...دکتر شیشه ی عینک مصطفی را از دستِ ارمیا گرفت و بدون توجه به لکّه ی قهوه ای از خونِ خشکیده ی مصطفی گفت:
"خب اینکه مشکل نشد. این شیشه ی عینکِ یک آدم دوربین است. با دیوپتری حدود..."
ارمیا آرام تکرار می کرد: "دوربین، یک آدم دوربین"
وبعد درحالی که دانه های اشک به ردیف روی ریش هایش برق می زدند، گفت:
-خیلی دوربین بود...
جاهایی را می دید که من نمی دیدم. کم تر کسی آن جاها را می دید. مطمئنم از داخل سنگر انتهای بهشت را می دید، ولی نه از آنهایی که شیر و عسل و حوری ها را دید بزنند!
مصطفی چیزهایی می دید که آنها نمی دیدند.
با آن عینک می توانست طولِ وجودت را اندازه بگیرد. می توانست بیاید داخل بدنت، نه مثل رادیولوژیستی که از کلیه ات عکس رنگی بگیرد.
حتّی عکس سنگ قلب را نمی گرفت، سنگ شکن قلب بود. قلبت را دیالیز می کرد...
(ارمیا-امیرخانی)