الهه20
پسندها
1,607

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سکوت که می کنی در دل تمام واژه ها غوغا می شود و تو می شوی همان راز نا شناخته ی شادی غیر منتظره در یک تابلوی قیمتی که مدت ها است

    تمام فرضیه های باستانی را رد کرده است. سکوت می کنی و من سرخوشی حرف هایم را سرزنش می کنم. لابد تا همین الان هم خودشان پی به

    اشتباهات شان برده اند. پس حرفت را بزن. سکوت، چاره ساز خوبی نیست و لطف و رضایت به این است که از زبان خودت بشنوم. هم پای تمام شب

    هایم راه می آیی و به همین دلخوشی کوچک لحظه ها را رج می زنی. قانون همیشگی جمله بندی هایت را به هم بزن و کمی با لهجه ی شیرین

    افسانه ها برایم سخن بگو تا دوباره شروع کنم با یکی بود و یکی نبود. من دنبال بهانه ی تازه ای برای خوشبختی می گردم...
    توی زندگی هر آدمی همیشه یک نفر هست که هیچ وقت نیست. یک نفر که دلت بی وقفه برایش تنگ می شود. این دلتنگی همیشه همراهی ات می کند. مثلاً با تو می آید سر میز صبحانه و نمی گذارد یک قولوب چای از گلویت پایین برود.این دلتنگی شاید حتی خودش را بیندازد روی میز کارت و تو یک دفعه به خودت ببایی و ببینی در تمام نامه های اداری بعد از «با عرض سلام» اسم قشنگ یک نفر را تایپ کرده ای بی اختیار. رهگذران تو را یک آدم تنها می بینند ولی فقط خودت و خدا می دانید که جای پاهای چه کسی قدم قدم با رد راه رفتن های تو موازی شد. دلتنگی ات حتماً نمی گذارد شام بخوری. با خودت فکر می کنی خوابت می برد و خلاص می شوی از این همه احساس تنهایی. اما چشم که روی هم بگذاری تازه بهانه دلتنگی هایت سر و کله اش پیدا می شود. آمده اخم کند و کابوس ببینی یا بخندد و رویا تماشا کنی. عشق است دیگر چه می شود کرد؟!
    امروز از اول صبح تا همین یک ساعت پیش کلی عاشق شدم. یک مشت عشق ناکام. عاشق پیر مردی شدم که داشت با زنش راه می رفت. حیف که پیچیدند توی خیابون اصلی و من نشنیدم که سال ها قبل وقتی آقا پاکت نامه رو زیر در خونه هل داد تو، چطور هل شده و فرار کرده. عاشق خانوم جوونی شدم که داشت دخترکش رو از مدرسه می آورد و به اون می گفت: فرقی نداره معلمت توی دفترت چه یادداشتی برای من گذاشته باشه. اگه فقط خودم حس کنم دانش آموز خوبی بودی امروز برات جایزه می خرم.دیگه ندیدم که چیزی خرید یا نه. عاشق مرد رفتگر شدم که یه تیکه از گوشت ناهارش رو برای یه گربه کوچکی انداخت. همین وقت بود که یه گربه دیگه هم اومد و من سوار تاکسی شدم. دیگه نفهمیدم پیر مرد خودش و مهمونان ناخونده اش رو چه طوری سیر کرد.دلم برای پیر زنی پر کشید که برای سلامتی هر جوونی که از کنارش رد می شد یه صلوات می فرستاد. دلم می خواست منم از کنارش رد بشم اما دیگه رسیده بودم به درخونه خودمون. و حالا فکر می کنم بعضی حس ها با همه ی ناتمام موندنشون چقدر خوب اند.
    آبروی تمام ضرب المثل های سرزمین مادری ام در گرو توست. بیا و ثابت کن خورشید پشت ابر نمی ماند یعنی تو. یعنی مثل رنگین کمانی که بعد از یک

    رگبار جانانه در آسمان نقش می بندد وقتی می آیی تمام شهر تو را نشان می دهند. و گاهی یک بیت شعر می شوی از زبان شاعری که تمام

    سروده هایش را به یکباره از یاد برده. با این همه نمی دانم چرا دل به آمدن نمی دهی. بیا، بیا... برای آغازی دوباره آماده ام...
    یه جعبه کوچیک رو میز جلوی من میذارن و میگن: «این مال تو». یه جعبه کوچیک با روبانای بنفش و یه کارت کوجیک که اسممو روش نوشتن
    و این جمله که: «این بادگاری کوچکی است برای کسی که دوستش دارم».

    این دست خط توئه. ولی کاش معنی این جمله ها و این کلمه ها رو می فهمیدم. دوستم داری؟ واقعاً؟ نمی دونم چرا تازگیا فهمیدن حرفای تو واسه من یه کم سخت شده. یه جعبه کوچیک واسم فرستادی و از من می خوای تو نبودنت باور کنم که دوستم داری؟ باور کنم که به یادمی؟ باور کنم این جعبه رو؟

    دوباره به جمله نوشته شده روی کارت نگاه میندازم. این یادگاری کوچکی است برای کسی که دوستش دارم. حرفای تو هیچ وقت با هم جور در نمیاد. حتی همین یه کلمه ی کوتاه پر از تناقضه. انگار نمی دونی یادگاری رو رفتنی ها میدن. اگه دوستم داشتی نیازی به رفتن نبود.
    باورت می شود؟ ساعتی پیش تپش های قلبت را همین جا درست کنار قلب خودم حس کردم. رویای بودنت عجیب درونم زنده است. این روز ها تو رویای

    دور از دسترس منی و من هم این روزها دلم گرفته.قلبم می ریزد با شنیدن هر خش خش برگ، با بوییدن هر قطره باران، با لمس هر نسیم. و آرام و بی

    صدا غرق می شوم در این خواب.این روز ها یک جای خالی بزرگ در همه جای دنیا می بینم. این واژه ی مفقود، همان نسبت گم کرده ی من و توست،

    مثل نسبت آبی به آسمان، مثل بستگی باران به دریا، مثل ربط خاک به زمین. این روز ها من هنوز با تو حرف می زنم، همین جا کنارت می نشینم، برایت

    چای می ریزم، به تو لبخند می زنم، دوشادوشت راه می روم. تو هم اینجایی فقط با اندکی فاصله. فاصله ای به کوتاهی یک خواب، به عمق یک رویا. دلم

    حالش این روزها اصلاً خوب نیست. این روزها دلم تنگ است.
    از سکوت درخت سرو در زیر باران چه میدانی؟/ازنگاه پاک ان طفل معصوم به دستهای خالی پدر چه میدانی؟
    ازان لحظه که یه عاشق دلش میشکندبه سنگ جفا/یااز بیماری که می دهد جان اخربه تنهایی چه می دانی؟
    گر سرو تنها میوه اش هچودست خالی باباست/یا که شکستن دل عاشق چو کندن جان بیمارست ,چه میدانی؟
    ازعاشقی مجنونی درسکوت و تنهایی چه می دانی/تو از حال خراب عاشق بیماربه عشق یک ظالم چه می دانی؟

    Click here to view the original image of 1024x768px.
    [IMG]
    Click here to view the original image of 1920x1200px.
    [IMG]
    Click here to view the original image of 1680x1050px.
    [IMG]
    Click here to view the original image of 1920x1440px.
    [IMG]
    Click here to view the original image of 2560x1600px.
    [IMG]
    Click here to view the original image of 1600x1200px.
    [IMG]
    گاه می اندیشم ،

    چنان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم ،

    همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران . . .

    و انسان هایی در زندگیم باشند که زلال تر از باران هستند....

    "احمد شاملو"
    کاش می شد هر شب باران ببارد. کاش می شد هر شب چترمان را در خانه جا بگذاریم. آخر می دانی شبهای بارانی و بی چتر بهترین شبهای زندگیم

    هستند. با تو قدم زدن انگار حال و هوای دیگری دارد. انگار زندگی به ما لبخند می زند. همین شبهای بارانی است که جان نوشتن و ماندنم می دهند اگر

    نه مدت ها پیش به کنج تنهاییم بر می گشتم.

