بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی خب، بچه ها من این هندونه رو امروز خریدم، خدارو شکر قرمز دراومد.
بیاید بیاید، یکی یه دونه وردارید، تا به بقیه هم برسه، تنبلا هم آخر از همه ور میدارن.

واییییییییییییییییییییییییییییییی
عجب هندونه ای
نذار این جور عکسها رو
نمی کی یکی اینجا قلبش ضعیف باشه
:confused:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سلام محسن جان خوبی چه خبر اینجا شده تنبل خونه شاه عباس اصلا به خودشون زحمت نمیدن ببینن کی اومده یه تعارفی یه سلامی کجا رفت اون حرمت بزرگتری از بس این ارامش شلوغ میکنه دیگه حواس نمیذاره

سلام محسن جون خوبی
رسیدن بخیر
بیا زیر کرسی
قصه رو که آماده کردی ها
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام محسن جان خوبی چه خبر اینجا شده تنبل خونه شاه عباس اصلا به خودشون زحمت نمیدن ببینن کی اومده یه تعارفی یه سلامی کجا رفت اون حرمت بزرگتری از بس این ارامش شلوغ میکنه دیگه حواس نمیذاره

محسن جان بفرما چایی، هندونه، آجیل، خلاصه هرچی دلت میخواد وردار.
نگار جون شما هم همینطور، اصلا خجالت نکش، وردار.
آخه محسن جون خودت قضاوت کن، با این همه دختری که اینجا نشستن، خب زشته یه پسر پاشه اون وسط چایی و ... بیاره و تعارف کنه، مثلا قدیمیا گفتن چایی رو باید دخترا بیارن دیگه :D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام محسن جان خوبی چه خبر اینجا شده تنبل خونه شاه عباس اصلا به خودشون زحمت نمیدن ببینن کی اومده یه تعارفی یه سلامی کجا رفت اون حرمت بزرگتری از بس این ارامش شلوغ میکنه دیگه حواس نمیذاره
:eek::eek:
به من چه!!من آروم رفتم یه گوشه نشسته م!!!خودت صدات ضعیف بود آروم سلام کردی!!ننداز پای من!!
خب حالا سلام!!1
می بینم نیومده شروع کردی متلک ها رو!!باشه!!همتون رو حریفم!!!اگه از جام پا شدم!!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخه محسن جون خودت قضاوت کن، با این همه دختری که اینجا نشستن، خب زشته یه پسر پاشه اون وسط چایی و ... بیاره و تعارف کنه، مثلا قدیمیا گفتن چایی رو باید دخترا بیارن دیگه :D
اههههه
این حرفا یعنی چی؟؟!!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
داداشی یه چیزیی تعریف کنم بخندیم
اون شب که قصه ترسناکه رو تعریف کردی
آقا ما لامپا رو خاموش کردیم که بریم بخوابیم
تاریک بود هیچی پیدا نبود
دیدم پام به یه چیزی خورد
یه لگد محکم بهش زدم دیدم وای این چی بود که یهو انقدر بزرگ شد
داشتم سکته میکردم
سریع پریدم لامپو روشن کردم
حدس بزن چی بود
چتر بود
لگدش که زدم یهو باز شد
انقدر ترسیدم داداشی که خدا میدونی
تا صبح هی چیزیت گفتم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام محسن جون خوبی
رسیدن بخیر
بیا زیر کرسی
قصه رو که آماده کردی ها
سلام تنهایی جان خوبی
قصه هم اماده است بذار گلاب جان بیاد
محسن جان بفرما چایی، هندونه، آجیل، خلاصه هرچی دلت میخواد وردار.
نگار جون شما هم همینطور، اصلا خجالت نکش، وردار.
آخه محسن جون خودت قضاوت کن، با این همه دختری که اینجا نشستن، خب زشته یه پسر پاشه اون وسط چایی و ... بیاره و تعارف کنه، مثلا قدیمیا گفتن چایی رو باید دخترا بیارن دیگه :D
سلام محمد صادق عزیز دستت درد نکنه با این هندونه یاد شب یلدا افتادم
فکر کنم دوره زمونه عوض شده
:eek::eek:
به من چه!!من آروم رفتم یه گوشه نشسته م!!!خودت صدات ضعیف بود آروم سلام کردی!!ننداز پای من!!
خب حالا سلام!!1
می بینم نیومده شروع کردی متلک ها رو!!باشه!!همتون رو حریفم!!!اگه از جام پا شدم!!!
اول دوباره شکوه بعد سلام
مگه با این داد وبیداد تو کسی هم صدای من پیرمرد رو میشنوه
بلند شو یه کاری بکن دختر تا نگم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
محسن جان بفرما چایی، هندونه، آجیل، خلاصه هرچی دلت میخواد وردار.
نگار جون شما هم همینطور، اصلا خجالت نکش، وردار.
آخه محسن جون خودت قضاوت کن، با این همه دختری که اینجا نشستن، خب زشته یه پسر پاشه اون وسط چایی و ... بیاره و تعارف کنه، مثلا قدیمیا گفتن چایی رو باید دخترا بیارن دیگه :D
محمدصادق من همیشه محض احتیاط یه وردنه همرامه!!!!مواظب باش مورد مصرف پیدا نکنه ها1!!!:D:thumbsup2:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
داداشی یه چیزیی تعریف کنم بخندیم
اون شب که قصه ترسناکه رو تعریف کردی
آقا ما لامپا رو خاموش کردیم که بریم بخوابیم
تاریک بود هیچی پیدا نبود
دیدم پام به یه چیزی خورد
یه لگد محکم بهش زدم دیدم وای این چی بود که یهو انقدر بزرگ شد
داشتم سکته میکردم
سریع پریدم لامپو روشن کردم
حدس بزن چی بود
چتر بود
لگدش که زدم یهو باز شد
انقدر ترسیدم داداشی که خدا میدونی
تا صبح هی چیزیت گفتم

