داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رمز موفقيت (حتما بخونيد)

رمز موفقيت (حتما بخونيد)

روزي مرد كوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد:
من كور هستم لطفا كمك كنيد .
روزنامه نگارخلاقي از كنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سكه د ر داخل كلاه بود.او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و انجا را ترك كرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است مرد كور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان كسي است كه ان تابلو را نوشته بگويد ،كه بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد كور هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:


امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
وقتي كارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممكن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.

حتي براي كوچكترين اعمالتان از دل،فكر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است . لبخند بزنيد
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
«پس فكر مي كنيد كجاييد؟» حتما بخونیدش

«پس فكر مي كنيد كجاييد؟» حتما بخونیدش

ژان همين كه مرد، وارد مكان بسيار زيبايي شد. چيز هايي ديد كه خواب شان را هم نديده بود.
مردي با لباس سفيد نزديك شد:
«هر چه بخواهيد در اختيارتان است: غذا، لذت، سرگرمي.»
ژان هر كاري را كه در دوران زندگي اش دلش مي خواست، انجام داد.
بعد از سالهاي لذت بخش بسيار، سراغ مرد سفيد پوش رفت:
«هر چه را كه مي خواستم، بدست آوردم. حالا دلم مي خواهد كار كنم تا مثمر ثمرتر باشم.»
مرد سفيد پوش گفت: «بسيار متاسفم. اما اين از دست من بر نمي آيد، اين جا كار نداريم.»
ژان با آزردگي گفت: «چه وحشتناك! بايد تمام ابديت را به كسالت بگذازنم! ترجيح مي دهم به جهنم بروم!»
مرد سفيد پوش نزديگ شد و آرام گفت:


«پس فكر مي كنيد كجاييد؟»
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
روزی مردی مستجاب الدعوه پای كوهی نشسته بود
كه به كوه نظری انداخت و از اونجا كه با خدا خیلی دوست بود
گفت: خدایا این كوه رو برام تبدیل به طلا كن. در یك چشم بر هم زدن كوه تبدیل به طلا شد.
مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا كرد: خدایا كور بشه هر كسی كه از تو كم بخواد.
در همان لحظه هر دو چشم مرد كور شد....
مواظب دعاهایمان باشیم ....
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
یکی از نماد های مقدس مسیحیت ، تصویر پلیکان است. پلیکان هرگاه هیچ غذایی برای خوردن نیابد، منقار خود رادر گوشتش فرو می برد تا بچه هایش را غذا دهد. ما اغلب قادر نیستیم برکتی را که دریافت کرده ایم ، درک کنیم . داستانی درباره پلیکان وجود دارد که در یک زمستان سخت ، گوشت خودش را در اختیار فرزندانش گذاشت و خود را قربانی کرد. وقتی سرانجام از ضعف در گذشت ،یکی از جوجه ها به دیگری گفت: بالاخره راحت شدیم از خوردن غذای تکراری خسته شدم!!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دست تقدیر

این اواخر دردهای پی در پی امانش رابریده بود.باورش نمی شد که قلبی به بدنش پیوند شده باشد.

تو رو خدا بگیدکی قلب عزیزش رو به من هدیه کرده؟

نامزدش امیر در حالی که دست او را در دست داشت گفت :جوانی که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده بود.

بعد عکسی را ازجیبش بیرون آورد.عکس محمد بود ،خواستگار قبلی اش.همان که برای خوشبختی او حاضر بودبا


ماشین قراضه اش صبح تا شب مسافرکشی کند و حالا با همان ماشین تصادف کرده بود.دستش را روی قلبش


گذاشت.خیلی تند می تپید.گریه امانش نداد...
 

peiman_eng

عضو جدید
بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.
بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد...

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند.
بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»
 

faeze_z

عضو جدید
امکان نداره بهش جواب رد بده چون دوست داره اونو زیبا کنه دوست داره هنرشو روی اون ببینه اگه جواب رد داد مطمئن باش می خواد امتحانش کنه ببینه اون زیبائی رو ذوست داره مواظبش هست یا نه دوباره به زشتی بر می گرده پس دوباره بره هزار بار بره
 

sara1984

عضو جدید
20 دلاری
سخنران در حالی كه يك 20 دلاری را بالای دست برده بود، از 200 نفر حاضر در سمينار پرسيد: «چه كسی اين 20 دلار را می‌خواهد؟» همة دستها به بالا رفت. او گفت: «قصد دارم اين اسكناس را به يكی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهيد كارم را انجام دهم». سخنران 20 دلاری را مچاله كرد و دوباره پرسيد: «هنوز كسی هست كه اين اسكناس را بخواهد؟» دستها همچنان بالا بود. او گفت: «خُب اگر اين كار را بكنم چه می‌كنيد؟» سپس اسكناس را به زمين انداخت و آن را زير پايش لگد كرد. او 20 دلاری مچاله و كثيف را، از روی زمين برداشت و گفت: «كسی هنوز اين را می‌خواهد؟» دست‌ها همچنان بالا بود.
سخنران گفت:«دوستانِ من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتيد. در واقع چه اهميتی دارد كه من با اين 20 دلاری چه كار كردم؛ مهم اين است كه شما هنوز آن را می‌خواهيد. چون ارزش آن كم نشده است. اين اسكناس هنوز 20 دلار می‌ارزد. خيلی وقت‌ها در زندگی به خاطر شرايطی كه پيش می‌آيد، زمين می‌خوريم، مچاله و كثيف می‌شويم، احساس می‌كنيم كه بی‌ارزش شديم، اما اصلاً مهم نيست كه چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد. شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهيد داد؛ كثيف يا تميز، مچاله يا تاخورده، هنوز برای كسانی كه شما را دوست دارند و برای كسی كه شما را خلق كرده، ارزشمند هستيد.

خدا هيچگاه بنده‌اش را فراموش نمی‌كند».:gol:
 

sara1984

عضو جدید
در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اين كه عكس‌العمل مرم را ببيند خودش را در جايی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از كنار تخته سنگ می‌گذشتند. بسياری هم غرولند می‌كردند كه اين چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی‌داشت.

غروب، يك روستايی كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كيسه‌ای را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه‌های طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود:

:heart:"هر سد و مانعی می‌تواند يك شانس برای تغيير زندگی شما باشد.":heart:
 

مهندسی گاز

عضو جدید
کنجکاوی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کنجکاوی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده ايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی‌عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.
او گفت: "سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا می‌توانم تو را در آغوش بگيرم؟"
پاسخ دادم: "البته كه می‌توانيد"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسيدم: "چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده ايد؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمايم."
پرسيدم: "نه، جداً چه چيزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد.
به من گفت: "هميشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم."
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس درآيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اينگونه زندگی می‌كرد، در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌اش، آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسيار وحشتزده شده‌ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم"، او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، ما پير می‌شويم زیرا كه از بازی دست می‌كشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيد."
"ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسانهای زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يكسال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است."
"متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست
 

sara1984

عضو جدید
چگونه آینده ای درخشان داشته باشیم ؟



1- بدانيم كه زندگی هميشه عادلانه با ما برخورد نمی‌كند. آنچه مجبور به قبولش هستيم، بپذيريم و مواردی را كه قادر به تغيير هستيم، تغيير دهيم.
2- قبل از انجام هر كاری درباره آن خوب فكر كنيم. يك لحظه بی‌دقتی سال‌ها پشيمانی و اندوه را به همراه می‌آورد.
3- در جست‌وجوی زيبائی موجود در زندگی، طبيعت و مردم باشيم.
4- سپاسگزار دارائی‌های مادی خود، مردم و لحظاتی كه سپری می‌شوند، باشيم.
5- تمام سعی و تلاش خود را برای بوجود آوردن سرگرمی‌های مفيد به كار بگيريم. اين راه بهترين روش برای بوجود آوردن رشته‌ها بين ديگران و خودمان است و خاطرات زيبائی را ترسيم می‌نمايد.
6- زمانی را به خود اختصاص دهيم و كاری را انجام دهيم كه از آن لذت می‌بريم.
7- ديگران را بدون قضاوت كردن درباره‌شان بپذيريم و بدانيم هر فرد با ديگری متفاوت است.
8- ديگران را ببخشيم، زيرا دلخور بودن از ديگران بيشتر خود ما را می‌آزارد.
9- ذهن خودمان را برای ديده‌های جديد آماده كنيم و از سعی و تلاش نترسيم.
10- در ذهن خود برنامه‌هايی را تصور كنيم و به سوی چيزی كه می‌خواهيم، حركت كنيم.:heart:
 

مهندسی گاز

عضو جدید
نجس ترين چيز دنيا !!!

نجس ترين چيز دنيا !!!

گویند ( من نمیگم ) روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر
هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.

عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!

 

Lillian

عضو جدید
بهشت و جهنم
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشتو جهنم چه شکلی هستند؟"، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکیاز آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگوجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آبافتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حالبودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلندداشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتیمی توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آنجايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانندو قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنهاغمگين شد، خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند وخدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورشروی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هایدسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يکمهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
 

2sadaf2

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه از خوبی های دوستت برای خودت یک دیوار بساز ، اگه روزی بدی دیدی فقط یک آجر کم کن بی انصافیه که دیوار رو خراب کنی
 

sara1984

عضو جدید
:gol:نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت!:gol:
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد !
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببنید . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو هم به او یاد نداد . بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور برگزیده شود .
وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزیش را پرسید ، استاد گفت :« دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان ی فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ تو بود ، که تو چنین دستی نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی ، راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از بی امکاناتی به عنوان تقطه قوت است.:gol:
 

sara1984

عضو جدید
؟!
مرد قوی هیكل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب كار كند .
روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریك گفت و او را به ادامه كار تشویق كرد . روز بعد باانگیزه بیشتری كار كرد ، ولی 15 درخت برید .
روز سوم بیشتر كار كرد ، امافقط 10 درخت برید . به نظرش آمد كه ضعیف شده است .
نزدیكش رفت و عذر خواست و گفت : « نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می كنم ، درخت كمتری می برم»
رئیس پرسید :آخرین بار كی تبرت را تیز كردی ؟
او گفت : «برای این كار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راننده كاميون

راننده كاميون

راننده كاميوني وارد رستوران شد. دقايي پس از اين كه او شروع به غذا خوردن كرد، سه جوان موتورسيكلت سوار هم به رستوران آمدند و يك راست به سراغ ميز راننده كاميون رفتند.
بعد از چند دقيقه پچ پچ كردن، اولي سيگارش را دراستكان چاي راننده خاموش كرد. راننده به او چيزي نگفت.
دومي شيشه نوشابه راروي سر راننده خالي كرد و باز هم راننده سكوت كرد.
وقتي راننده بلند شد تاصورتحساب رستوران را پرداخت كند، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محكم به زمين خورد، ولي باز هم ساكت ماند.
دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يكي از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود، نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچي جواب داد: از همه بدتر رانندگي بلد نبود، چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب، 3 تا موتور نازنين را له كرد و رفت!!!!!
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بدون شرح ( حتما بخونین )

بدون شرح ( حتما بخونین )

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مدير به منشي ميگه براي يه هفته بايد بريم مسافرت كارهات رو روبراه كن[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]منشي زنگ ميزنه به شوهرش ميگه: من بايد با رئيسم برم سفر كاري, كارهات رو روبراه كن[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شوهره زنگ ميزنه به دوست دخترش, ميگه: زنم يه هفته ميره ماموريت كارهات رو روبراه كن[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]معشوقه هم كه تدريس خصوصي ميكرده به شاگرد كوچولوش زنگ ميزنه ميگه: من تمام هفته مشغولم نميتونم بيام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پسره زنگ ميزه به پدر بزرگش ميگه: معلمم يه هفته كامل نمياد, بيا هر روز بزنيم بيرون و هوايي عوض كنيم[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پدر بزرگ كه اتفاقا همون مدير شركت هست به منشي زنگ ميزنه ميگه مسافرت رو لغو كن من با نوه ام سرم بنده[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]منشي زنگ ميزنه به شوهرش و ميگه: ماموريت كنسل شد من دارم ميام خونه[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شوهر زنگ ميزنه به معشوقه اش ميگه: زنم مسافرتش لغو شد نيا كه متاسفانه نميتونم ببينمت[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]معشوقه زنگ ميزنه به شاگردش ميگه: كارم عقب افتاد و اين هفته بيكارم پس دارم ميام كه بريم سر درس و مشق[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پسر زنگ ميزنه به پدر بزرگش و ميگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و مياد[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مدير هم دوباره گوشي رو ور ميداره و زنگ ميزنه به منشي و ميگه برنامه عوض شد حاضر شو كه بريم مسافرت[/FONT]
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکایت ما ایرانیها اون دنیا ( نخونی ضرر کردی )

حکایت ما ایرانیها اون دنیا ( نخونی ضرر کردی )

ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميكنه كه: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يك مشت ايروني داريم توي بهشت كه فكر ميكنن اومدن خونه باباشون! به جاي لباس و رداي سفيد، همه شون لباس هاي مارك دار و آنچناني ميخوان! هيچ كدومشون از بالهاشون استفاده نميكنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايي نميرن! اون بوق و كرناي من هم گم شده... يكي از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبري نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوي دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميكنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتي ديدم بعضيهاشون كاسبي هم ميكنن و حلقه هاي بالاي سرشون رو به بقيه ميفروشن .
خدا ميگه: اي جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اينها هم كه گفتي، خيلي بد نسيت! برو يك زنگي به شيطان بزن تا بفهمي درد سر واقعي يعني چي!!!
جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان... دو سه بار ميره روي پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بفرماييد؟
جبرئيل ميگه: آقا سرت خيلي شلوغه انگار؟
شيطان آهي ميكشه و ميگه: نگو كه دلم خونه... اين ايرونيها اشك منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو ميكنم اين طرف، اون طرف يه آتيشي به پا ميكنن! تا دو ماه پيش كه اينجا هر روز چهارشنبه سوري بود و آتيش بازي!... حالا هم كه... اي داد!!! آقا نكن! بهت ميگم نكن!!! جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميكنن كه جاش كولر گازي نصب كنن...!
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
من حتي ديدم بعضيهاشون كاسبي هم ميكنن و حلقه هاي بالاي سرشون رو به بقيه ميفروشن .
فیدل عزیز اینو خوب اومدی!
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانی كه عشق را ترسیم می كنه

داستانی كه عشق را ترسیم می كنه

عشق خر
آهو خیلی خوشگل بود. یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
*
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته, همه میگن شوهرم حماله.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم, خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده, هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
حاکم پرسید
گه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی, تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم!
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
نتیجه گیری عاشقانه: مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیشنهادهای عاشقانه ...

پیشنهادهای عاشقانه ...

هر وقت که برای همسرتان کارت پستال می فرستید ، روی پاکت آن تمبر عاشقانه ای بزنید
- با ارزش ترین هدیه ممکن را برایش تهیه کنید
- بهترین جمله ای که معشوقتان برایتان نوشته است را قاب کنید و به دیوار اتاقتان بکوبید
- وقتی همسرتان در خانه مشغول خانه تکانی است ، ناهار آنروز را از رستوران تهیه و برایش به منزل ببرید
- در طول سال برای هم نقشه های عاشقانه ای بکشید
- تمام نامه های معشوقتان را با بوسه ، لاک و مهر کنید
- کمد لباسهایش را با اشعار و جملات عاشقانه تزئین نمائید
- ترانه ای که مضمون آن ، معنای نوع ارتباط شما را بیان می کند
- یک عکس نامزدتان را درون کیفتان بگذارید و با غرور آنرا به اقوام و خانواده تان نشان دهید
- درون تقویم همسرتان روز تولد خودتان و تمامی سالگردها را علامت گذاری نمائید
- تمام اوقات فراغت آخر هفته را با هم سر ببرید
- با کمک هم از فرزندتان عکس بگیرید
- برای برخورداری از زندگی عاشقانه فیلمهای بسیار عاشقانه نگاه کنید
- به هنگام صرف صبحانه بجای اینکه ساکت باشید یا روزنامه بخوانید ، با هم گپ بزنید
- دفترچه ای برای نوشتن خاطرات ملاقاتهایتان درست کنید و پس از پایان هر ملاقات علاوه بر خاطرات آن روز ، اندکی در
- مورد وقایع و احساسات خود درباره نامزدتان در آن صفحه بنویسید
- در مسیر های مشخص با هم پیاده روی های طولانی بروید
- در کنا ر هم نوشیدنی میل کنید
- یک شعر عاشقانه کوتاه بر روی کیک تولدش بنویسید
- برای احساسی تر کردن محیط زندگی ، اتاق خوابتان را با رنگ صورتی یا قرمز تیره رنگ آمیزی نمائید
- این را به خاطر بسپارید که باید خانواده و دوستان همسرتان را دوست داشته باشید یا لااقل آنها را تحمل کنید
- صبحها با یک بوسه به همسرتان صبح بخیر بگوئید
- از باغهای گل برای عشقتان دسته های گل بچینید
- از دوستانتان درباره روشها و روابط عاشقانه شان سؤالاتی بپرسید
- همین امشب شامش را قاشق ، قاشق در دهانش بگذارید
- پس از ازدواج نام شاعرانه ای برایش انتخاب کنید
- هر وقت همسرتان به شما هدیه می دهد ، بلافاصله از آن استفاده کنید و همیشه هم آنرا به کار گیرید
- برای عشقتان حساب بانکی خوبی باز کنید
- تکیه کلام مشترکی با هم داشته باشید
- وقتی به او کیف هدیه می دهید ، درون آنرا از اسکناس نو پُر کنید
- وقتی با نامزدتان تماس تلفنی می گیرید ، بعنوان زمینه سخنتان ترانه مورد علاقه اش را پخش کنید
- همیشه عکسش را همراه داشته باشید
- با اتفاق هم ورزش کنید
- در کنار هم با دیدن منظره سقوط یک شهاب سنگی آرزو کنید ... !
- دوران کودکی همدیگر را بازسازی نمائید و این نکته را باور کنید که از همان دوران کودکی بطور ناخودآگاه به یکدیگر عشق می ورزیدید و باز هم عشق را به هم عرضه دارید
- روی آئینه میز توالت پیام عاشقانه کوتاهی بوسیله رژ لب برایش بنویسید . هدایای مورد علاقه هم را به یکدیگر هدیه بدهید و در طول روز تمام احساسات عاشقانه تان را برایش ابراز دارید
- پنج جمله ای که می توانید همیشه به عشقتان بگوئید عبارتند از : تو بهترین هستی ، همیشه دوستت خواهم داشت ، عالی ترین همسر دنیایی ، خیره کننده و جذابی هستی ، تو تنها عشق حقیقی من هستی نیمه شبها را برای قدم زدن انتخاب کنید
- نقاشی کوچکی که در آن احساساتتان را به تصویر کشیده اید ، برایش بکشید
- به هنگام خواب موهابش را نوازش کنید
- و قتی بیمار است ، هر چند سرما خوردگی ساده ای باشد ، حسابی از او پرستاری کنید
- در یک غروب سرد ، ژاکتتان را روی شانه هایش بیاندازید
- در یکی از شبهای گرم تابستان با همدیگر در ایوان منزلتان بخوابید
-تنها از هم صحبتی با نامزدتان لذت ببرید. این موضوع قاعده ای اساسی در روابط عاشقانه است
همیشه عاشق و معشوق هم باشید
-در عوض اینکه تصور کنید هر آنچه شما فکر می کنید عاشقانه است بیاموزید که تصور کنید آنچه همسرتان در ذهن می پروراند عقاید عاشقانه هستند
-صبح زود از خواب برخیزید و در کنار هم نظاره گر طلوع خورشید باشید
-تمای یادگاری های عشق قدیمی تان را از بین ببرید و از این مهمتر این که همه عشقهای گذشته تان را بدست فراموشی بسپارید
-بهترین لباسهایتان را در منزل و برای همسرتان بپوشید
-در مقابل مادر, خواهر و دوستان و همکاران همسرتان از او تعریف کنید چون او بخاطر اینکه شما را بیشتر دوست خواهد داشت
-شبها در گوش همسرتان آوای عشق را نجوا کنید
-در کتابخانه بدنبال کتابها و مجلاتی که در مورد راههای بهبود روابط عاشقانه نوشته شده است بگردید
-هنر خوب صحبت کردن را فرا بگیرید
-درباره زندگی عاشقانه تان از هیچ تلاشی دریغ نورزید
-برای اینکه در روابط عاشقانه خالقانه عمل کنید, روی توسعه دادن نیم کره راست مغزتان کار کنید
-نظریه احمقانه (( زن سالاری)) یا ((مرد سالاری)) را دور بیاندازید چون این نظریه رابطه شما را تحت تاثیر فشار زیادی قرار می دهد
-فقط باید در نظر داشته باشدی که همه ما انسان هستیم
-صبح را با یکدیگر آغاز کنید و در ابتدای روز به روی یکدیگر لبخند بزنید. این روش بسیار خوبی برای اغاز روز است
-عشق واقعی در چیزهای کوچک نهفته است..پس چرا چیزهایی که خاطرات خوش کودکی را بیاد همسرتان می آورند را به او هدیه نمی دهید؟
-وقتی با هم به گردش می روید بذله گو و بشاش باشید
-همین حالا هر چه دستتان است زمین بگذارید نزد همسرتان بروید و به او بگوئید دوستت دارم
-با چهره ای خندان و شاداب بهمراه هدیه کوچک به محل کار نامزدتان بروید
-عاشق پیشه بودن را به روزهای آخر هفته موکول نکنید بلکه بکوشید در تمام طول هفته عاشقانه برخورد کنید
-به خودتان این جرات را بدهید که متفاوت از عشاق دیگر باشید و رفتارتان منحصر بفرد باشد
-به او تعهد بدهید که برای همیشه با او و در کنارش خواهید بود و عاشقانه دوستش خواهید داشت
-کسی که عاشق می شود باید برای تحمل و چشم پوشی از خطاهایی که می بیند اما نمی تواند در مقابل آنها کاری بکند صبور و آرام باشد
-عاشقی باشید که طبق سنن قدیمی و کهن جانش را فدای معشوق می کند
-باهمدیگر و برای همدیگر دعا کنید
-پس از مدتی که از ازدواجتان می گذرد به هتل ماه عسلتان بازگردید و در همان اتاقی که ساکن بودید اقامت کنید
-وقتی همسرتان در بیمارستان بستری است هر روز برایش گل ببرید
-در زمانهای زیر به سراغ همسرتان بروید:
خوشی............عشق.............ناخوشی
-از خودتان شخصیت بزرگی به او نشان بدهید
-به هنگام تماشای تلویزیون همسرتان را در آغوش بگیرید
-از عشقتان دفاع کنید
-هیچ وقت از یک هدیه بعنوان رشوه استفاده نکنید
-بهترین راه حل برای برخورداری از یک زندگی راحت و ایده ال این است که ازدواج کنید
-توسط یک بالن پیام عاشقانه برایش بفرستید
-وقتی نامزدتان را ملاقات می کنید در طول دیدارتان شادابی خود را حفظ کنید
-این موضوع را بخاطر بسپارید که اول باید خودتان را دوست بدارید تا بتوانید براستی همسرتان را دوست داشته باشید
-برای بقیه عمر دادگاه و محکمه یکدیگر باشید
-سبد گل گرانقیمتی از گلهای مورد علاقه اش برایش سفارش بدهید
-هرگاه همسرتان چندان عاشق پیشه نیست مستقیما این مطلب را به او گوشزد نکنید. به او بگوئید که از نظر احساسی تغییر کرده است
-عشق انبوهی از بزرگ نمایی ها و تفاوتهای بین یک شخص و دیگران است
-اجازه ندهید روزهای بارانی مانع از بیان احساسات شما باشند.بلکه در زیر باران در کنار هم قدم بزنید, آواز بخوانید و برقصید
-یکبار دیگر به ماه عسل بروید و اغلب این کار را تکرار کنید
-به همسرتان کتابهایی که دوست دارید هدیه کنید تا متوجه بشود که شما از علائق دیگر او نیز خبر دارید
-با بوسه صبحگاهی همسرتان را از خواب بیدار کنید
-درباره چیزهایی که در زندگی برایتان اهمیت دارد برایش صحبت کنید
-همیشه در همه چیز پیش قدم باشید
-پس از هر جر و بحث و دعوا غرورتان را کنار بگذارید و از همسرتان معذرت خواهی کنید
-سعی کنید احساساتش را متحول بسازید باید همچون محرکی برای قلبش باشید نه مانند یک نوشیدنی آرام بخش
-سنگ صبور و محرم راز یکدیگر باشید
-در مواقع لزوم قوانین روزمره و عرفهای اجتماعی را زیر پا بگذارید
-تا پایان عمر همچون زوجهای جوان بیاندیشید
-در آغاز هر فصل یک سرویس جواهر به او بدهید
-با همسرتان طوری رفتار کنید که در چشم او جذابتر شادتر و دلنشین تر بنظر برسید
-کلمات غیر رمانتیکی که باید حتما از آنها بپرهیز شود را بکار نبرید و همواره از جملات احساسی بهره بگیرید
-فقط برای بانوان : هرگز همسرتان را مسخره نکنید
-همواره بکوشید همسرتان را جذب دلبریها و محبتهای خودتان بکنید
-از اطمینان و اعتماد در قلب همسرتان سرمایه ای جاودانه جمع کنید
-با هم درباره نظریه تان در مورد عشق به بحث بنشینید
-فقط برای آقایان: عشق بازی کنید, جنگ نکنید
-هنر مذاکره کردن را یاد بگیرید چون اینکار کلیدی برای بازکردن درهای عشقی دیرپاست
-در ذهنتان افکار عاشقانه بپرورانید.هر چه بیشتر این کار را انجام دهید احساسات رمانتیک شما بیشتر رشد خواهد کرد و به بار می نشینند
-لباسهایتان را به او قرض بدهید
-بگذارید زمان بگذرد صمیمیت با گذشت زمان زیادتر می شود
-به معجزات بخصوص نوع عاشقانه ان معتقد باشید
-هر شخص بر اساس آنچه اهدا می کند ثروتمند شناخته می شود نه آنچه که دارد
-به همسرتان بگوئید که جذابترین شخص برای شماست
-به خودتان نیز یادآوری کنید که جذابترین شخص برای او هستید
-ازدواج کنید..! ما این کار را کردیم و دیدیم که ارزشش را داشت و موجب پیشرفت روابط عاشقانه شد
-همواره عاشق همسرتان بشید
-اتاق خوابتان را به بهترین و جذابترین وجه بیارائید
-روزهای سخت زندگی را هم در کنار همدیگر آسان کنید
-همیشه به همسرتان بگویید که چقدر دوستش دارید
-روزی را به قدردانی از همسرتان اختصاص دهید
-قلبتان را طوری بسازید که درون آن بین شما و عشقتان نوعی توازن ایده آل وجود بیاورید
-همسرتان را به آرامی و با اشتیاق ببوسید شاید این هنری باشد که برای انجام آن به تمرین نیامند باشید
-در گوش او نجوا کنید
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
روانشناسی پیوند عاشقانه

