من مست می عشقم هشیار نخواهم شددر ره او چو قلم گر بسرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
من مست می عشقم هشیار نخواهم شددر ره او چو قلم گر بسرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگزمن مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش مرا حال خوشی دست داددر دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش می امد و رخساره برافروخته بوددر کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدنددل را به کف هر که سپردم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیستدوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا رادر بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشقدل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
یادباد آن که چو آغاز سخن میکردیتو همون حس غریبی که همیشه با منی
تو بهمونه هر عاشق و اسه زنده موندنی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایییادباد آن که چو آغاز سخن میکردی
با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
یارب از تاب زلف هندوی او/چه قیامت ز هندوان برخاستای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان امد وقت است که باز ایی
یارب از تاب زلف هندوی او/چه قیامت ز هندوان برخاست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان/بگشود نافه ای و در آرزو ببست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد****که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توستتا به کی عاشق مهجور به امّید وصال ........ بر سر کوی تو شاد آید و ناشاد رود
جامی
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد****که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
تویی آن جوهر پاکیزه که در عالم قدس ... ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
کسی که دل زخم زلف او برون آرد
کبوتری است که از چنگ باز بستاند
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا ؟ / گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم بپيچد، پيچدسخت
آن بازوان گرم و توانا را
فروغ
از بي کسي به آينه گفتم حديث خويش
که اي همنفس بگو که در اين دهر چيستم؟
![]()
منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگه انس
ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم / که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان
مگر نسیم سحر بوی زلف یار من است/ که راحت دل رنجور و بی قرار من استنمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو
غم خود را به یک سو هشته از غمخوار می ترسم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |