داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

okanava

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای ول ...شما عشق فیدلی ؟ چرا؟برام جالبه .فک نمی کنی اون چیزی نیست که می گن .زندگی اش تنها در آرمان های عجیبش خلاصه می شد .البته فک کنم شما کمی هم معتقدید .اگر در این مورد تایپیک دارید می خونمش .
بای.
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من با خدا غذا خوردم!
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرنـدگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنـه به نظـر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.
وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟
پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا!
پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب از او پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟
پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!

 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شمع فرشته
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
انعکاس زندگی
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآی ی ی !!
صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد.
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لبخند خدا
لوئیز ردن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: "آقا، شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم."
جان گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: "ببین خانم چه می خواهد ، خرید این خانم با من."
خواروبارفروش با اکراه گفت: "لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟"
لوئیز گفت:" اینجاست."
" لیست ات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش ، هر چه خواستی ببر."
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت. خواروبارفروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبارفروش باتعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: " ای خدای عزیزم، تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن."
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت: " تا آخرین پنی اش می ارزید."
فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است...
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق و ازدواج
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چيست؟
استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به ياد داشته كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني؟
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
استاد پرسيد: چه آوردي؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو مي رفتم، خوشه هاي پرپشت تر مي ديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندمزار رفتم.
استاد گفت : عشق يعني همين!
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت.
استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم.
استاد باز گفت: ازدواج يعني همين!!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهترین قلب دنیا...

روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد.جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد . دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند وبا خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است . پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.
گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیبا تر بود ...
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اشباح
تمام تنش مي سوخت ، انگار ميان ديوارهاي سنگي محبوسش كرده بودند ، صداي باد و صداي غرّش مردي كه در ميان صداي باد به زوزه ي گرگ مي مانست و صداي به هم خوردن شاخه هاي درختان كه در ميان همهمه گم مي شد ، سرش را به زحمت چرخاند ، چيزي دور سرش مي چرخيد و مي رقصيد !
اشباح … اشباح … اشباح …
انگار خواب مي ديد ، سرش سنگين شده بود . صداي جيغ و هياهوي شاخه ها در يك لحظه قطع شد ، سفيدي مه را در اطرافش احساس كرد ، اما زمين سراسر گل بود و او در ميان گلها دست و پا مي زد ، با صدايي كه حتي خودش هم نمي شنيد به گوش مردم شهر فرياد مي زد : " كمك ، كمكم كنيد … شما را به هر آنچه مي پرستيد كمكم كنيد ! " سوزش بدن ، زوزه ي مرد و صداي باد فريادش را خفه كرده بود .
چشمانش را به آن سمت كه مرد ايستاده بود لغزاند ، او را ديد كه با چشماني دريده و خون آلود ، لباني گوشتالو كه كف سفيد كشداري از آن تراوش مي شد و شلاّق بلندي در دست جلو مي آيد ، خود ابليس مي نمود ، يا نه نگهبان جهنم ، با همان هيبت و دژخيمي .
زن از ترس قالب تهي كرده ، كم مانده بود از شدت وحشت نفسش قطع شود ، ناله هايش به خس خس تبديل شده بود ، ياراي حركت نداشت و احساس مي كرد كمي بعد خواهد مرد !
مرد به سراغش آمد ، يك قدم مانده بود به او برسد ، آن يك قدم را هم برداشت ، قصد حمله داشت …
همهمه در يك لحظه خوابيد و صداي كرنش اتومبيل گران قيمتي كه سر چهار راه ترمز كرد او را به خود آورد ، صداها در گوشش زنگ مي زدند ، حال خودش را نمي فهميد ، حالتي گنگ و از خود بيخود ؛
جمعيّت اما دور مي شد ، دورتر و دورتر ، كمي بعد دوباره آنها را ديد ، اشباح سياه شناور در سفيدي مه ، خيلي دير وقت بود ، سرش را از روي پله ي سنگي خانه ي مجللي كه مي گفتند از آن يكي از نمايندگان مجلس است بلند كرد ، سرش پر از باد شده بود ، پر از نكبت بود ، از خودش و از تمام آدمهايي كه مي شناخت يا حتي نمي شناخت بيزار و منزجر بود .
تك و توك اتومبيلي از آن خيابان رد مي شد . مثل يك دلمه ي كلم پيچ خودش را دور ملحفه اي تكه پاره كه تنها دار و ندارش بود ، لوله كرده بود ، اوايل پاييز بود و هوا سوز داشت ، تنش مي لرزيد.
پلكهايش داشت سقوط مي كرد ، اما مي ترسيد كه دوباره كابوس ببيند . اين كابوس و هزاران كابوس از اين بدتر نشخوار هر شبش بود . ديگر از شب ماندن توي خيابان وحشت زده نبود . سالهاي زيادي بود كه سنگفرش خيابان نقش قالي زير پايش و آسمان سقف رنگين خانه اش شده بود و آب و نانش را هوسبازان شهر در ازاي مشتي هوس تامين مي كرند .
روزي كه به خيابان پا گذاشت ، چهارده سال بيشتر نداشت . مادرش مرده بود و پدرش ترياكي شش دانگي بود كه شب و روزش را در بيقوله ها سپري مي كرد ، يك خواهر بزرگتر هم داشت كه پدر او را در قبال چندرغاز براي كلفتي فرستاده بود به يك خانه ي بزرگ در شمالي ترين نقطه ي شهر و بعد همه ي آن كاغذها را صرف آتش زدن زندگي نكبت بارش كرده بود . و حالا بعد از سه سال نوبت او بود كه دستش را در دست يك پيرمرد شست ساله كه بغير از زن اولش ، چهار زن صيغه اي ديگر داشت بگذارد و براي هميشه شر او را از سرش كم كند . همه كاري كرد تا پدر پشيمان شود ، به پايش افتاد و تا صبح التماسش كرد ، در عوضش مشت و لگد بود كه از پدر پاسخ گرفت . پدرش چند روز بود كه مواد استعمال نكرده بود ، گيج گيج بود ، نه چيزي مي شنيد و نه چيزي مي فهميد . فردا صبح وقتي كوفته از مشت و لگد ديشب پدر چشم باز كرد ، صداي او را شنيد كه با كسي حرف مي زند ، تن خسته و كوفته اش را تا جلوي پنجره كشيد . از صحنه اي كه ديد قلبش فرو ريخت ، پدر دم در خانه داشت او را در ازاي يك مشت پول معاوضه مي كرد و خريدار پيرمرد شكم گنده اي بود كه با چشماني هوسباز كه حتي گرد پيري هم چيزي از آتش شهوتش كم نكرده بود ، به داخل خانه سرك مي كشيد .
پدر در حالي كه از شدت خماري روي پا بند نبود ، با عزّت و احترام او را به خانه راهنمايي كرد . دخترك تنها كاري كه توانست انجام دهد اين بود كه چادر كهنه و رنگ و رو رفته اش را به سر كند تا تمام آنچه از زيبايي و جواني نصيب داشت زير آن مدفون كند ، درست مثل آرزويي كه براي هميشه حفر شود !
مرد با ديدن دخترك لبخندي موذي و برنده روي لبان كلفت و قاچ قاچش نشست ، چرا كه خوب مي دانست در اين معامله ي پر سود چه كالاي گران قيمتي نصيبش شده …
صورت دخترك گرگرفت و گونه ي برجسته اش سرخ شد ، چشمان معصومش آبستن اشك شد ، ولي غم راه گلويش را مسدود كرده بود . احساس نفرت سراسر وجودش را پر كرد ، اما راه گريزي نداشت ، پدر دستش را در دست پيرمرد گذاشت و او را روانه ي ماتم سرا كرد ؛ پيرمرد پشت فرمان وانت نيسان قديمي اش نشست ، شكم ورقلمبيده اش به قدري بزرگ بود كه به زور پشت فرمان جا گرفت و دخترك مثل نوعروسان بخت برگشته با چادر كهنه و سياهي كه همرنگ بختش بود ، مات و مبهوت از بازي سرنوشت كنار دست داماد نشست .
ماشين كه حركت كرد ، تصوير پدر را در آيينه ي بغل ديد كه در هم شكست ، مثل يك چيني شكسته و خرد شده و بعد در هجوم سايه ها متلاشي شد ، و از همان وقت بود كه " پدر " ديگر هيچ معنايي را در ذهن او متبادر نكرد و او براي هميشه اين واژه را فراموش كرد.
هنوز مسافتي نرفته بودند كه مرد ماشين را متوقف كرد ، هنوز همان خنده ي موذي را به لب داشت ، بي هيچ حرفي رفت و تمام درها را پشت سرش قفل كرد . وقتي برگشت يك مشت خرت و پرت زده بود زير بغلش كه معلوم بود خريد عروسي اش است ، چند خيابان جلوتر او را پيش يك محضر دار آشنا برد ، يك بسته اسكناس روي ميز گذاشت و حاج آقا صيغه ي محرميت را جاري كرد !
شب سياه و تاري بود ، چشمان پر اشك دخترك قلب پيرمرد را به رحم نمي آورد ، تنش هنوز از ضرب دستان پدر درد آلود بود كه گرفتار دستان خشن و بازيگوش پيرمرد شد ، راه فراري نبود و تا صبح هم راه درازي مانده بود …
خروس خوان بين گرگ و ميش هوا ، كه صداي نعره ي خرناسه ي پيرمرد تمام فضاي اتاق را پر كرده بود ، دامن لگدمال شده اش را به همراه چادر كهنه و تمام پولي كه در جيب پيرمرد بود ، برداشت و به سمت سرنوشتي نامعلوم راهي شد …
حالا پس از گذشت اين همه سال و دردي كه سراسر وجودش را پر كرده بود ، در بيداري هم آن اشباح را مي ديد . مه سفيدي همه جا را پر كرده بود و باز صداي همهمه به گوش مي رسيد .
دلش مي خواست اينبار به جاي آن اشباح سياه و آن مرد جهنمي ، شبه نوراني يك زن پاك از جنس خودش را ببيند كه براي او بال پرواز به ارمغان مي آورد ؛ ولي باز هم اشباح سياه بودند كه او را در خود مي فشردند ، و آنقدر او را فشردند كه گفت : " اينبار خواهم مرد ! "
كم كم صبح شد ، اشباح ناپديد شدند . مردم از خانه هاشان به بيرون سرازير مي شدند . خيابان شلوغ شد . چند سرباز با باتومي كه در دست داشتند ، او را از جلوي در خانه ي مرد سرشناس شهر دور كردند ، مثل مگسي كه از روي شيريني مي پرانند .
ضعف شديدي بر بدنش چيره شده بود . ضعف از پيري و سوء هاضمه ناتوان و خميده اش كرده بود . جمعيت او را به جلو هل مي داد و او بي هدف با نگاهي كه در نور صبحگاهي رنگ مي باخت اطرافش را مي نگريست و پيش مي رفت ، كمي جلوتر ته مانده ي سيگار روشني را از كف خيابان برداشت ، چند پك زد و دود آنرا قيلاج قيلاج در هوا نقاشي كرد ، ديگر ياراي ايستادن نداشت ، خودش را به گوشه ي ديواري رساند . همانجا كنار ديوار چمباتمه زد و بي حركت ماند . صداي ضربان قلب خسته اش را مي شنيد كه مثل يك ساعت زنگ زده ي قديمي كار مي كرد ، صدا هر بار كندتر و كندتر و ضعيفتر و ضعيفتر مي شد ، تا اينكه ؛ سكوت ! …
سيگار مصرف شده از گوشه ي لب ورم كرده اش به زمين افتاد و او مات و بي حركت به سنگفرش كف خيابان زل زد ! رهگذران سكه هاي پنج توماني و ده توماني به دامانش مي ريختند ، آنها نمي دانستند كه اشباح او را با خود برده اند …
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .





و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....
به رایگان......
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :
" این مال من است " ،

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...

ویکتور هوگو
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
نامه عاشقانه لورا لیئل تون به همسرش آلفرد

نامه عاشقانه لورا لیئل تون به همسرش آلفرد

لورا لیئل تون به همسرش آلفرد. وي اندكي بعد هنگام زايمان در گذشت.

وصيت نامه من، لورا مري اكتاويا ليئل تون
اگر ماه آينده بميرم؛ چندان چيزي از مال دنيا بر جاي نخواهم گذاشت، چرا كه گنجينه ام را در ژرفاي سينه پنهان كرده ام و هيچ كس را بدان دسترس نيست و حتي مرگ را ورود به آن ميسر نيست.

قبل از هر چيز مي خواهم به آلفرد بگويم كه هر چه در اين دنيا دارم و همه آنچه هستم و خواهم بود بيش از هر كس ديگر متعلق به اوست.

كمتر زني را سراغ دارم كه همچون من در تمام لحظات زندگي زناشويي خوشبخت بوده باشد. و كمتر زني چنان آسمان درخشاني از عشق در افق زندگي خود داشته است. پس شايد عجيب باشد اگر بگويم غم مرگ و درد فراق بر من آسان است چرا كه مي دانم پيوند من و آلفرد ابدي و ناگسستني است.

احساس مي كنم تا او زنده است من نيز در اين دنيا خواهم بود. اگرچه روح من در دنياي ديگر خواهد بود. مثل همه عصرها آرام و پنهان در كنار او مي نشينم. هنگامي كه آلفرد هم از دنيا برود دوباره مانند روي زمين با هم خواهيم بود و مثل امسال عاشق يكديگر خواهيم بود اما با عشقي بيشتر از هميشه و با شوقي خالص تر و ستايشي عاشقانه تر از آنچه روي زمين مي توان يافت.

در ضمن، تا زماني كه جسم من از او پنهان است و چشمانم او را نمي بيند، بازيچه هاي ناقابل من از آن او خواهد بود تا طلوع آن سپيده اي كه در آن هيچ چيز دنيوي اهميتي نخواهد داشت چرا كه همه چيز روح خواهد بود.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
مسابقه دوي زندگي

مسابقه دوي زندگي

سال‎ها قبل‎، نُه ورزشكار كه همگي از نظر جسمي يا ذهني دچار معلوليت بودند در مسابقه دوي صد متر شركت كرده بودند. وقتي سوت آغاز مسابقه به گوش رسيد، همگي شروع به دويدن كردند.
هر نُه ورزشكار با تمام توان مي‎دويدند و مي‎خواستند مقام اول را از آن خود سازند. تا اينكه پسري زمين خورد و به گريه افتاد. هشت ورزشكار ديگر صداي گريه پسرك‎ را شنيدند و از دويدن باز ايستادند. برگشتند و به سراغ پسرك رفتند تا ببينند چه‎ اتفاقي افتاده بود.
دختري كه دچار معلوليت ذهني بود، كنار او نشست و گفت‎: «تا وقتي حالت بهتر شود، هيچكدام نخواهيم دويد».
پسرك به كمك ورزشكاران ديگر از جايش بلند شد و چون ديگر قادر به دويدن‎ نبود، بقيه شانه به شانه او تا خط پايان راه رفتند و همگي در يك زمان به خط پايان‎ مسابقه رسيدند. تماشاچيان كه به شدت تحت تأثير اين فداكاري و از خود گذشتگي قرار گرفته بودند، از جاي خود بلند شدند و آنان را تشويق كردند. آنان‎ دقايقي طولاني هورا مي‎كشيدند و كف مي‎زدند. آيا مي‎دانيد چرا؟
چون همه ما در اعماق وجود خود مي‎دانيم كه حقيقت بسيار مهم‎تر و ارزشمندتري‎ءے؛ظظ از برنده شدن در مسابقات وجود دارد. مهم‎ترين و ارزشمندترين حقيقت زيباي‎ زندگي‎، كمك به ديگران براي برنده شدن است‎؛ حتي اگر اين بدان معنا باشد كه از سرعت خود بكاهيم و تغيير مسير دهيم تا دست افتاده‎اي را بگيريم كه به ياري ما نياز دارد. هرگز فراموش نكنيد كه يك شمع اگر براي روشن كردن شمع ديگر مورد استفاده قرار بگيرد، چيزي را از دست نخواهد داد.

 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
سر والتر رالی

سر والتر رالی

سر والتر رالی (1618 - 1552) استعمارگر، درباری، تاریخ نویس و کاشف انگلیسی یکی از درباریان محبوب ملکه الیزابت اول بود و در سال 1584 به رتبه ی شوالیه گری نایل شد.

در سال 1603 به خطا محاکمه و محکوم به خیانت به تاج و تخت شد. این اتهام را یکی از دشمنان او در دادگاه سلطنتی بر او وارد کرده بود. دادگاه مجازات او را اعدام تعیین کرد. در برج لندن زندانی شد و در غروبی که گمان می برد فردای آن اعدام شود نامه عاشقانه ای به همسرش الیزابت نوشت و با او وداع کرد.

روز بعد او را اعدام نکردند اما تا سال 1616 در برج لندن زندانی شد در این سال او را آزاد کردند تا سفری را در جستجوی طلا برای سلطنت رهبری کند. با این همه در سال 1618 دوباره او را به برج لندن بازگردادند و به دستور جیمز اول که جانشین بی رحم ملکه الیزابت بود اعدام شد.

همسر عزیزم، این آخرین کلام و آخرین جملات من است. این نامه را می نویسم تا وقتی از دنیا رفته ام آن را نگه داری و توصیه می کنم وقتی که دیگر در این جهان نیستم آن را به یادآوری.

یس عزیزم، نمی خوام با وصیت خود تو را غصه دار کنم. بگذار این غصه ها با من به گور روند و تبدیل به خاک شوند. فکر کن که این خواست خداوند است که دیگر شما را در این دنیا نبینم پس از تو می خواهم که صبور باشی و این جدایی را با دل صبور خود تحمل کنی.

اول به خاطر مشقات و زحمات بی شماری که برای من متحمل شدی، هر چند آن چنان که می خواستی موثر واقع نشدند، تمام سپاس هایی را که زبانم می تواند بازگو کند یا ذهنم قادر به تصور کردن است به حضورت تقدیم می کنم. بدان که هیچ گاه در این دنیا نمی توانم زحمات تو را جبران کنم.

دوم تمنا می کنم و تو را به عشقمان قسم می دهم که خودت را زیاد از انظار پنهان نکنی، بلکه با سعی و تلاش از دارایی ناچیز خود و حق فرزند بی نوایمان دفاع کنی. بدان که عزاداری تو سودی به حال من ندارد زیرا در آن هنگام من دیگر تبدیل به خاک شده ام.

از فرزند بیچاره ات به خاطر پدرش که تو را انتخاب کرد و در شادترین لحظات تو را دوست داشت، مواظبت کن. نامه هایی را که به نجبا نوشتم و تقاضای نجات زندگی ام را کردم پس بگیر.

می دانی که مزرعه را خیلی دوست دارم اما در این دو روز گذشته متوجه شدم که فقط با وجود تو آن جا را دوست می دارم. فکرش را که می کنم این موضوع در همه مکان ها و زمان ها صادق است. وقتی تو نیستی من هیچ جا نیستم و فقط در زمان و مکان گم شده ام. تو را خیلی دوست دارم و بدون تو کامل نیستم. تو زندگی من هستی. وقتی از من دور می شوی منتظر می شوم که برگردی و زندگی را از نو آغاز کنم.

سالگرد ازدواج مان مبارک و به خاطر سی و یک سال زندگی شگفت انگیز از تو متشکرم.
دوستت دارم و از تو سپاس گذارم.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
اميد خود را از دست ندهيد

اميد خود را از دست ندهيد

روزي دو قورباغه‎، داخل كاسه شيري افتادند. آن دو تقلاكنان براي نجات جان خود و خفه نشدن دست پا مي‎زدند. تا اينكه يكي از قورباغه‎ها خسته شده اميد خود را براي نجات از دست داد و تسليم مرگ شد. ولي قورباغه ديگر كه براي حفظ جان‎ خودش بسيار مصمم بود همچنان دست و پا مي‎زد و تقلا مي‎كرد. سرانجام قورباغه‎ مصمم آن قدر داخل كاسه شير دست و پا زد كه تكه كره‎اي سفت از شير حاصل‎ شد. قورباغه مصمم و اميدوار با خوشحالي روي آن ايستاد و توانست از داخل‎ كاسه بيرون بپرد. اين نشان مي‎دهد كه حتي در سخت‎ترين شرايط و موقعيت‎ها نيز اگر اميد خود را از دست ندهيد و با عزمي راسخ تلاش كنيد، مي‎توانيد بر همه‎ مشكلات زندگي غلبه نماييد.
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
نامه اي بسيار زيبا از ويكتور هوگو به نام "برایت آرزومندم"

نامه اي بسيار زيبا از ويكتور هوگو به نام "برایت آرزومندم"

قبل از هر چيز برايت آرزو مي‌كنم كه عاشق شوي، و اگر هستي، كسي هم به تو عشق بورزد، و اگر اينگونه نيست، تنهاييت كوتاه باشد و پس از تنهاييت، نفرت از كسي نيابي. آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد، اما اگر پيش آمد، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي كني.

برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي، از جمله دوستان بد و ناپايدار، برخي نادوست و برخي دوستداركه دست كم يكي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد و چون زندگي بدين گونه است، برايت آرزومندم كه دشمن نيز داشته باشي، نه كم و نه زياد. درست به اندازه، تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قراردهند، كه دست كم يكي از آن‌ها اعتراضش به حق باشد تا كه زياده به خود غره نشوي.