روانشناسی پیوند عاشقانه

افـراد بـالغ در ارتبــاط برقرار كردن با دیگران دارای تفاتهایی می بـاشـند كـه ریشـه در طـفولیـت آنها و چگونگی رابطه

سـرپرست آنان در خردسالی (پدر، مادر یا پرستار) با آنان دارد. بدین مفهوم كه اگر ســرپرست با طفل رابطه مـحبت آمیز داشته و نیازهای كودك را بدرستی پاسخ گوید، طفل نیز پیوند اطمینان آمیز و توام با امنیت با سرپرست خـــود برقرار می كـند.

طـفل میـل بـه برقــرار كردن رابطه نزدیك و صـمـیـمانه بـــا سرپرست خود خواهد داشت و یا از دور به سرپرست خود لبخند میزند.



حـال اگـــر سرپرست طفل به كودك آنچنان كه باید توجه نكند و به وی بی اعتنا باشــد، در طفل دو سبك پیوند دیگر شكل میگیرد یكی آنكه طـفل مضطرب و سردرگم میگردد و خصومت و نارضایتی خـود را فعالانه و یا غیر مستقیم به سرپرست خود نشان میدهد و یا آنكه در طفل پیوند اجتنابی شكل گرفته و از سرپرست خود دوری می كـند.

این طرز رفتار با طفل در شخصیت كودك رسوخ كرده و در بزرگسالی خود را نمایان میكنـد كـه در این صورت با 4 شخصیت از لحاظ سبك شكل گیری پیوند و دلبستـگی مـیـان فـرد با فرد دیگر به ویژه جنس مخالف و مسایل عشقی مواجه خواهیم بود:

1- بالغین مطمئن و برخوردار از امنیت: اینگونه افراد دارای مشخصات زیر میباشند:
توانایی ارتباط برقرار كردن و صمیمی گشتن با دیگران.
احترام به حریم شخصی و فضای شخصی برای خود و شریك زندگی خود.
نسبت به احساسات شریك زندگیش همدلی كرده و به آسانی وی را میبخشد
دارای مرز و حدود مشـخص برای خود، دارای عزت نفس بالا، پشـتیبان و محبوب میباشد.
از آنكه با فردی خیلی صمیمی گردد و یا از سوی وی طرد گردد، نـگـران و بـیمناك نیست.
تمایل به برقراری رابطه دراز مدت.
مسایـل خصـوصی خود را در صورت لزوم در اختیار دیگران قرار می دهـد و در بـاز كردن سفره دلش نزد دیگران محتاط است.
از رابطه جنسی لذت می برد بویژه با یك شریك دراز مدت.
برای دیگران احترام زیادی قائل است.
هنگامی كه به كمك احتیاج دارد از دیگران طلب یاری می كند.
در تعامل با دیگران مثبت، خوشبین، سازنده و سخاوتمند است.
خلاق و روشن فكر بوده و از مرگ نمی هراسد.


2- بالغین اجتنابی: این گونه افراد دارای مشخصات زیر میباشند:

رابطه آنها از لحاظ فیزیكی و احساسی غیر صمیمی میباشد.
آنها به دوری و جدایی عادت داشته و اینگونه راحت تر هستند.
به دیگران زیاد توجه ندارند و ممكن است خودخواه بنظر آیند.
نسبت به احساسات و نیازهای شریك زندگی خود بی مسئولیت، بـی اعـتـنا و ناشكیبا هستند.
افــرادی منزوی هستند و مـمـكن است رفتـارهـای كنـتـرل جـویانـه، منـتـقـدانـه و غضبناكی بروز دهند. نیاز مبرمی به تعریف و تمجید و پذیرش دارند.
قادر به برقرار كردن رابطه صمیمانه با دیگران نیستند.
سفـره دلـشان را برای كسی نمی گـشایند و بـی پـرده احساستـشان را بـیـان نمیكنند.
خشك و انعطاف ناپذیرند و به دیگران اعتماد ندارند.
زیاد در رابطه دراز مدت سرمایه گذاری نمیكنند.
پس از جدایی زیاد غمگین نمیگردند.
معمولا به كار زیاد اعتیاد دارند تا بتوانند اینگونه از رابطه صمیمانه اجتناب كنند.
هنگام رابطه جنسی با شریكش فرد دیگری را در ذهن مجسم میكند.
والدین خود را طرد كننده به خاطر می آورند.
دوران كـــودكی آشفته ای را پشت سر گذاشته اند (والدین الكلی و یا بد رفتاری از سوی آنان)
هنگامی كه خود و یا شریك زندگیش پریشان و دچار مشكل می گردند از شریك خود دوری میگزیند.
تعاملات اجتماعی را خسته كننده میداند و از مرگ بیمناك است.
 

Pari-2719

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخواستم بهش بگم

میخواستم بهش بگم

تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مسئله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم و گونه من رو بوسید
"
. داداشی" میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد، خودش بود دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش، نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم . به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته، این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه
 

Pari-2719

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدم ثروتمند

آدم ثروتمند

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»


کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین »
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی دونم چی بگم؟

نمی دونم چی بگم؟

اين يك داستان واقعي است كه در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي كرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب كردن ديوار در بين آن مارمولكي را ديد كه ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يك لحظه كنجكاو شد. وقتي ميخ را بررسي كرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه كوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يك قسمت تاريك بدون حركت، مارمولك ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امكان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله كارش را تعطيل و مارمولك را مشاهده كرد.
در اين مدت چكار مي كرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور كه به مارمولك نگاه مي كرد يكدفعه مارمولكي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين كوچكي بتواند عشقي به اين بزرگي داشته باشد پس تصور كنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي كنيم
 

Similar threads

بالا