    نوشتن چه فایده دارد اگر تو نخوانی، اگر نشنوی، اگر خودت را به نخواندن و نشنیدن بزنی. تمام دلخوشی شاعرت به آن شبهای بارانی و این چند کلامی

    است که گاهی می نویسی. حالا هی بیا و آن را هم دریغ کن. حالا هی بیا و ادای غریبه ها را در بیاور. اگر هزار سال هم بگذرد، هزار فرسنگ هم دور

    شوی، چشمانت داد می زنند که آشنایی. حالا هی بیا و تمام دار و ندار مرا همین واژه ها را ندید بگیر. اتفاقی که نمی افتد، تنها شاعر غمگینت هر شب

    از بغض خفه می شود. نگران نشو عزیز، قول داده است به این هم عادت کند...
    بیا یه امشبو تکراری نباش

    ای مسافر همیشه ناگزیر

    فقط امشب مال من باش و برو

    لحظه های آخرو ازم نگیر

    می دونم فردا که از راه برسه

    تو مسافری و من در به درم

    واسه خواب لحظه هام قصه بگو

    نمی خوام امشبو از یاد ببرم

    شب با تو، شب با من، شب عاشقانه ما

    دیگه فرصتی نمونده تا طلوع صبح فردا

    فرصت بودن تو خیلی کمه خیلی کمه

    از سکوت جاده ها حرفی نزن

    شبو تو دستای من تجربه کن

    یه شب از هزار و یک شب مال من

    کاشکی خورشید پشت کوها گم می شد

    آخه امشب واسه من مقدسه

    اولین ستاره خاموش شده

    شب من داره به آخر می رسه

    شب با تو، شب با من، شب عاشقانه ما

    دیگه فرصتی نمونده تا طلوع صبح فردا...
    که بود آنکه نشانی ام را به تو داد؟

    که بود او؟

    از کدامین راه؟ بگو

    چگونه؟ از کجا برای تسخیر روح من آمدی؟

    منی که خداوند تنهایی ام

    که بود آنکه نشانی ام را به تو داد؟

    چه کسی راهنمای تو بود؟

    کدامین سخره؟ کدامین دود؟ کدامین آتشدان؟

    زمین لرزید و من پر شدم از تو

    و من پر شدم از عشقی که تو باشی

    که بود آنکه نشانی ام را به تو داد؟

    بیش از آنکه برنجانم رنجیده شده ام

    بیش از آنکه دوستم بدارند دوستشان داشتم

    بیش از اینکه عشق دهند، عشقشان

    و این حاصلی است از سالی دور تا امروز

    قلبی به زخم اندر نشسته را

    کنون مرا می خوانی؟

    پابلو نرودا
    این کاغذ ها را ببین. همه خالی مانده اند. نمی دانم چرا همیشه فکر می کردم کلی حرف برای گفتن دارم. کلی حرف های نگفته که تا به حال نشنیده

    ای. همیشه فکر می کردم اگر روزی قرار باشد از تو بنویسم، تمام این کاغذ ها سیاه می شود. اما امروز که شروع به نوشتن کردم، دیدم حتی یکی از

    آنها هم پر نشده. پس این همه حرف که روی دلم سنگینی می کند چیست؟ دلم پر است. پر است از حرف هایی که دوست دارم فقط تو بدانی. اما

    راستش نه به زبان می آید و نه می توانم بنویسم. بیا این کاغذ ها را جمع کن. تازه فهمیدم دلم لبریز از حرف نیست. لبریز از یک حس است. حس

    دلتنگی. حالا من مانده ام و کلی حرف که نه گفتنی است و نه نوشتنی. پس بیا این کاغذ ها را جمع کن. چیزی برای نوشتن ندارم....
    تو سراب موج گندم، تو شراب سیب داری / تو سر فریب، آری تو سر فریب داری

    لب بی وفای او کی به تو شهد می چشاند / چه توقعی است آخر، که تو از طبیب داری


    فاضل نظری
    حوالی همین ساعت ها، همین ساعت ها که باران مدام به گوش خیابان ها می زند، هیچ پناهی نیست جز خاطرات تو. خاطرات اتفاق نیفتاده ای که

    همیشه حوالی همین ساعات که می شود به جانم نق می زند. نمیایی که این باران را با هم طی کنیم. قبول... لااقل بیا دست این خاطرات را بگیر و

    برای گردش به بیرون ببر. کلافه شدم از بس سراغت را گرفتند و گفتم باران بعد حتماً می آید. حوالی همین ساعات بارانی چشم هایت را ببند و کمی خط

    به خط به این حرف ها فکر کن. ببین خیلی آشفته اند. درست مثل موهای گندمزاری که باد و باران به آن هجوم آورده باشد. نه؟ نه تو به هیچ چیز فکر

    نکن. به جز همین خاطرات بارانی که می ترسم هیچ وقت اتفاق نیفتد و من به لحظه لحظه هایم بد قول شوم. آن وقت اگر خاطره ای نباشد یکی از

    همین باران ها به سادگی نامت را از ذهنم می شوید و همه چیز را به باد می دهد...
    سکوت که می کنی در دل تمام واژه ها غوغا می شود و تو می شوی همان راز نا شناخته ی شادی غیر منتظره در یک تابلوی قیمتی که مدت ها است

    تمام فرضیه های باستانی را رد کرده است. سکوت می کنی و من سرخوشی حرف هایم را سرزنش می کنم. لابد تا همین الان هم خودشان پی به

    اشتباهات شان برده اند. پس حرفت را بزن. سکوت، چاره ساز خوبی نیست و لطف و رضایت به این است که از زبان خودت بشنوم. هم پای تمام شب

    هایم راه می آیی و به همین دلخوشی کوچک لحظه ها را رج می زنی. قانون همیشگی جمله بندی هایت را به هم بزن و کمی با لهجه ی شیرین

    افسانه ها برایم سخن بگو تا دوباره شروع کنم با یکی بود و یکی نبود. من دنبال بهانه ی تازه ای برای خوشبختی می گردم....
    امام صادق علیه السلام ماجرای ولادت پیامبر اکرم را از زبان آمنه چنین نقل می‌فرماید:

    به خدا سوگند، فرزندم با دستان خود بر زمین فرود آمد. آن‌گاه سر به سوی آسمان بلند کرد و به آن نگریست. نوری از من ساطع شده بود که همه چیز در پرتوش نورانی بود. شنیدم که منادی صدا زد: « تو بزرگترین مرد جهان را به دنیا آوردی.»


    lı.✿.ıllاسرچشمه فیض سرمدی پیدا شدlı.✿.ıllا خجسته میلاد ختم المرسلین
    گاهی قدم می زنی تا به چیزی فکر کنی. وقتی از خیال و خاطره، پُری یا وقتی دل و ذهنت پی راه و رهایی است، وسوسه می شوی برای رفتن. قدم هایی بی اراده، پیمودن حجم اتاق،

    قدم زدن تمام طول پیاده رو و عرض خیابان های شلوغ، عبور از کنار مغازه های کوچک و بزرگ، نگاه های گذرا به آدم های رنگی و کلاغ های سیاه و سفید. و یک سکوت عمیق از صداهای

    بی نظم درون فکرت. آنقدر می روی تا به خودت که می آیی می بینی گام هایت تو را به خانه ی یک دوست رسانده. در که می زنی نگاه آشنا و آرامی که به استقبالت آمده می بینی.

    همه ی فکر و خیال های داشته و نداشته ات پشت در جا می ماند و یک حس دلنشین، تمام وجودت را پر می کند. حسی که آرام در دلت می گوید: چقدر قشنگ است که یک دوست خوب

    برای مبادا هایت داری. کسی که بی حرف و بی سوال آشفتگی های درونت را کنار می زند و دلت را روشن می کند. دوست خوب من می خواهم مهمانت شوم. دلم چراغ می خواهد...
    پلک باز کنم، تمام شده ای. تکان بخورم، پریده ای و دیگر دستم به سایه ات هم نمی رسد. جا خوش کرده ای در چشم های خسته من و خیال بیرون

    آمدن هم نداری. نگاه کن چقدر به خواب های من می آیی. اصلاً انگار تو را برای خواب های من آفریده اند. راستش می ترسم پلک بزنم و دیگر هیچ وقت

    سراغم را نگیری. می ترسم تو همان رویای نصفه نیمه من باشی. که هر شب به امید دوباره دیدنش به خواب می روم. شاید برای همین همیشه از

    بیدار شدن واهمه داشته ام. بیا امشب به هم قول بدهیم. قول بدهیم که تو همیشه حوالی خواب های من بپلکی و من هم تا تو باشی از این خواب

