زندگی مثل یک کامواست از دستت که در برود ،
می شود کلاف سر در گم ،گره می خورد،
میپیچد به هم ،گره گره می شود ،
بعد باید صبوری کنی ،
گره را به وقتش با حوصله وا کنی ،
زیاد که کلنجار بروی گره بزرگ تر می شود کورتر می شود.
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد ،
باید سر و ته کلاف را برید،یک گره ظریف و کوچک زد ،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ،محو کرد،
یک جوری که معلوم نشود.یادت باشد ...
گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند
همان کینه های چند ساله باید یک جایی تمومش کرد
سر و تهش را برید.
زندگی به بندی بند است به نام حرمت
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است.