و نيز آرزومندم مفيد فايده باشي، نه خيلي غير ضروري تا در لحظات سخت،.وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است، همين مفيد بودن كافي باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.

همچنين برايت آرزومندم صبور باشي، نه با كساني كه اشتباهات كوچك مي‌كنند، چون اين كار ساده اي است، بلكه با كساني كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير مي‌كنند و با كاربرد درست صبوريت براي ديگران نمونه شوي.
و اميدوارم اگر جوان هستي، خيلي به تعجيل، رسيده نشوي و اگر رسيده‌اي، به جوان نمايي اصرار نورزي، و اگر پيري، تسليم نا اميدي نشوي، چرا كه هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است بگذاريم در ما جريان يابد.


اميدوارم كه دانه اي هم بر خاك بفشاني .....هر چند خرد بوده باشد...... و با روييدنش همراه شوي، تا دريابي چقدر زندگي در يك درخت وجود دارد.

به علاوه اميدوارم پول داشته باشي، زيرا در عمل به آن نيازمندي و سالي يك بار پولت را جلو رويت بگذاري و بگويي: " اين مال من است" فقط براي اينكه روشن كني كدامتان ارباب ديگري است!
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل

نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل

ماری نمی توانم برای ساعت خوابم، ساعت کارم و ساعت تمرینم برنامه ریزی کنم. همیشه می شنویم که می گویند همه قادرند هر روز در ساعت معینی بیدار شوند، چای بنوشند، و به بستر می روند - و از این انضباط خشنودند.

از نظر من، این مردم همیشه فقط همان یک روز را زندگی می کنند.
اگر بتوانم در قلب یک انسان، گوشه ای تازه را به او بنمایانم، بیهوده نزیسته ام. موضوع خود زندگی است، نه شعف یا درد یا شادی یا ناشادی. نفرت به همان اندازه ی دوست داشتن خوب است - یک دشمن می تواند به خوبی یک دوست باشد. برای خود زندگی کن - زندگی ات را بزی. سپس به راستی دوست انسان خواهی شد.

من نیازمند آنم که بگذارم چیزهایی که باید رخ بدهند،پس باید برای حوادث غیر مترقبه آماده بود. برای من، هر روزی که می گذارد تفاوت دارد،و وقتی هشتاد سالم بشود، همچنان منتظر تجربه هایی خواهم بود که درون و بیرونم را دگرگون می کند. وقتی پیری فرا می رسدف دیگر به کارهایی که کرده ام نخواهم اندیشید، دیگر گذشته است. می خواهم از هر لحظه زندگی که هنوز برایم باقی مانده، استفاده کنم.

نه برای مسائل مهم، که تنها می توان برای کارهای خرد برنامه داد. آن که برای کارهای مهم برنامه می ریزد، همه چیز را به مسائل کوچک تبدیل می کند.
25 دسامبر 1912

__________________
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نياز
لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازهدار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
نامه ولتر به المپ دونور

نامه ولتر به المپ دونور

ولتر (1778 - 1694) نويسنده و فيلسوف فرانسوي اين نامه را در زندان به معشوق خود نوشت. وي در سن نوزده سالگي به عنوان وابسته سياسي همراه سفير فرانسه به هلند رفت. در آنجا عاشق المپ دونور، دختر فقير زني از طبقه پايين اجتماع شد. نه سفير و نه مادر المپ با ازدواج آن دو موافق نبودند و براي جدا كدن آنها از يكديگر، ولتر را به زندان انداختند. مدت كوتاهي بعد، ولتر با بالا رفتن از پنجره زندان موفق به فرار شد.

به نام پادشاه مرا در اينجا زنداني كرده اند. مي توانند جانم را بگيرند ولي عشقم به تو را هرگز . آري عشق زيباي من امشب تو را خواهم ديد حتي اگر گردنم را به تيغ جلاد بسپارم. به خاطر خدا ديگر با اين حالت غمزده ديگر برايم نامه ننويس. بايد زنده بماني و احتياط كني. مواظب مادرت كه بدترين دشمنت است باش. چه مي گويم؟ مواظب همه كس باش، به هيچ كس اعتماد نكن، آماده سفر باش. به محض پيدا شدن ماه درآسمان، هتل را به صورت ناشناس ترك مي كنم. درشكه اي مي گيرم و چون باد به سمت شونينگن خواهيم رفت. با خودم كاغذ و جوهر مي آورم.نامه هايمان را در آنجا مي نويسيم.

اگر مرا دوست داري دوباره به خودت قوت قلب بده و تمام نيرو و حضور ذهن خود را به كار بگير. مواظب باش مادرت متوجه نشود. همه عكس ها را با خودت بياور و مطمئن باش كه ترس از بدترين شكنجه ها هم مانع خدمتگذاري من به تو نمي شود. نه، هيچ چيز قادر نيست مرا از تو جدا سازد. عشق ما عشقي پاك است و تا عمر داريم دوام خواهد داشت. بدرود، حاضرم به خاطر تو هر كاري انجام دهم. لياقت تو بيش از اينهاست. خداحافظ دلبند عزيزم.

آرو (ولتر)
لاهه 1713

__________________
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
مصاحبه تعيين كننده

مصاحبه تعيين كننده

مدير شركتي براي استخدام كارمند جديد در روزنامه آگهي داده بود. افراد زيادي‎ براي استخدام در آن شركت فرم پر كردند ولي مدير شركت از ميان آنان‎، دو نفر را واجد شرايط دانست‎. او با آنان قرار مصاحبه گذاشت‎. روز مصاحبه مدير شركت‎ رفتار دو مرد را كاملاً زير نظر گرفته بود. وقتي مرد اول وارد اتاق او شد در را پشت‎ سر خود نبست و مدير شركت پس از مصاحبه‎اي پانزده دقيقه‎اي با او از او خواست‎ كه در سالن منتظر نتيجه بماند. وقتي مرد دوم وارد اتاق شد، در را پشت سر خود بست‎. مدير شركت پس از مصاحبه‎اي پانزده دقيقه‎اي با او نيز از او خواست در سالن منتظر نتيجه بماند. سپس منشي خود را صدا زد و به او گفت‎: «نفر اولي كه با او مصاحبه كردم واجد همه شرايط مورد نظر بود ولي من مي‎خواهم دومي را استخدام كنم‎. چون اولي وقتي وارد اتاقم شد در را پشت سر خود نبست‎، در حالي‎ كه دومي در را بست‎. اين نشان مي‎دهد كه اولي تنبل است در حالي كه دومي با وجود آنكه واجد شرايط كامل نيست ولي مي‎تواند خيلي سريع كارها را ياد بگيرد، چون فرز و فهميده است‎!»
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
داستان شير و موش

داستان شير و موش

اوقاتي در زندگي‎مان وجود دارند كه اقدامي انجام نمي‎دهيم‎، چون تصور مي‎كنم كه‎ كار زيادي از دستمان بر نمي‎آيد و نمي‎توانيم تفاوتي ايجاد كنيم‎. اگرچه گاهي‎ كوچك‎ترين كارها مي‎توانند تفاوتي عظيم و چشمگير در زندگي فرد ديگري به‎ وجود آورند. ما از طرق مختلفي مي‎توانيم محبت خود را به ديگران نشان دهيم و نيازي به كارهاي خارق العاده نيست‎.
به ياد داشته باشيد كه كوچك‎ترين و جزيي‎ترين كارها مي‎توانند تفاوتي ايجاد كنند مثل‎: لبخندي ساده‎، باز كردن دري به روي ديگري‎، نوشتن يادداشتي محبت‎آميز، به زبان آوردن كلمه‎اي پر مهر و محبت و...
در اينجا با اشاره به داستاني آموزنده به صحت گفته‎هاي بالا پرداخته شده است‎:
روزي شيري در خواب بود كه موشي كوچك روي پشت او به بازي و جست و خيز پرداخت‎، جست و خيزهاي موش كوچك بازيگوش باعث شد شير از خواب بيدار شود و با عصبانيت موش را زير پنجه‎هاي قوي خود بگيرد. درست زماني كه شير مي‎خواست موش را بخورد موش كوچك گريه كنان به التماس افتاد و گفت‎: «خواهش مي‎كنم اين مرتبه مرا ببخش‎. در عوض لطف تو را تا آخر عمرم فراموش‎ نخواهم كرد. كسي چه مي‎داند، شايد بتوانم روزي لطف و محبت تو را جبران كنم‎».
شير از شنيدن سخنان موش كوچك آن قدر خنده‎اش گرفت كه دلش به رحم آمد و او را رها كرد.
مدتي بعد، شير داخل تله‎اي گير افتاد. او تمام توان خود را به كار بست تا از لابه‎لاي‎ طناب‎هاي گره خورده و محكم خود را بيرون بكشد ولي موفقيتي عايدش نشد. درست همان موقع موش كوچك از آنجا مي‎گذشت‎. كه متوجه شد شير در تله گير افتاده است‎. او فوراً به كمك شير رفت و به كمك دندان‎هاي تيز خود طناب‎ها را جويد و شير را از تله نجات داد. بعد رو به شير كرد و گفت‎: «يادت مي‎آيد كه آن روز به من خنديدي‎؟ فكر مي‎كردي كه آن قدر كوچك و ضعيف هستم كه نمي‎توانم‎ لطف و محبتت را جبران كنم‎. ولي حالا مي‎بيني كه زندگي‎ات را مديون همان موش‎ كوچك و ضعيف هستي‎!»
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
نامه عاشقانه فرانسیس آن به پیوس باتلر

نامه عاشقانه فرانسیس آن به پیوس باتلر

فرانسیس آن (فانی) کمبل (93 - 1809) در خانواده ای اهل تئاتر به دنیا آمد و درخششی کوتاه اما چشمگیر در نقش های شکسپیری داشت.

جیمز شریدن نولز نقش جولیا را برای فانی در نمایش خود نوشت و در سفری که همراه گروه تئاتر به ایالات متحده داشت با پیوس باتلر که مزرعه دار بود ملاقات و سپس ازدواج کرد.

ازدواج آنها بی ثبات بود و فانی پس از طلاق دوباره به صحنه تئاتر بازگشت و به دکلمه آثار شکسپسر پرداخت.

آتقدر عاشق تو بوده ام که زندگی ام را فدایت کنم البته زمانی که زندگی ام ارزش فدا کردن داشت. تو را مرکز امیدم برای به دست آوردن تمام شادی های زمینی قرار داده و هرگز هیچ کس را مانند تو دوست نداشته ام. بنابراین تو هرگز برای من مثل دیگران نیستی و کاملا غیر ممکن است که من نسبت یه تو بی تفاوت باشم.

وقتی که با تمام وجود تو را تنها هدف زندگی ام دانستم و تمام افکار، امید و عشق و محبتم از آن تو شد؛ دیگر هرگز نمی توانم فراموش کنم تو زمانی عاشق، همسر و پدر فرزندان من بودی.

نمی توانم به تو نگاه کنم و مهر و محبتی در نگاهم نباشد و هنوز صدایت قلبم را به تپش می اندازد و صدای گام هایت خون را در رگ هایم به جوش می آورد.

لندن
دسامبر 1843

__________________
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
يك زندگي ارزشمند

يك زندگي ارزشمند

روزي مردي از كنار دريا عبور مي‎كرد كه متوجه پسربچه‎اي در ميان امواج خروشان‎ دريا گير افتاده و به شدت دست و پا مي‎زند. او جان خود را براي نجات جان‎ پسربچه به خطر انداخت و به دل امواج خروشان زد.
پس از آنكه به هر سختي كه بود، پسربچه را از غرق شدن و مرگ حتمي نجات دادءے؛ظظ پسرك رو به مرد كرد و با حالتي حق شناسانه گفت‎: «از اينكه زندگي‎ام را نجات‎ داديد، از شما خيلي متشكرم‎».
مرد به چشمان پسرك خيره شد و گفت‎: «خواهش مي‎كنم پسرم‎. فقط اميدوارم‎ اطمينان حاصل كني كه زندگي‎ات ارزش نجات دادن را داشته است‎!»
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
درآمد شما، ساعتي چند است‎؟

درآمد شما، ساعتي چند است‎؟

ـ «پدر شما ساعتي چقدر درآمد داريد؟» پسرك با صدايي گرفته و نگاهي غمبار پدرش را كه تازه از سركار برگشته بود، در آغوش گرفت‎.
پدر كه خستگي از سر و رويش مي‎باريد، گفت‎: «پسرم ببين چقدر خسته‎ام‎. خواهش‎ مي‎كنم الان ولم كنم‎. بعداً در اين مورد با هم صحبت مي‎كنيم‎».
ولي پسرك ول كن نبود: «ولي پدر خواهش مي‎كنم به من بگو. ساعتي چقدر پول‎ مي‎گيريد؟»
سرانجام پدر كه حوصله نداشت‎، با لحني خسته گفت‎: «ساعتي ده دلار».
پسرك پرسيد: «بسيار خوب پدر. ممكن است پنج دلار به من قرض بدهيد؟»
پدر كه از سماجت پسرش كلافه شده بود فرياد زد: «پس به همين دليل مي‎خواستي‎ بداني كه درآمدم در هر ساعت چقدر است‎؟ برو بخواب و دست از سرم بردار. اصلاً حوصله‎ات را ندارم‎!»
پسرك با ناراحتي به اتاقش رفت و چند دقيقه بعد كه خستگي پدر كمي در رفت‎، به‎ ياد پسرش افتاد و دچار عذاب وجدان شد. بعد فكر كرد كه شايد پسرش با آن پول‎ مي‎خواسته چيزي براي خود بخرد. پس به اتاق پسرش رفت و آهسته پرسيد: «پسرم‎، خوابي‎؟»
پسر با صدايي خواب آلود گفت‎: «نه پدر چطور مگر؟»
پدر گفت‎: «بيا پولي كه مي‎خواستي‎». پسر با خوشحالي از جايش بلند شد مقداري‎ پول از زير بالش خود در آورد و فرياد زد: «پدر حالا به اندازه كافي پول دارم‎! حالا ده‎ دلار دارم‎. پدر، يك ساعت از وقتت را به من مي‎فروشي‎؟»

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
مثل اينكه همه عمرتان را هدر داده‎ايد!

مثل اينكه همه عمرتان را هدر داده‎ايد!

روزي يك رياضيدان‎، يك فيزيكدان‎، يك ستاره شناس و يك زيست شناس براي‎ شركت در سميناري علمي‎، قايقي اجاره كردند تا به آن سوي درياچه بروند. آنان‎ داخل قايق در مورد موضوعات علمي با يكديگر صحبت و تبادل نظر مي‎كردند. در همين زمان‎، زيست شناس متوجه نگاه‎هاي خيره و زيرچشمي مرد قايقران شد. پس‎ از او پرسيد: «تو چه نظري در مورد اين موضوعات داري‎؟»
قايقران گفت‎: «من اصلاً از اين چيزها سر در نمي‎آورم‎».
ستاره شناس ميزان تحصيلاتش را از او پرسيد و قايقران گفت كه حتي سواد خواندن‎ و نوشتن را هم ندارد. فيزيكدان سري به حالت تأسف به حال او تكان داد و گفت‎: «با وجود آنكه اصلاً دوست ندارم‎، اين حرف را بزنم‎، ولي به نظر مي‎رسد كه قسمت‎ مفيد عمرت را هدر داده‎اي‎».
قايقران سكوت كرد و جوابي نداد. حالا آنان به وسط درياچه رسيده بودند و فاصله‎ زيادي تا ساحل داشتند. ناگهان هوا طوفاني شد و امواج‎، قايق را واژگون كردند. قايقران فوراً شناكنان به سمت ساحل به حركت در آمد. در آن حال‎، دانشمندان‎ فرياد مي‎زدند: «كمك‎! ما شنا بلد نيستيم‎!»
قايقران نگاهي به آنان انداخت و گفت‎: «با وجود آنكه اصلاً دوست ندارم اين حرف‎ را بزنم‎، ولي به نظر مي‎رسد كه شما همه عمرتان را هدر داده‎ايد!»
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
لودويک فن بتهوون

لودويک فن بتهوون

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]فرشته من [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اي وجود من .....اي همه چيز من ...[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]امروز در اين نامه ...در اين نامه اي كه به خواست قلبم براي تو مي نگارم تنها مي خواهم چند كلمه ..[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]چند جمله كوتاه بنويسم:[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اينك كه روزها اينگونه با شتاب از زندگي ما مي گريزند.[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اينك كه گردونه جاوداني زمان ، بي لحظه اي توقف به سير هميشگي اش ادامه ميدهد، و با هر گردش ما را گامي به دروازه هاي شهر سكوت... به دروازه هاي ابديت نزديك مي سازد، آيا دريغ نيست ما قلوب خويش را كه آكنده از عشق است به دست اندوه بسپاريم؟[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]به من بگو ستاره من [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]آيا هيچ عشقي مي تواند جز از راه فداكاري و ايثار نفس، جز از راه كاستن خواهش هاي رنگين و آلوده پيروز گردد؟[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اگر چنين است پس هيچ نيرويي قادر نيست در عشق ما :[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]در اين حقيقت كه تو كاملا به من تعلق داري ، و من با همه وجودم از آن تو هستم تغييري وارد سازد؟[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]زيباي مقدس[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]به طبيعت ، به شكوه و جلال خفته در آن...[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]و به عظمت و ابهت و جبروتش نگاه كن و خود را با اين تابلوي اعجاز انگيز آسماني تسكين ببخش.[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]من نيك آگاهم كه تو، تو وجود عزيزي كه فانوس اميد من در شب تاريك حيات هستي ، پيوسته رنج ميبري .[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]رنج از آلام زندگي .... از مصائب و درد هاي نا گفتني.[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ولي اگر مي توانستيم با هم زندگي كنيم.[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اگر قادر بوديم فرداي آينده مان را يگانگي بخشيم تحمل اين آلام و رنج ها براي هردوي ما ، هم من و هم تو آسانتز مي نمود.[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]دلم از گفتني ها ...از آنچه بايد با تو در ميان بگذارم لبريز است ، ولي افسوس لحظات ملال انگيزي پيش مي آيند كه احساس مي كنم حتي كلمات...[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]حتي اين حروف روان نيز نمي توانند ترجمان احساس و خواسته هايم باشند.[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نمي توانند آنچه را كه من مي خواهم ، آنچه را كه قلب من مي خواهد ، براي تو نقاشي نمايند.[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اينك يكي از آن لحظه ها است.[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ازآن لحظه هاي سياه و اندوه بار...از آن دقايق پريشان و سرسام انگيز...[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]تو نشاط خود را حفظ كن اي وفادار من ...و اي تنها گنجينه زندگانيم.[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]از آن من باش همانگونه كه من به تو تعلق دارم . شايد خداوند آسايش و فراغتي را كه بيش از هر چيز مورد نياز ماست به ما ارزاني دارد.[/FONT]


[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif](( لودويك با وفاي تو )) [/FONT]

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
فرزندم عشق من به تو رايگان است‎!

فرزندم عشق من به تو رايگان است‎!

پسربچه‎اي به سراغ مادرش رفت كه در آشپزخانه مشغول درست كردن شام بود و يادداشتي به او داد كه خودش نوشته بود. پس از آنكه مادر كارش تمام شد، دستانش‎ را شست و بعد شروع به خواندن يادداشت پسرش كرد كه بدين مضمون بود:
بابت هرس كردن علف‎هاي باغچه‎: پنج دلار
بابت نظافت اتاقم در هفته‎: يك دلار
بابت نگه داري و مراقبت از برادر كوچكم در زماني كه شما به خريد رفته بوديد: بيست و پنج سنت
بابت خريد از فروشگاه‎: پنجاه سنت
بابت بردن آشغال‎ها به كوچه‎: يك دلار
بابت گرفتن نمره بيست و كارت صد آفرين‎: پنج دلار
بابت نظافت و شست و شوي حياط‎: دو دلار
جمع كل‎: 75/14 دلار
مادر پس از ديدن يادداشت پسرش‎، نگاهي به او انداخت و پسرك به خوبي‎ احساس كرد كه خاطرات دور به ذهن مادرش هجوم آورده‎اند. مادر قلم را برداشت‎ و پشت كاغذ پسرش چيزهايي يادداشت كرد و آن را به دست پسرش داد. يادداشت‎ مادر بدين مضمون بود:
بابت نه ماهي كه داخل شكمم رشد مي‎كردي و حملت مي‎كردم‎: رايگان
بابت تمام شب‎هايي كه در كنار بسترت بي‎خوابي كشيدم‎، از تو پرستاري كردم و براي سلامتي‎ات دعا كردم‎: رايگان
بابت همه سختي هايي كه بابت تو متحمل شدم و تمام اشك‎هايي كه طي اين همه‎ سال به خاطر تو ريخته‎ام‎: رايگان
بابت تمام شب‎هايي كه به خاطر نگراني‎ها و مشكلات تو تا صبح پلك بر هم نزدم‎: رايگان
بابت تمام لباس‎ها، غذاها و اسباب بازي‎هايي كه برايت خريده‎ام و حتي پاك كردن‎ بيني‎ات‎: رايگان
پسرم‎، وقتي همه اين مخارج را با هم جمع كني‎، قيمت و جمع كل عشق من نسبت‎ به تو مشخص مي‎شود: رايگان
وقتي پسر خواندن يادداشت مادرش را به پايان رساند اشك در چشمانش حلقه زده‎ بود. مستقيم به چشمان مادرش خيره شد و گفت‎: «مامان خيلي دوستت دارم‎». و بعد قلم را برداشت و با حروف درشت زير يادداشتش نوشت‎: «كامل پرداخت‎ شد».
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
نامه توماس آتوي به باري

نامه توماس آتوي به باري

توماس آتوي، شاعر انگليسي، اين نامه را در خلال سال هاي 1678 و 1688 به خانم باري، بازگر تئاتر، نوشته است. باري در نمايشنامه هاي آتوي ايفاي نقش مي كرد اما توجهي به عشق واقعي او نداشت. آتوي در سن سي و چهار سالگي در فقر و تنگدستي و حسرت اين عشق نافرجام از دنيا رفت.


اگر مي توانستم تو را ببينم و قلبم به تپش نيفتد يا از دوري و فراقت درد نكشم، ديگري نيازي نبود تا از تو پوزش بخواهم كه اين گونه تجديد پيمان مي كنم و مي گويم كه تو را بيش از سلامتي و خوشبختي در اين دنيا و پس از آن دوست دارم.

هر كاري كه مي كني بر افسون و زيباييت در چشم من مي افزايد و گرچه هفت سال ملال آور در آرزوي وصل تو سختي كشيده ام و نااميدانه در آتش حسد و حسرت سوخته ام، اما هر دقيقه كه تو را مي بينم باز هم مهر و افسون تازه اي در تو مي يابم. بنگر كه چقدر دوستت دارم و به خاطر تو چگونه حاضرم كه دست به هر كار خطيري بزنم يا از هر موهبت چشم بپوشم.

اگر از آن من نباشي سيه روز مي شوم. تنها دانستن اينكه كي زمان خوشبختي من فرا مي رسد مي تواند سال هاي آتي عمر مرا قابل تحمل سازد. يكي دو كلام آرام بخش به من بگو. در غير اين صورت ديگر هرگز به من نگاه نكن زيرا نمي توانم امتناع سرد تو را در پي نگاه گرمت تحمل كنم.

در اين لحظه دلم برايت پر مي زند و اگر نتوانم به تو برسم آرزو مي كنم تا وقتي كه ديگر هرگز نتوانم شكايتي بكنم همچنان مشتاق و پردرد بمانم.

__________________
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
كدام قلب زيباتر است‎؟

كدام قلب زيباتر است‎؟

روزي مرد جواني در ميان جمعيت در وسط شهر ايستاد و مدعي شد كه صاحب‎ زيباترين قلب در كل افراد آن منطقه است‎. جمعيت زيادي در اطراف مرد جوان‎ حلقه زده بودند و همگي كامل و بي‎عيب و نقص بودن قلب او را تحسين مي‎كردند. هيچ اثر زخم يا لكه‎اي در آن ديده نمي‎شد. پس همگي يك صدا اعلام كردند كه‎ قلب مرد جوان‎، زيباترين قلبي است كه آنان تا به حال ديده بودند.
مرد جوان كه به قلب خود مي‎نازيد و افتخار مي‎كرد، با صداي بلندتري شروع به‎ تعريف و تمجيد از قلب زيباي خود شد. ناگهان پيرمردي از ميان جمعيت جلو آمد و گفت‎: «ولي قلب تو به زيبايي قلب من نيست‎».
جمعيت مرد جوان به قلب پيرمرد خيره شدند. قلب پيرمرد با نهايت توان مي‎تپيد، ولي پر از اثر زخم و پاره‎شدگي بود. معلوم بود كه تكه‎هايي از آن كنده شده و به جاي‎ آن‎ها، تكه‎هاي ديگري به آن وصله زده شده‎اند. سرهم بندي شدن وصله‎ها كاملاً مشخص بود و علاوه بر آن‎، قسمت‎هايي از قلب ناهموار و خالي به نظر مي‎رسيد. در واقع‎، حفره‎ها و سوراخ‎هاي بسيار عميقي در آن ديده مي‎شدند.
جمعيت كه حيرت كرده بودند، با خود فكر مي‎كردند كه چگونه پيرمرد مي‎تواند مدعي داشتن زيباترين قلب باشد؟
مرد جوان نگاهي به قلب پيرمرد انداخت و با ديدن وضعيت آن خنده كنان گفت‎: «حتماً شوخي‎ات گرفته است‎، پيرمرد! فقط كافي است قلب خودت را با قلب من‎ مقايسه كني‎. قلب من كامل و بي‎عيب و نقص است‎، در حالي كه قلب تو پر از سوراخ و اثر زخم و كنده شدگي است‎».
پيرمرد گفت‎: «بله قلب تو در ظاهر زيبا و بي‎عيب و نقص جلوه مي‎كند، ولي من‎ هرگز حاضر نيستم قلب خودم را با قلب تو عوض كنم‎. چون هر اثر زخمي كه در قلب من مي‎بيني‎، نشان دهنده فردي است كه من عشق خود را به او داده‎ام‎. من يك‎ تكه از قلبم را مي‎كنم و آن را به فردي هديه مي‎دهم كه دوستش دارم‎. و معمولاً آن‎ فرد هم تكه‎اي از قلب خودش را به من مي‎دهد كه به اندازه جاي خالي كنده شده از قلبم است‎. من آن را داخل تكه خالي قلبم قرار مي‎دهم‎، ولي چون اين تكه‎ها يكسان‎ نيستند، همانطور كه مي‎بيني ناهمواري‎هايي را در قلبم به وجود مي‎آورند كه من ازءے؛ظظ داشتن‎شان به خود افتخار مي‎كنم‎، چون مرا به ياد عشقي مي‎اندازند كه رد و بدل‎ شده است‎.
گاهي نيز تكه‎هايي از قلبم را اهدا مي‎كنم ولي طرف مقابل تكه‎اي از قلب خودش را به من نمي‎دهد. اين باعث به وجود آمدن حفره‎ها و سوراخ‎هاي داخل قلبم مي‎شود كه مي‎بيني‎. اهداي عشق يك فرصت است‎، با وجود آنكه سوراخ‎ها دردناك هستند و براي هميشه خالي باقي مي‎مانند ولي مرا به ياد عشقي مي‎اندازند كه نسبت به‎ فردي داشته‎ام‎. و اميدوارم روزي آنان تكه‎هايي از قلب‎شان را به من اهدا كنند كه‎ سوراخ‎هاي قلبم را بپوشانم‎. حالا مي‎بيني كه زيبايي واقعي در چه چيزي نهفته‎ است‎؟»
مرد جوان در سكوت ايستاده بود و اشك روي گونه‎هايش جاري شده بود. او به‎ سمت پيرمرد رفت‎، تكه‎اي از قلب زيبا و جوان و بي‎عيب و نقص خود را كند و با دستاني لرزان آن را به پيرمرد داد.
پيرمرد تكه قلب اهدايي او را پذيرفت‎. آن را در سوراخي داخل قلبش قرار داد و يك تكه از قلب زخم خورده و پير خود را كند و آن را داخل حفره‎اي قرار داد كه در قلب مرد جوان به وجود آمده بود.
تكه قلب پيرمرد، كاملاً داخل حفره قلب مرد جوان جا گرفت ولي ناهمواري‎اي در آن ايجاد كرد.
مرد جوان نگاهي به قلب خود انداخت‎. با اينكه ديگر مثل قلب بي‎عيب و نقص به‎ نظر نمي‎رسيد ولي زيباتر از قبل شده بود چون عشق از داخل قلب پيرمرد به قلب او راه يافته و جاري شده بود.
آن دو يكديگر را در آغوش كشيدند و در كنار هم به راه افتادند.
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
نامه رابرت پيري به جوزفين

نامه رابرت پيري به جوزفين

رابرت پي يري (1920 - 1856) در كرسون پنسيلوانيا به دنيا آمد. در سن 24 سالگي به نيروي دريايي پيوست و نيروي دريايي جهت انجام سفر اكتشافي قطب به او مرخصي داد. اولين سفر اكتشافي خود را به همكار هميشگي اش ماتيو هنسون در سال 1886 به مقصد گرين لند انجام داد. در سفر دوم خود آبدره استقلال را كشف كرد و شواهدي با خود به همراه آورد كه نشان مي داد گرين لند يك جزيره است.

تلاش هاي وي براي رسيدن به قطب شمال در سال هاي 1900، 1902 و 1905 به شكست انجاميد ولي در نهايت در سال 1909 خبر موفقيت خود را به جهانيان اعلام كرد. در همان سال رقيب او دكتر فردريك كوك ادعا كرد كه يك سال قبل به آنجا رسيده است. ادعاي او مورد قبول واقع نشد و ادعاي پي يري با وجود ترديدهاي زياد پذيرفته شد. در سال 1911 با عنوان درياداري بازنشسته شد و با خانواده خود تا هنگام مرگ، كه نه سال بعد رخ داد، در ايگل آيلند واقع در سواحل مين زندگي كرد.

جوزفين عزيزم:

ديگر توان نوشتن ندارم. ذهنم از پرداختن به هزار و يك كار ضروري خسته شده است. تا به حال همه كارها خوب، در واقع خيلي خوب پيش رفته است.

هر چند من (به طور كلي) نسبت به آينده ترديد دارم. كشتي نسبت به گذشته در وضع بهتري قرار دارد. اعضاي گروه اكتشافي و خدمه كشتي ظاهرا هماهنگ هستند. بيست و يك نفر اسكيمو در كشتي دارم (برخلاف دفعه قبل كه 23 اسكيمو داشتيم) اما جمعا تعداد مردان، زنان و بچه ها 50 نفر است (اين تعداد دفعه قبل 67 نفر بود) و اين به خاطر انتخاب دقيق تري است كه در مورد بچه ها انجام گرفته است. تداركات را در اينجا تخليه كردم و دو نفر را علي الظاهر به خاطر كوك اينج مي گذارم.

در واقع در اينجا پايگاهي را كه قبلا در دماغه ويكتوريا برپا كرده بوديم دوباره برقرار كردم و اين براي احتياط است زيرا ممكن است در مد پاييز يا جزر تابستان آينده روزولت را از دست بدهيم.

از جهتي اين كار امتيازي هم دارد زيرا هنگام حركت از اينجا هيچ چيز باعث تاخير در حركت يا مانع استفاده از تنگه در مسير حركت ما نخواهد شد. شرايط به گونه اي است كه اوضاع را كاملا در اختيار دارم.

دلبندم تو هميشه همراه من هستي. در كانگردلوك سوا مرتب به جزيره تارميگان نگاه مي كردم و به ياد زماني افتادم كه با هم در آنجا اردو زده بوديم. در نوآتوك سوا، جايي كه با هم بوديم، پهلو گرفتم. روز يازدهم سفر از دهانه خليج بودامن در هوايي عالي گذشتيم و تا انجا كه مي توانستم به آنيورسري لاج خيره شدم.

عزيزم ما براي هم دوستان خوبي بوده ايم. به ماري بگو حرف هايي را كه به او زدم فراموش نكند. به آقاي مرد (رابرت پيري جوان) بگو كه "مستكم و قوي و پاكزه و راستگو باشد". حرف شنو باشد و هرگز فراموش نكند كه پدر مسئوليت "مادر" را تا وقتي كه خودش برگردد به او سپرده است. در روياهايم تو و بچه ها و خانه را تا وقتي كه برگردم مي بينم. بچه ها را از طرف من ببوس.
خدانگهدار

دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
كاري ارزشمند

كاري ارزشمند

وقتي سرباز جنگ جهاني اول‎، زخمي شدن دوست صميمي خود را در ميدان‎ جنگ ديد وحشتي عميق و شديد بر وجودش مستولي شد. دوستش در مكاني‎ خطرناك زخمي شده بود كه هر لحظه آتش بي‎امان دشمن آنجا را مورد حمله قرار مي‎داد. با اين حال سرباز شجاع و وفادار از فرمانده خود اجازه خواست تا به آن‎ مكان برود و دوستش را به داخل سنگر بياورد.
فرمانده به او گفت‎: «ميل خودت است‎. ولي به نظر من‎، رفتنت به آن نقطه خطرناك‎، ارزشي ندارد. شايد دوستت تا الان مرده باشد و به اين شكل‎، فقط جان خودت را به خطر مي‎اندازي‎».
ولي سرباز وفادار بدون توجه به توصيه فرمانده‎اش‎، به سوي دوستش حركت كرد. او به نحو معجزه آسايي موفق شد خود را به دوست زخمي‎اش برساند. بعد با هر سختي‎اي كه بود او را روي دوشش گذاشت و همراه جسم زخمي دوستش به سنگرءے؛ ظظ بازگشت‎. وقتي هر دو كف زمين غلتيدند، فرمانده نگاهي به دوست زخمي انداخت‎ و بعد نگاه پرمحبتي به سرباز وفادار انداخت و گفت‎: «به تو گفتم كه اين كار ارزش‎ نداشت‎. دوستت جان باخته و تو هم به شدت مجروح شده‎اي‎».
سرباز نگاهي به فرمانده‎اش انداخت و گفت‎: «نه قربان‎، اين كار بسيار ارزشمند بود كه بايد انجام مي‎دادم‎».
فرمانده با شگفتي پرسيد: «منظورت از كار ارزشمندانه چيست‎؟ دوستت مرده‎ است‎!»
سرباز گفت‎: «بله قربان ولي بايد به كمكش مي‎رفتم و به اين دليل مي‎گويم ارزشش را داشت چون وقتي به او رسيدم‎، هنوز زنده بود و با لحني رضايتمندانه با ديدنم‎ گفت‎: «جيم‎... مطمئن بودم كه به كمكم مي‎آيي‎، از تو متشكرم‎...»
در زندگي اوقاتي پيش مي‎آيند كه ارزشمند بودن يا نبودن يك عمل بستگي به‎ ديدگاه شما و طرز تفكرتان دارد. پس با به كار بستن همه جرأت و شهامت‎تان‎، كاري‎ را انجام دهيد كه قلب‎تان به شما مي‎گويد تا بعداً دچار ندامت و پشيماني نشويد. به‎ اميد آنكه همه شما از موهبت برخورداري از دوستي واقعي بهره‎مند گرديد. دوست‎ واقعي آن است كه وقتي همه دنيا از شما رو بر مي‎گردانند و تنهايتان مي‎گذارند، در كنار شما باقي مي‎ماند.
 

Similar threads

بالا