    شیرین بیدار نشوم. از تو نشانه ای ندارم جز همین خواب های شبانه. همین لحظه هایی که برای دیدن تو چشم هایم را می بندم و دست و دلم می

    لرزد. حتی برای گفتن یک سلام خشک و خالی به تو.
    وسط این همه غریبه چشام درد گرفت اینجا.کجا موندی؟ همرنگ جماعت شدن سخته به خدا. تو دستاتو تکون میدی و انگار منو پیدا میکنی. کنج این

    نیمکت، محو صدای تو و آهنگ بارون روی بارونی خودم، سمفونی نمیدونم چند بتهوونه انگار. حواست هست؟ تو همیشه وقت حرف زدن دستاتو تکون

    میدی. حرفات، خیس از بارون یا اشک، دیگه فرقی هم مگه میکنه؟ تا میام زبونمو باز کنم، وقت گذشته. تو دستاتو تکون میدی و ساعت ضد آبت دیر شدن

    رو تو چشمای من دیکته میکنه. نمیدونم چه دشمنی با من داره این صدای بلند گوی فرودگاه که مدام تو گوشم می پیچه وقتی برای آخرین بار از تو

    دعوت می کنه که بری و منو ترک کنی. تلخ تر وقتیه که می فهمم دعوت این صدا رو به رفتن به خواهش من برای موندن ترجیح میدی. تلخ تر زمانیه که

    پله های برقی هم بی رحم میشن وقتی تو از دور دستاتو تکون میدی.
    قصه با اولین لبخند شروع شد. بگذار همه فکر کنند که صدای گریه شنیده اند. من که می دانم به دنیا با لبخند سلام کردم. اما یادم نیست که چه کسی

    جواب سلامم را داد. یادم نیست آدمک اسباب بازی ام چرا غمگین بود و همسایه دیوار به دیوار مان چرا از همه ی دنیا طلب کار بود. من که فکر می کنم

    می شود شاد بود، می شود. نگویید نفسش از جای گرم بلند می شود و خبر از دل ما ندارد. شما هم خبر از دل من ندارید. دارید؟ ولی می شود برای

    شادی های کوچک، دنبال دلیل بگردیم. یا حداقل به بهانه های ساده ی لبخند، خوش آمد بگوییم و لای پنجره را برای وارد شدن آن چیزی که به آن

    شادمانی بی سبب می گویند کمی باز بگذاریم. می شود گاهی شادی را از خود دریغ نکنیم. مثل همین یک ساعت پیش رو.....
    روزگاری بود که با یک شاخه گل پژمرده عطر گلستانی را به مشام می کشیدم. زمانی بود که از یک شاخه ی شکسته باغی می ساختم پر درخت، پر

    برگ، پر سایه. وقت هایی بود که انگشتانم یک برگ کهنه از نامه ای قدیمی را می فشرد و انگار دنیا را در دستم داشتم. و چه سبک بود آن دنیا، چه بی

    وزن، کوچک. و چه دل بزرگی داشتم. آنقدر که آن همه دلتنگی، دلشوره، بی قراری و چشم انتظاری را در خود گم می کرد و جایشان را به یک دوست

    داشتن بی اندازه می داد. و تمام گلایه هایش را با یک نگاه گرم و یک سلام بعد از ماه ها و یک عذر خواهی سرسری فراموش می کرد. حالا از آن روزگار

    روزگاری گذشته. حالا که رو در روی آینه ایستاده ام و خیره در دو چشم آشنا به دنبال خودم می گردم. دنبال من ساده ای که قلبش همیشه با یک باران

    از نو متولد می شد و می دانم که آن من جایی در گذشته، در گذشته است.....
    شب هایی هست که دلم می گیرد. دوست دارم با تو صحبت بکنم. دوست دارم جوابم را بدهی. دوست دارم وقتی لا به لای این درخت ها قدم می زنم، و بوی کاج های تازه رسیده، فضا را پر کرده، تو کنارم باشی. دوست دارم پا به پای من تا آخر جاده را بیایی.

    گاهی دوست دارم ببینمت. مثل گل های باغچه، مثل ستاره های آسمان امشب. اما نه. دوست دارم با تو صحبت بکنم. دوست دارم جوابم را بدهی. پس نه گل باش و نه ستاره. خودت باش. خود خودت. مهربان، صبور و بزرگ. اما جوابم را بده.

    من از دلم می گویم. تو گوش کن. من از خودم می گویم تو باز هم گوش کن. من از هرچه گفتم تو گوش کن و بعد آرام در گوشم زمزمه کن. من کنارت هستم. از چیزی نترس. می دانی چقدر دلم این جمله را می خواهد؟ می دانی چقدر دلم حرف های تو را می خواهد؟ می دانم. می دانم کنارم هستی.....
    مهم نیست چه چیزی در جیبم داشته باشم. همین که کمی از تو را برای روز مبادا پس انداز کنم برایم کافی است. برایم کافی است، همین لبخند های

    پشت هر نگاهت. همین دلخوش بودن به بودنت در تمام نبودن ها. و همین که دست هایم در جیبم احساس تنهایی نمی کنند. حالا چه فرقی می کند این

    جا یا آن سوی کائنات. مهم این است که حس کنم کسی با من هم پرسه است تا نهایت تمام بن بست ها. و حس بودنش چنان آرامم می کند که تمام

    کائنات، راهم می شوند و تمام زمین می شود همین کنار تو بودن. پس چه می خواهم جز با تو بودن تا ابد؟ از همین ابتدای کلام تا هر کجایی که بشود و

    بتوانم....
    بیا باز فریب بخوریم. تو فریب حرف های مرا، من فریب نگاه های تو را. مگر زندگی چه می خواهد به ما بدهد که تو از من چشم بر نداری و من نگویم

    دوستت دارم؟ من نگفتم. همیشه فکر می کردم هیچ وقت برای گفتن «دوستت دارم» دیر نمی شود. با خودم فکر می کردم شاید در لحظه ای که

    آسمان بین آبی و نارنجی مردد است، زیر باران بدون چتر... شاید فردا. خدا را چه دیدی. شاید فردا در یک ثانیه بی برگشت که انتظارش را نداریم، جرأت

    پیدا کنم و بگویم دوستت دارم...........
    اگر می توانستم، برایت قسمتی از شعر های پابلو نرودا را می خواندم و می گفتم هوا را از من بگیر اما خنده ات را نه. و آنگاه تا آخرین لحظه های وقت

    اضافه به تماشایت می نشستم. صحبت از یک روز و دو روز نیست. حرف از شاید و اما و اگر هم نیست. من مدت های مدیدی است که مثل حبه قند در

    قهوه چشم هایت حل شده ام. لابد می پرسی چه کسی قهوه اش را با قند نوشیده که من دومی اش باشم. راستش عزیز من از تو چه پنهان خیلی

    وقت است تمام قوانین و عادات روزمره را دور می زنم. می خواهم حتی در همین حوادث ساده هم با آدم های اطرافت متفاوت باشم. اگر می توانستم،

    سال ها پیش نگاهم را از لنز دوربین های عکاسی می گرفتم و یک بار هم که شده رو در روی خودت می نشستم. اگر می توانستم، فقط برای یک بار

    قبل از این رفتن ها می آمدم. اگر می توانستم، به همین سادگی تو را دست خدا می سپردم و راهی می شدم اما خودت می دانی که نمی شود.
    داشتم جزء جدیدو آماده میکردم ، دیر ج دادم :Dآره فاطمه جان زیاده :D

    من این جز رو گذاشتم ، باشه ناظر باش بیتره :D
    خودت مهمی عسیسم، تشکر مهم نی :gol:
    آسمان من از نگاه تو شروع می شود. پیش من که هستی بیشتر بایست. حرف می زنم، دستت را بگذار زیر چانه ات و فقط نگاه کن تا مطمئن باشم

    جمله هایم را به مقصد قلبت می رسانم. گاهی هم نگاهت را از من بگیر بگذار کشفت کنم دنبال جواب بگردم. برای این حس با شکوه در آخر هر

    دیدارمان غافل گیرم کن. با یک حرف تازه، یک راز نگفته، اصلا یک شعر جدید مرا مهمان کن. دوستت دارم. بگذار این جمله تمام دارایی من باشد...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا