داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

ramin_mo66

عضو جدید
زيباترين جمله در وصف مادر

زيباترين جمله در وصف مادر


كودكي كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد :مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستي اما

من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم ؟

خداوند پاسخ داد : از ميان تعدادي از فرشتگانم يكي را براي تو در نظر گرفته ام و او تو را نگهداري خواهد كرد. اما كودك هنوز مطمئن نبود مي خواهد برود يا نه گفت :اما اينجا من در بهشت هيچ كاري جز خنديدن و آوازخواندن ندارم و اينها براي شادي من كافيست .

خداوند گفت : فرشته تو برايت خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد .

كودك گفت : من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي من زبان آنها را بلد نيستم؟

خداوند كودك را نوازش كرد و گفت : فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي ر ا كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كردو با صبوري به تو ياد مي دهد چطور صحبت كني.

كودك سرش را چرخاند و گفت :شنيده ام در زمين آدم هاي بد هم زندگي مي كنند چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟

خداگفت:فرشته ات حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.

در آن هنگام بهشت آرام بود گر چه صداهايي از زمين شنيده مي شد. كودك فهميد كه به زودي بايد سفرش را شروع كند.او به آرامي يك سوال ديگر از خداوند پرسيد :اگر مــن همين حالا بايد بروم اسم فرشته ام را به من بگو ؟ خداوند لبخند زد .

كودك را به سوي زمين فرستاد و در همان حال گفت: نام فرشته ات هيچ اهميتي ندارد مي تواني او را مادر صدا بزني
 

ramin_mo66

عضو جدید
پاكي قدمش

صفاي وجودش
سنگي و سكوتش
نجابت غرورش
و من تنها مادر ميخواندمش(U)
 

k.m.r.c

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پاكي قدمش

صفاي وجودش
سنگي و سكوتش
نجابت غرورش
و من تنها مادر ميخواندمش(U)
تاپیکهای متفاوتی در روزهای نزدیک به روز مادر با همین عناوین زده شد...
اما الان در صفحه ی اصلی تالار نیستند....
جمله ی من:
به بهشت نروم ، اگر مادرم آنجا نباشد
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جالب بود...
حالا انقدر آفرینش اولیه زن و مرد مهم شده؟؟؟
 

کاوش

عضو جدید
همه ی حیوان ها حق حیات دارند و انسان ها هم!

هیس !سگ های این زن ثروتمند در خانه خوابیده اند،آن ها وارث پول کلانی هستند!
می خواهم امشب به خوابش روم و به او بگویم:هی زن،تو می توانی با پول هایت چند آدم را از زندگی سگی خلاص کنی،آن وقت ترجیح میدهی سگ هایت مثل انسان زندگی کنند؟!:eek:
 

ramin_mo66

عضو جدید
دوست

دوست

:cry:دو تا دوست بودن یکی تهرانی و یکی آبادانی تو خدمت که خیلی به هم صمیمی بودن
وقتی سربازی تموم میشه تهرانیه به آبادانی میگه : خدمته ما تموم شد اما هنوز دوستیمون پا پرجاست هروقت کار خوب خواستی بیا تهران پیش من . آبادانی میگه : من پول ندارم اما هروقت خواستی زن بگیری بیا پیشه من .
1 سال میگذره و تهرانیه هوس زن گرفتن میکنه میره آبادان پیشه دوستش .میبینه یه خونه کوچیک و فقیرانه دارن آبادانیه به گرمی ازش استقبال میکنه بعده 1 هفته تهرانیه میگه یادته چه قولی به من دادی . آبادانیه میگه آره و شروع میکنه تو در و همسایه و دوست و آشنا هرچی دختر خوب هست نشونش میده اما تهرونیه هیچ کدومو نمیپسنده روز آخر که تهرونیه داره خداحافظی میکنه میگه : تو به قولت وفا کردی اما من هیچ کدومو نپسندیدم در این حین دختر همسایه که خیلی هم خوشکل و با وقاره میاد میره تو . تهرانیه به دوستش میگه من اینو میخوام . دست بر قضا دختر نامزد آبادانیه بود آبادانی میگه باشه و میره با پدر و مادر دختره و نامزدش حرف میزنه و اونا رو راضی میکنه و به دوستشم نمیگه که دختر نامزدش بوده.
میگذره و آبادانیه گوشه خونه میشینه و معتاد میشه . مادر آبادانی بهش میگه تو که زنتو دادی رفت حالا برو ببین دوستت بهت کار میده .
آبادانیه پا میشه میره تهران در خونه دوستش میبینه عجب خونه ای مجللی . زنگ میزنه آیفونو بر میداره میگه سلام منم علی . تهرانی میگه من همچین دوستی ندارم . آبادانی میگه شاید صدام عوض شده منو نشناخته دوباره زنگ میزنه بازم میگه من همچین کسی رو نمیشناسم .
آبادانیه میره تو پارک روبروی خونه تهرانیه میشینه میبینه از اون دور 3 نفر که چهرشون شبیه دزد دارن میان طرفش با خودش میگه : اونا الان میان پولامو میبرن خوب کتکم هم میزنن بهتره خودم پولامو بدم تا کتک نخورم صداشون میکنه میگه این پوله برگشت به خونمه اینم یکم نونه همشو ببرین اما کتکم نزنین . اونا میگن اتفاقا ما تازه از دزدی میایم . 50 هزار تومان بهش میدن و میرن . آبادانیه میگه بهتره با این پول یه دست کت و شلوار بخرم و یه هموم عمومی برم و برگردم به مادرم بگم دوستم واسم کار پیدا کرد من خوشم نیومد .
فرداش وقتی داره میره سواره اتوبوس بشه یه خانوم سواره ماشین همش واسش بوق میزنه میگه اقا بیا سوار شو . آبادانیه میگه من بچه تهران نیستم بچه شهرستانیم زود گول میخورم بیخیال من شو .
زنه بر میگرده میگه من یه مغازه دارم دوست دارم واسه من کار کنی . با خودش میبرش مغازه که یه بوتیکه مجلله و یه غرفه بهش میده ازبرکت دست پسره فروش غرفه عالی میشه زن برمیگرده به آبادانی میگه من ازت خوشم اومد دخترمو بهت میدم و آبادانیه با دختر زن ازدواج میکنه .
یک روز زن آبادانیه بهش میگه یه مراسم شراب خوری تو بالا شهر دعوتیم آبادانی میگه خوب بریم . تو مهمونی او کنج تهرانیه و نامزد قبلیشو که الان زن تهرانیه بود میبینه . آبادانیه میگه بزارین سلامتی اول رو من بگم : به سلامتی رفیقی که قول داد و به قولش عمل نکرد . پیک دومم میگه : به سلامتی اون 3 تا دزد که بهم پول دادن و پیک سوم میگه : به سلامتی اون زنی که بهم کار داد و دخترشو که الان همسرمه

تهرانیه که خیلی بهش برمیخوره میگه سلامتی دوم رو من میگم
میگه : به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش عمل کرد

پیک بعدی میگه : به سلامتی اون 3 تا دزد که دزد نبودن و من فرستادمشون

پیک بعدی میگه :قسم خورده بودم نگم اما میگم به سلامتی اون زنی که مادرم بود و اون دختری که خواهرم بود :cry:
 
آخرین ویرایش:

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به نظرم آخرش اصلا جالب نبود... چه دلیلی داشت تهرانیه این کارو کرده باشه وقتی خودش میتونست...
 

سـعید

مدیر بازنشسته
سقراط و جوان

مي گويند که جواني کم شور و شوق نزد سقراط رفت و گفت:" اي سقراط بزرگ آمده ام که از خرمن دانش تو خوشه اي برگيرم."
فيلسوف يوناني جوان را به دريا برد، او را به درون آب کشانيد و سرش را 30 ثانيه زير آب کرد. وقتي که دست خود را بر داشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد، سقراط از او خواست که آنچه را خواسته بود تکرار کند.
جوان نفس زنان گفت:" دانش، اي مرد بزرگ". سقراط دوباره سرش را زير آب کرد و اين بار چند ثاينه بيشتـر. بعد از چند بار تکرار اين عمل، سقراط پرسيد: " چه مي خواهي" جوان که از نفس افتـاده بود به زحمت گفت: "هـوا. هـوا مـي خواهم"
سقراط گفت: " بسيار خوب، هر وقت که نياز به دانش را به قدر نياز به هوا احساس کردي ، آن را به دست خواهي آورد."
هيچ چيز جاي عشق و علاقه را نمي گيرد. شور و شوق يا عشق و علاقه نيروي اراده را بر مي انگيزد. اگر چيزي را از ته دل بخواهيد نيروي اراده دستيابي به آن را پيدا خواهيد کرد. تنها راه ايجاد چنان خواست هايي تقويت عشق و علاقه است.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
آرام ترين انسان

يکي از دوستان شيوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوري بود. روزي اين تاجر به طور تصادفي تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بيمار گشت و در بستر افتاد.
شيوانا به عيادتش رفت و بر بالينش نشست. اما مرد تاجر نمي توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر مي شد. شيوانا دستي روي شانه دوست بيمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داري آرام ترين انسان روي زمين را به تو نشان بدهم که وضعيتش به مراتب از تو بدتر است ولي با همه اين ها آرام ترين و شادترين انسان روي زمين نيز هست!؟
دوست شيوانا تبسم تلخي کرد و گفت: مگر کسي مي تواند مصيبتي بدتر از اين را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شيوانا سري تکان داد و گفت: آري برخيز تا به تو نشان بدهم.
مرد تاجر را سوار گاري کردند و شيوانا نيز در کنار گاري پاي پياده به حرکت افتاد. يک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستي رسيدند که زلزله يک سال پيش آن را ويران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شيوانا سراغ مرد جواني را گرفت که لقبش آرام ترين انسان روي زمين بود.
وقتي به منزل آرام ترين انسان رسيدند دوست بيمار شيوانا جواني را ديد که درون کلبه اي چوبي ساکن شده است و مشغول نقاشي روي پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شيوانا نگريست و در مورد زندگي آرامترين انسان پرسيد.
شيوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالي که آرام ترين انسان براي آن ها غذا تهيه مي کرد براي تاجر گفت که اين مرد جوان، ثروتمندترين مرد اين ديار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کليه فرزندان و فاميل هايش را هم از دست داده است. او آرام ترين انسان روي زمين است چون هيچ چيزي براي از دست دادن ندارد و تمام اين اتفاقات ناخوشايند را بخشي از بازي خالق هستي با خودش مي داند. او راضي است به هر چه اتفاق افتاده است و ايام زندگي خود را به عالي ترين شکل ممکن سپري مي کند. او در حال بازسازي دهکده است و قصد دارد دوباره همه چيز را آباد کند و در تنهايي روي پارچه طرح هاي آرام بخش را نقاشي مي کند و به تمام سرزمين هاي اطراف مي فروشد.
مرد تاجر کمي در زندگي و احوال و کردار و رفتار آرام ترين انسان روي زمين دقيق شد و سپس آهي عميق از ته دل کشيد و گفت: فقط کافي است راضي باشي! آرامش بلافاصله مي آيد!
در اين هنگام آرام ترين انسان روي زمين در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالي که لبخند مي زد گفت: فقط رضايت کافي نيست! بايد در عين رضايت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازي را هم دايم در وجودت شعله ور سازي بايد در عين رضايت دائم، جرات داشتن آرزوهاي بزرگ را هم در وجود خودت تقويت کني. تنها در اين صورت است که آرامش واقعي بر وجودت حاکم خواهد شد.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
فقط براي خودت!

روزي پسـري جـوان و پرشـور از شهـري دور نزد شيوانا آمد و به او گفت که مي خواهد در کمترين زمان ممکن درس هاي معرفت را بياموزد و به شهر خودش برگردد. شيوانا تبسمي کرد و گفت: براي چه اين قدر عجله داري!؟ پسرک پاسخ داد: مي خواهم چون شما مرد دانايي شوم و انسان هاي شهر را دور خود جمع کنم و با تدريس معرفت به آن ها به خود ببالم!
شيوانا تبسمي کرد و گفت: تو هنوز آمادگي پذيرش درس ها را نداري! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نيا!
پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردي پخته و باتجربه تبديل شد. ده سال بعد او نزد شيوانا بازگشت و بدون اين که چيزي بگويد مقابل استاد ايستاد! شيوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسيد : آيا هنوز هم مي خواهي معرفت را به خاطر ديگران بياموزي؟!
مرد سرش را پايين انداخت و با شرم گفت: ديگر نظر ديگران برايم مهم نيست. مي خواهم معرفت را فقط براي خودم و اصلاح زندگي خودم بياموزم. بگذار ديگران از روي کردار و عمل من به کارآيي و اثر بخشي اين تعليمات ايمان آورند.
شيوانا تبسمي کرد و گفت: تو اکنون آمادگي پذيرش تمام درس هاي معرفت را داري. تو استاد بزرگي خواهي شد! چرا که ابتدا مي خواهي معرفت را با تمام وجود در زندگي خودت تجربه کني و آن را در وجود خودت عينيت بخشي و از همه مهم تر نظر ديگران در اين ميان برايت پشيزي نمي ارزد!
 

سـعید

مدیر بازنشسته
اقيانوس کجاست؟

ماهي کوچکي در اقيانوس به ماهي بزرگ ديگري گفت: ببخشيد آقا، شما از من بزرگ تر و با تجربه تر هستيد و احتمالاً مي توانيد به من کمک کنيد تا چيزي را که مدت ها در همه جا در جست و جوي آن بوده ام و نيافته ام را پيدا کنم؛ ممکن است به من بگوييد: اقيانوس کجاست؟!
ماهي بزرگ تر پاسخ داد: اقيانوس همين جاست که شما هم اکنون در آن شنا مي کنيد. ماهي کوچک پاسخ داد: نه! اين که من در آن شنا مي کنم آب است نه اقيانوس. من به دنبال يافتن اقيانوس هستم نه آب و با سرخوردگي دور شد.
همه ما هم مانند آن ماهي کوچولوي غافل، در نعمت و برکت نامتناهي غرق هستيم و مجبور نيستيم براي يافتن آن کوشش کنيم و به هر دري بزنيم؛ زيرا هر چقدر اين ماهي کوچک شنا کند باز هم در اقيانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد. خداوند نعمت هاي زيادي را به همان اندازه که در اقيانوس براي ماهي فراهم کرده، در اختيار ما قرار داده است. اما شايد بايد تصميم بگيريد که هر روز از زندگي خود را چگونه مي خواهيد بگذرانيد. نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است. فقط کافي است آن را بخواهيد و همين الان خود را به آن متصل کنيد.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
سکه هاي برکت آفرين!
روزي شيوانا استاد معرفت، در جاده اي همراه شاگردان راه مي سپرد. مردي با لباس مجلل و گران قيمت خودش را به استاد رساند و از او خواست تا سکه اي از بابت تبرک به او بدهد. شيوانا سرش را پايين انداخته بود و گام بر مي داشت و مرد نيز مصرانه هم پاي او راه مي رفت و درخواست خود را تکرار مي کرد. چند قدم بالاتر زن فقيري که شيوانا را نمي شناخت نيز به جمع آن ها نزديک شد و از مرد ثروتمند، درخواست کمک نمود. مرد با خشم بر سر زن فقير فرياد زد: که مگر نمي بيني که من خودم از باب تبرک دست به دامان سکه اي از شيوانا هستم. اگر وضعم خوب بود که چنين نمي کردم؟!
زن فقير با شنيدن اين کلام از جمع فاصله گرفت و غمگين و مغموم روي سنگي کنار جاده نشست. شيوانا به محض ديدن اين صحنه متوقف شد و خطاب به مرد گفت: تو سکه را براي چه مي خواهي؟!
مرد خوشحال گفت: ميزان سکه فرقي نمي کند! فقط مي خواهم سکه اي از شما داشته باشم که با گذاشتن آن در لابه لاي سکه هايم برکت و فراواني به ثروتم اضافه شود!
شيوانا دست در جيب کرد و سکه اي کم بها به مرد داد. مرد خوشحال از شيوانا جدا شد و به سمت منزل خود به راه افتاد. هنوز چند قدمي از شيوانا دور نشده بود که شيوانا با صداي بلند فرياد زد: آهاي مرد! من فقط سکه اي بي روح و بي خاصيت به تو دادم. برکت و فراواني را بايد موجودي ديگر به تو بدهد و او منتظر است تا ببيند آيا اين سکه را به اين زن فقير مي دهي يا خير! اگر چنين نکني هيچ برکتي نصيب تو نخواهد شد!
مرد ثروتمند لحظه اي مکث کرد و با تعجب به شيوانا خيره شد و گفت: اگر حرف شما درست باشد، پس من نيازي به سکه شما نداشتم و با دادن يکي از سکه هاي خودم به اين زن فقير مي توانستم برکت و فراواني را به سوي مالم بکشانم!؟
شيوانا تبسمي کرد و پاسخ داد: البته که چنين است! سکه شيوانا هيچ تفاوتي با سکه تو ندارد. مهم شکل استفاده از آن است!
 

سـعید

مدیر بازنشسته
خواب عجیب

خواب عجیب

خواب عجیب
روزي مردي خواب عجيبي ديد . ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي انها نگاه ميکند. هنگام ورود ، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هاي را که توسط پيکها از زمين ميرسند، باز ميکنند و داخل جعبه ميگذارند . مرد از فرشته پرسيد : شما چه کار ميکنيد ؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد ، گفت: اين جا بخش دريافت است و ما دعاها و درخواست هاي مردم از خداوند را تحويل ميگيريم.

مرد کمي جلوتر رفت . باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذ هايي را داخل پاکت ميگذارند و انها را توسط پيکهايي به زمين ميفرستند.

مرد پرسيد: شماها چه کار ميکنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين ميفرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته است . مرد با تعجب پرسيد : شما چرا بيکاريد؟

فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي که دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار کمي جواب ميدهند. مرد از فرشته پرسيد : مردم چگونه ميتوانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد:بسيار ساده ، فقط کافيست بگويند : خدايا شکر
 

سـعید

مدیر بازنشسته
درسهایی برای آقایون...

درسهایی برای آقایون...


 

سـعید

مدیر بازنشسته
تـصـمیم گـرفـت زنـده بـمـانـد

مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند.​
پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد.​
او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود».​
پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود.​

یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخ‌دار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعه‌های قبل، در صندلی چرخ‌دار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می‌کشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نرده‌های چوبی سفیدی که دور تا دور حیاط‌شان کشیده شده بود، رسید.​
با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نرده‌ها گرفت و در امتداد نرده‌ها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام می‌داد، به‌طوری که جای پای او در امتداد نرده‌های اطراف خانه دیده می‌شد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمی‌خواست.​
سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده‌ی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصله‌ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، می‌دوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.​
سال‌ها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی دکتر «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!​
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
مـــلاقــــات بـــا خــــداونـــد


ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند :
امیلی عزیز ،
عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم ، با عشق ، خدا .

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روری میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟ او که آدم مهمی نبود در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من که چیزی برای پذیرایی ندارم ! پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلارو 40 سنت داشت ، با این حال براي خريد و تدارك ميهماني به سمت فروشگاه بیرون آمد. باران به شدت در حال بارش بود و او خيلي عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند، در راه بازگشت از خريد با زن و مرد فقیری روبرو شد ! آنها به امیلي گفتتند خانم ما سرپناه و پولی نداریم بسیار هم سردمان است و گرسنه هستیم آیا امکان دارد به ما کمکی کنید ؟
امیلی جواب دارد متاسفم من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام . مرد فقير گفت بسیار خوب خانم متشکرم و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و آن دو به حرکت خود ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی بطور ناگهاني درد شدیدی را در قلبش احساس کرد و حالش دگرگون شد ! انگار ندايي در درون او ملامتش ميكرد . ناخودآگاه و به سرعت دنبال آنها دوید ! آقا خانم خواهش می کنم صبر کنید : وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد .

وقتی امیلی به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد. چون خدا می خواست به ملافاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید نامه را برداشت و باز کرد !
كلمات ساده و مختصري در آن نامه نوشته شده بود :
امیلی عزیز ،
از پذیرایی بي نظيرت و کت خوب و زیبایت متشکرم ، با عشق ، خدا .
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
تـصـمیم گـرفـت زنـده بـمـانـد


مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند.
پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد.
او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود».
پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود.


یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخ‌دار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعه‌های قبل، در صندلی چرخ‌دار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می‌کشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نرده‌های چوبی سفیدی که دور تا دور حیاط‌شان کشیده شده بود، رسید.
با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نرده‌ها گرفت و در امتداد نرده‌ها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام می‌داد، به‌طوری که جای پای او در امتداد نرده‌های اطراف خانه دیده می‌شد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمی‌خواست.
سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده‌ی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصله‌ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، می‌دوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.
سال‌ها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی دکتر «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!​
 

mahtabi

مدیر بازنشسته
زنجيره عشق

زنجيره عشق

در نور کم غروب، جیم زن سالخورده اي را ديد که در کنار جاده درمانده،منتظر بود. در آن نور کم متوجه شد که او نياز به کمک دارد جلوي مرسدس زن ايستاد و از اتومبيلش پياده شد. در اين يک ساعت گذشته هيچ کس نايستاده بود تا به زن کمک کند. زن به خود گفت مبادا اين مرد بخواهد به من صدمه اي بزند؟ ظاهرش که بي خطر نبود فقير و گرسنه هم به نظر مي رسيد. جیم زن را که در بيرون از ماشينش در سرما ايستاده بود ديد و متوجه آثار ترس در او شد. گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم. بهتر است شما برويد داخل اتومبيل که گرمتر است، ضمنا\" اسم من جیم آندرسون است.
فقط لاستيک اتومبيلش پنچر شده بود، اما همين هم براي يک زن سالخورده مصيبت محسوب مي شد. جیم در مدت کوتاهي لاستيک را عوض کرد زن گفت اهل سنتلوئيس است و عبوري از آنجا مي گذشته است. تشکر زباني براي کمک جیم کافي نبود، از او پرسيد که چه مبلغ بپردازد. هر مبلغي مي گفت مي پرداخت، چون اگر او کمکش نمي کرد هر اتفاقي ممکن بود بيفتد. جیم معمولا براي دستمزدش تامل نمي کرد اما اين بار براي مزد کار نکرده بود، براي کمک به يک نيازمند کار کرده بود، و البته در گذشته افراد زيادي هم به او کمک کرده بودند.
او به خانم گفت که اگر واقعا مي خواهد مزد او را بدهد دفعۀ بعد که نيازمندي را ديد به او کمک کند و افزود:\" و آن وقت از من هم يادي کنيد\". خانم سوار اتومبيلش شد و رفت چند کيلومتر جلوتر کافه اي را ديد. به آن کافه رفت تا چيزي بخورد. پيشخدمت زن پيش آمد و حوله تميزي آورد تا خانم موهايش را خشک کند. پيشخدمت لبخند شيريني داشت، لبخندي که صبح تا شب سرپا بودن هم نتوانسته بود محوش کند. آن خانم ديد که پيشخدمت باردار است، با اين حال نگذاشته بود که فشار ناشی ار کار روزانه تغييري در رفتارش بدهد. آن گاه به ياد جیم افتاد، وقتي آن خانم غذايش را تمام کرد، صورتحساب را با يک اسکناس صد دلاري پرداخت.
پيشخدمت رفت تا بقيه پول را بياورد وقتي برگشت، آن خانم رفته بود پيشخدمت نفهميد آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چيزي روي دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد.\" چيزي لازم نيست به من برگرداني من هم در چنين وضعي قرار داشتم شخصي به من کمک کرد همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا مي خواهي دين خود را ادا کني اين کار را بکن نگذار اين زنجيرۀ عشق همين جا به تو ختم شود\".
زير دستمال چهارصد دلار ديگر هم بود. آن شب پیشخدمت به آن نوشته و پول فکر مي کرد، آن زن از کجا میدانست او و شوهرش جیم آندرسون به این پول سخت نیاز داشتند؟

منبع:
http://www.frsaba.com
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خدا و کوهنورد

خدا و کوهنورد

روزی کوهنوردی تصمیم گرفت که به قله کوه صعود کند
شبانه لوازم برای صعود کردن را آماده کرد مثل طناب و کفش و چادر و ...
شروع به حرکت به سمت قله کرد
یک روز بعد به دامنه رسید و در آنجا چادر زد و استراحت کرد نزدیک بعد از ظهر تصمیم به حرکت به سمت قله گرفت ، و صعود را آغاز کرد . به نزدیکیای قله که رسید پای کوهنورد سر خورد و به سمت زمین پرتاب شد
در همین موقع کوهنورد فریاد زد
خدا جون کمک ، خدا جون کمک
ناگهان دور کمر کوهنورد سفت شد ، نگاهی کرد دید طنباب به دور کمرش سفت شد . صدای در کوه پیچید که میگفت
من خدای تو هستم هر کاری بگویم انجام میدهی
کوهنورد گفت آری انجام میدهم
خدا به کوهنورد گفت طناب را از دور کمرت باز کن
کوهنورد گفت خدایا اگر این کار را بکنم میمیرم
خدا گفت طناب را باز کن
ولی کوهنورد این کار را نکرد
دو روز بعد در روزنامه ها نوشتند
جسد یخ زده کوهنوردی در کوه پیدا شد در حالی که طنابی به دور کمرش بود
و فاصله او به زمین
فقط یک متر بود
 

hekayatevafa

عضو جدید
میرداماد چگونه میر داماد شد

میرداماد چگونه میر داماد شد

در زمان ناصرالدین شاه اتفاقا روزی لَلَه اطفال ناصرالدین شاه یکی از دختران او را بشدت بر تنبیه ترساند، دخترک از ترس قصد فرار نمود و از اندرونی بیرون رفت و سرگشته کوچه و خیابان شد؛ چون غروب شد سرگشته میگشت که دید در خیابانیست که مدارس طلاب در آن است؛ دخترک سراسیمه وارد مدرسه شد و درب اولین حجره را باز نمود و داخل شد، طلبه دختری را دید که میگوید جایی ندارم امشب و از او کمک میطلبد؛ طلبه با خود گفت اگر او را جا ندهم ترسم که بدست ناکسان افتد؛ او را گفت اگر قول دهی با من حرف نزنی تو را جا دهم، با دست به انتهای حجره اشاره نمود و دخترک به آنجا شد و بعد از خوردن شام بخواب فرو رفت و شیخ به مطالعه خود مشغول.
شیطان بر جان طلبه افتاد که دختری تنها و …از آن طرف دخترک را روکش کنار افتاد و سرو برش نمایان؛ مرد بیچاره با خود ذکر لاحول ولا قوةالا بالله گرفت اما شیطان دست بردار نبود؛ مرد با خود گفت شیخ تصور کن که قیامت برپا شده است و تو را خواهند به کیفر گناهت عقوبت کنند، ببین طاقت داری!! پس انگشت خود بر آتش پیه سوز گرفت و چون طاقت نیاورد پشیمان شد و دست خود بست.
شیخ را تا صبح شیطان رها نکرد و شیخ پنج انگشت خود به امتحان روز قیامت بسوزاند؛ چون صبح فرا رسید دخترک را صدا زد که خدا تو را خیر دهاد برخیز و به خانه شو.
اما چون دخترک به اندرونی شاه برگشت و او را جویا شدند و جریان بگفت که چگونه شب گذرانده است، پس از اطمینان از سلامت دخترک رفتند و طلبه را بنزد شاه حاضر نمودند؛ شاه او را خواست تا پاداشی دهد از برای لطفش، چون طلبه نزدیک شد، شاه انگشتان وی دید، جویای احوال شد و شیخ جریان باز گفت؛ شاه دستور داد تا دخترک به عقد طلبه درآورند و او را جاه و مکنت داد….
و این شد که آن طلبه شد میرداماد.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
گنجشگ و خدا

گنجشگ و خدا

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
 

r.kh

عضو جدید
سقراط و جوان

مي گويند که جواني کم شور و شوق نزد سقراط رفت و گفت:" اي سقراط بزرگ آمده ام که از خرمن دانش تو خوشه اي برگيرم."
فيلسوف يوناني جوان را به دريا برد، او را به درون آب کشانيد و سرش را 30 ثانيه زير آب کرد. وقتي که دست خود را بر داشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد، سقراط از او خواست که آنچه را خواسته بود تکرار کند.
جوان نفس زنان گفت:" دانش، اي مرد بزرگ". سقراط دوباره سرش را زير آب کرد و اين بار چند ثاينه بيشتـر. بعد از چند بار تکرار اين عمل، سقراط پرسيد: " چه مي خواهي" جوان که از نفس افتـاده بود به زحمت گفت: "هـوا. هـوا مـي خواهم"
سقراط گفت: " بسيار خوب، هر وقت که نياز به دانش را به قدر نياز به هوا احساس کردي ، آن را به دست خواهي آورد."
هيچ چيز جاي عشق و علاقه را نمي گيرد. شور و شوق يا عشق و علاقه نيروي اراده را بر مي انگيزد. اگر چيزي را از ته دل بخواهيد نيروي اراده دستيابي به آن را پيدا خواهيد کرد. تنها راه ايجاد چنان خواست هايي تقويت عشق و علاقه است.

منبع: صفتهاي بايسته يک رهبر
 
  • Like
واکنش ها: MFN

r.kh

عضو جدید
آرام ترين انسان

يکي از دوستان شيوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوري بود. روزي اين تاجر به طور تصادفي تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بيمار گشت و در بستر افتاد.
شيوانا به عيادتش رفت و بر بالينش نشست. اما مرد تاجر نمي توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر مي شد. شيوانا دستي روي شانه دوست بيمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داري آرام ترين انسان روي زمين را به تو نشان بدهم که وضعيتش به مراتب از تو بدتر است ولي با همه اين ها آرام ترين و شادترين انسان روي زمين نيز هست!؟
دوست شيوانا تبسم تلخي کرد و گفت: مگر کسي مي تواند مصيبتي بدتر از اين را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شيوانا سري تکان داد و گفت: آري برخيز تا به تو نشان بدهم.
مرد تاجر را سوار گاري کردند و شيوانا نيز در کنار گاري پاي پياده به حرکت افتاد. يک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستي رسيدند که زلزله يک سال پيش آن را ويران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شيوانا سراغ مرد جواني را گرفت که لقبش آرام ترين انسان روي زمين بود.
وقتي به منزل آرام ترين انسان رسيدند دوست بيمار شيوانا جواني را ديد که درون کلبه اي چوبي ساکن شده است و مشغول نقاشي روي پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شيوانا نگريست و در مورد زندگي آرامترين انسان پرسيد.
شيوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالي که آرام ترين انسان براي آن ها غذا تهيه مي کرد براي تاجر گفت که اين مرد جوان، ثروتمندترين مرد اين ديار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کليه فرزندان و فاميل هايش را هم از دست داده است. او آرام ترين انسان روي زمين است چون هيچ چيزي براي از دست دادن ندارد و تمام اين اتفاقات ناخوشايند را بخشي از بازي خالق هستي با خودش مي داند. او راضي است به هر چه اتفاق افتاده است و ايام زندگي خود را به عالي ترين شکل ممکن سپري مي کند. او در حال بازسازي دهکده است و قصد دارد دوباره همه چيز را آباد کند و در تنهايي روي پارچه طرح هاي آرام بخش را نقاشي مي کند و به تمام سرزمين هاي اطراف مي فروشد.
مرد تاجر کمي در زندگي و احوال و کردار و رفتار آرام ترين انسان روي زمين دقيق شد و سپس آهي عميق از ته دل کشيد و گفت: فقط کافي است راضي باشي! آرامش بلافاصله مي آيد!
در اين هنگام آرام ترين انسان روي زمين در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالي که لبخند مي زد گفت: فقط رضايت کافي نيست! بايد در عين رضايت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازي را هم دايم در وجودت شعله ور سازي بايد در عين رضايت دائم، جرات داشتن آرزوهاي بزرگ را هم در وجود خودت تقويت کني. تنها در اين صورت است که آرامش واقعي بر وجودت حاکم خواهد شد.
 
  • Like
واکنش ها: MFN

r.kh

عضو جدید
فقط براي خودت!

روزي پسـري جـوان و پرشـور از شهـري دور نزد شيوانا آمد و به او گفت که مي خواهد در کمترين زمان ممکن درس هاي معرفت را بياموزد و به شهر خودش برگردد. شيوانا تبسمي کرد و گفت: براي چه اين قدر عجله داري!؟
پسرک پاسخ داد: مي خواهم چون شما مرد دانايي شوم و انسان هاي شهر را دور خود جمع کنم و با تدريس معرفت به آن ها به خود ببالم!
شيوانا تبسمي کرد و گفت: تو هنوز آمادگي پذيرش درس ها را نداري! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نيا!
پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردي پخته و باتجربه تبديل شد. ده سال بعد او نزد شيوانا بازگشت و بدون اين که چيزي بگويد مقابل استاد ايستاد! شيوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسيد : آيا هنوز هم مي خواهي معرفت را به خاطر ديگران بياموزي؟!
مرد سرش را پايين انداخت و با شرم گفت: ديگر نظر ديگران برايم مهم نيست. مي خواهم معرفت را فقط براي خودم و اصلاح زندگي خودم بياموزم. بگذار ديگران از روي کردار و عمل من به کارآيي و اثر بخشي اين تعليمات ايمان آورند.
شيوانا تبسمي کرد و گفت: تو اکنون آمادگي پذيرش تمام درس هاي معرفت را داري. تو استاد بزرگي خواهي شد! چرا که ابتدا مي خواهي معرفت را با تمام وجود در زندگي خودت تجربه کني و آن را در وجود خودت عينيت بخشي و از همه مهم تر نظر ديگران در اين ميان برايت پشيزي نمي ارزد!
 

r.kh

عضو جدید
سکه هاي برکت آفرين!
روزي شيوانا استاد معرفت، در جاده اي همراه شاگردان راه مي سپرد. مردي با لباس مجلل و گران قيمت خودش را به استاد رساند و از او خواست تا سکه اي از بابت تبرک به او بدهد. شيوانا سرش را پايين انداخته بود و گام بر مي داشت و مرد نيز مصرانه هم پاي او راه مي رفت و درخواست خود را تکرار مي کرد. چند قدم بالاتر زن فقيري که شيوانا را نمي شناخت نيز به جمع آن ها نزديک شد و از مرد ثروتمند، درخواست کمک نمود. مرد با خشم بر سر زن فقير فرياد زد: که مگر نمي بيني که من خودم از باب تبرک دست به دامان سکه اي از شيوانا هستم. اگر وضعم خوب بود که چنين نمي کردم؟!
زن فقير با شنيدن اين کلام از جمع فاصله گرفت و غمگين و مغموم روي سنگي کنار جاده نشست. شيوانا به محض ديدن اين صحنه متوقف شد و خطاب به مرد گفت: تو سکه را براي چه مي خواهي؟!
مرد خوشحال گفت: ميزان سکه فرقي نمي کند! فقط مي خواهم سکه اي از شما داشته باشم که با گذاشتن آن در لابه لاي سکه هايم برکت و فراواني به ثروتم اضافه شود!
شيوانا دست در جيب کرد و سکه اي کم بها به مرد داد. مرد خوشحال از شيوانا جدا شد و به سمت منزل خود به راه افتاد. هنوز چند قدمي از شيوانا دور نشده بود که شيوانا با صداي بلند فرياد زد: آهاي مرد! من فقط سکه اي بي روح و بي خاصيت به تو دادم. برکت و فراواني را بايد موجودي ديگر به تو بدهد و او منتظر است تا ببيند آيا اين سکه را به اين زن فقير مي دهي يا خير! اگر چنين نکني هيچ برکتي نصيب تو نخواهد شد!
مرد ثروتمند لحظه اي مکث کرد و با تعجب به شيوانا خيره شد و گفت: اگر حرف شما درست باشد، پس من نيازي به سکه شما نداشتم و با دادن يکي از سکه هاي خودم به اين زن فقير مي توانستم برکت و فراواني را به سوي مالم بکشانم!؟
شيوانا تبسمي کرد و پاسخ داد: البته که چنين است! سکه شيوانا هيچ تفاوتي با سکه تو ندارد. مهم شکل استفاده از آن است
 

سـعید

مدیر بازنشسته
زیباترین چیز در دنیا

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود:من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم،به زمین برو وبا ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.


فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت.روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.


خداوند فرمود:به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.


فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها ،جنگلها ،ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.


پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش


را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.


در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت.


وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است.ولی برگرد ودوباره بگرد. فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر ونیزه مجهز بود.او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.


مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید.نور از پنجره بیرون میزد.مرد شرور از اسب پایین آمد واز پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.


زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباندوصدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد،شنید.چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد.آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟


چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد.


فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت وبه سمت بهشت پرواز کرد.


خداوند فرمود:


این قطزه اشک با ارزشترین چیزدردنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز میکند.

 

alirezakiani

عضو جدید
نیمه شرافتمندانه زندگی

نیمه شرافتمندانه زندگی

نیمه شرافتمندانه زندگی

هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول
ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن . روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید. نیمی از ماه مست بود و سرخوش. من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند. هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: «کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
ويلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد: «تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟»
گفتم: «نه
گفت: «تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی؟
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم:«نه»
گفت: «تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟»
گفتم: «آره...نه...نمی دونم..»
ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم.. به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت
که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟
جواب دادم: «نه»
ویلان گفت: «پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
 

r.kh

عضو جدید
خواب عجیب






روزي مردي خواب عجيبي ديد . ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي انها نگاه ميکند. هنگام ورود ، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هاي را که توسط پيکها از زمين ميرسند، باز ميکنند و داخل جعبه ميگذارند . مرد از فرشته پرسيد : شما چه کار ميکنيد ؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد ، گفت: اين جا بخش دريافت است و ما دعاها و درخواست هاي مردم از خداوند را تحويل ميگيريم.

مرد کمي جلوتر رفت . باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذ هايي را داخل پاکت ميگذارند و انها را توسط پيکهايي به زمين ميفرستند.

مرد پرسيد: شماها چه کار ميکنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين ميفرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته است . مرد با تعجب پرسيد : شما چرا بيکاريد؟

فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي که دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار کمي جواب ميدهند. مرد از فرشته پرسيد : مردم چگونه ميتوانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد:بسيار ساده ، فقط کافيست بگويند : خدايا شکر

آقا سعید اکثر آدما اینطوری هستند . فقط وقتی مشکل دارن یاد خدا می کنند . داستان جالبی بود . مرسی
 

Similar threads

بالا