، باید کمتر بخورم