دلم برای یک نفر تنگ است…
نه میدانم نامش چیست…
و نه میدانم چه می کند…
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم…
رنگ موهایش را نمی دانم…
لبخندش را هم…
فقط میدانم که باید باشد و نیست…
به گل سرخ پژمرده اتاقم مینگرم
همچون
من پژمرده هست
همچون من
کسی
نگاهش نمیکند
و چه لذتی دارد
دیگر
کسی
را
نداشتن
تا مجبور
باشی
دروغهای
عاشقانه اش
را بشنوی
خیلی روزها
به گوشه ای
دنج اتاقم میروم
تاریکش میکنم
تا
نبینم
دوباره
از سر دلتنگی
برایت
اشک میریزم
تا حداقل
فراموش کنم
تویی
را که
همیشه
برایت
بی ارزش بودم
اندوه دلم را
کسی نخواهد
فهمید
کسی
چه
میداند
تنهایی
یعنی چه
کسی
چه
میداند
ان روزها
که میامد
و تظاهر میکرد دوستم دارد
چه حالی داشتم
اخر دوستش داشتم و هنوز
هم دوستش دارم
برای
همین
تنهاتر
از همیشه
هستم
خنده ام میگیرد… وقتی پس از مدتها بی خبری، بی آنکه سراغی از این دل بگیری… می گویی دلم برایت تنگ است … یا دلم را به بازی گرفته ای، یا معنای واژه ها را خوب نمی دانی ؟ دلتنگی … ارزانی خودت، من دیگر دلم را به خدا سپرده ام…
اگه يك روز فكر كردي نبودن يه كسي بهتر از بودنش چشمات و ببند و اون لحظه اي كه اون كنارت نباشه و به خاطر بيار اگه چشمات خيس شد بدون داري به خودت دروغ ميگي و هنوز دوستش داري