شوخی میکنی؟ :biggrin::biggrin::biggrin:
داداشی ببخشید دیگه، خداییش نمیخواستم بترسونمتون، ولی داستانش واقعی بود دیگه به من چه مربوطه؟
تازه من میخواستم یکی دیگه هم بزارم. :D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اول دوباره شکوه بعد سلام
مگه با این داد وبیداد تو کسی هم صدای من پیرمرد رو میشنوه
بلند شو یه کاری بکن دختر تا نگم
تا خود خروس خون میشینم از جام جم نمی خورم!!اگه تونستی منو تکون بده!!!!!!دیگه حیثیتیه!!تکون نمی خورم:razz::mad:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
محمدصادق من همیشه محض احتیاط یه وردنه همرامه!!!!مواظب باش مورد مصرف پیدا نکنه ها1!!!:D:thumbsup2:
ههههه
آخرش تا شما دوتا امشب این کرسی رو نشکونید دست بر نمیدارید

شوخی میکنی؟ :biggrin::biggrin::biggrin:
داداشی ببخشید دیگه، خداییش نمیخواستم بترسونمتون، ولی داستانش واقعی بود دیگه به من چه مربوطه؟
تازه من میخواستم یکی دیگه هم بزارم. :D

نه داداشی یه بار تعریف کردی واسه هفت پشتم بسه

محسن جان مامان گلاب نمیدونم امشب کجا رفته
نیست
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بچه ها با اجازه من برم
یه کم دیره
فردا میام قصه رو می خونم
:smile:
منو با این قوم ظالمین تنها نذار!!!!!:cry::cry:
شبت بخیر!!فقط فردا دیدی این جاها خون پاچیده وحشت نکن!!با آمادگی وارد شو!!;)
خوب بخوابی
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بچه ها با اجازه من برم
یه کم دیره
فردا میام قصه رو می خونم
:smile:

نگار خانوم شب اولی اگه بچه ها زیادی شوخی کردن ببخشید
اینجا همه سر به سر هم میزارن تا یه کمی از غمای زندگی دور باشیم
شب خوب سبزی داشته باشی
یا علی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه
حاکم نیمه شب روانه خانه قصاب میشه وبا قصاب میرن به یک ویرانه میروند وداخل ویرانه یک سبد بزرگ وجود داشت وقصاب به حاکم میگه که داخل سبد بنشین وحاکم داخل سبد میشه وناگهان سبد از روی زمین بلند میشه و میان زمین و آسمان معلق میمونه
چون در آن منزل خرابه شدیم
چون پری هردو در نقاب شدیم
سبدی بود در رسن بسته
رفت و آورد پیشم آهسته
گفت یکدم درین سبد بنشین
جلوهای کن بر آسمان و زمین
و طناب از اون جدا میشه حاکم همین جور مات ومبهوت میمونه که عجب کاری کردم کی حالا من رو نجات میده که بعد از چند ساعت یه مرغ خیلی بزرگ روی دسته سبد میشینه حاکم پیش خودش فکر میکنه که بهتره که پای مرغ رو بگیره و با مرغ برود بهتراز این هست که درون سبد بمیره خلاصه همین کار رو میکنه
مرغی آمد نشست چون کوهی
کامد زو به دل اندوهی
پرو بالی چو شاخه درخت
پایها به مثال کنده درخت
گفتم ار پای مرغ گیرم
زیر پای آوردچو نخچیرم
مرغ هم به پرواز در میاد و از اول صبح تا نیمه روز پرواز میکنه وحاکم وقتی پایین رو نگاه میکنه یه باغ خیلی زیبا میبینه و به خودش میگه این بهترین جایی که من میتونم باشم وخودشو از پای مرغ رها میکنه وداخل باغ میشه باغ خیلی زیبا بوده وهرنوع میوه وگیاه داخل اون بوده خلاصه حاکم از میوه های باغ میخوره و وبعد هم به خواب میره
رو ضه ای دیدم آسمان و زمینش
نا رسیده غبار آدمیش
چشمه های روان بسان گلاب
در میانش عقیق و در خوشاب
اندکی خوردم اندکی خفتم
در همه حال شکر می گفتم
شب که میشه حاکم می بینه که صد ها حوری از اون دور دارن میان که یکی از یکی زیبا تر ودر دستشان هر کدام یک شمع و برسرشان فرش و تختی چو فرش بهشت فرش وتخت می گسترانند و در این هنگام میبینه که یک حوری که از همه زیبا تر بوده وهمه اینها کنیزان او هستند میاد و بر تخت میشینه و کنیزکان بساط عیش و نوش را فراهم کردند و ان حوری بر تخت نشست چون لختی نشست رو به یکی از کنیزکان کرد وگفت که یکی از نا محرمان خاک پرست اینجا هست بروید و او را پیدا کنید و نزد من بیاورید
آمد آن بانوی همایون بخت
چون عروسان نشست بر تخت
چون زمانی بگذ شت سر بر داشت
گفت با محرمی که در بر داشت
که ز نامحرمان خاک پرست
می نماید که شخصی این جا هست
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمدصادق من همیشه محض احتیاط یه وردنه همرامه!!!!مواظب باش مورد مصرف پیدا نکنه ها1!!!:D:thumbsup2:

داداشی دیدی، دیدی ، تهدیدم کرد، اون منو تهدید کرد، پاشو پاشو داداشی جاتو با من عوض کن تا امشب بی داداشی نشدی.
ببین آرامش به من کاری نداشته باش که اگه مامان گلاب بفهمه حسابی دعوات میکنه.
آرام جون فکر کنم همین کارارو کردی که هنوز ... :D
 
آخرین ویرایش:

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محسن جون یکم فونتشو بزرگتر و زخیمتر کن، چشمام کور شد از بس ریز نوشتی.
 

Similar threads

بالا