jungle bird
عضو جدید
ما را ندادی صبر و تاب و زما گرفتی رنگ و آب
و ز بیدلان جستی حساب از ذره و مثقال
لب تر نکرده ایم ز جام و سبوی کس
جاوید مست جرعه ی پیمانه ی خودیم
ما را ندادی صبر و تاب و زما گرفتی رنگ و آب
و ز بیدلان جستی حساب از ذره و مثقال
لب تر نکرده ایم ز جام و سبوی کس
جاوید مست جرعه ی پیمانه ی خودیم
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گقت
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی
یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است / امتیاز آینهٔ دوریِ هر نزدیک است
در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد / آن دلبر عیار مرا دید نشان کردیک نفر هست که از پنجره ها
باز آهسته مرا می خواند
در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد / آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد
تو می رسی و فراموش می شود همه چیز
مجال گفتن از درد روزگاران نیست
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبر نداری اگر خستهاند و گر ریشند
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
دست از طلب ندارم تا کام من برایدیارب! چه فرخ طالعند ،آنان که در بازارِ عشق
دردی خریدند و غمِ دنیایِ دون بفروختند
"شیخ یهایی"
دست از طلب ندارم تا کام من براید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن براید
تمام لحظه هاي سعادت ميدانستند
که دستهاي تو ويران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ي ساعت
گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به ان زن کوچک بر خوردم
که چشمهايش ، مانند لانه هاي خالي سيمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهايش ميرفت
گويي بکارت رؤياي پرشکوه مرا
با خود بسوي بستر ميبرد
فروغ عزیز
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند / که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
سوی من لب چه میگزی که مگویمن و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رصل گران مارا بس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیده ام که مپرس
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منشسرشانه را شکستم ببهانه نطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند دراز دستی
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نویا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شب که ببزم خویشتن دید من خراب رایا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
تا درون امد غمش از سینه بیرون شد نفسشیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانهتا درون امد غمش از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |