روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هرروزاحساس میکنمسنگینی بارش شانه هایم را خرد کردههر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنومسکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستمامید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوندباز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره هر روز با این آرزو بر می خیزم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنموای از آن روز می ترسممی ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشدنمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟
ارزوهایم را خاک کردم
تا یادم برود
دلم چه میخواهد
خیلی سخت هست
پا روی دلم گذاشتم
تمام ارزوهایم را دفن کردم
تا دیگر احساسی نشوم
تا بتوانم احساسم را
به سادگی
از تمام دنیا پنهان کنم