دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگویا بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگویا بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
ما را ز منع عقل نترسان و می بیارمنکه دارم در گدایی گنج سلطانی بدست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
شبتون خوش!
ما را ز منع عقل نترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
تاریکی را از خود دور کن
همه چیز تنها با عشق درست میشود
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل عالم بسرشتند و به پیمانه زدند
دانی که چرا راز نهان با تو نگویم
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوه ی ناز
که در تصور از این خوب تر نمی آید
درد ما را نیست درمان ، الغیاث
هجر ما را نیست هجران، الغیاث
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه ی انسثاقبا بخت چنین خواست که من خوار شوم
تا به کوهش برسم طالع بهتر گیرم
سرم به دنیا و عقبی فرو نمیروددرد عشقي كشيده ام كه مپرس داغ هجري چشيده ام كه مپرس
سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم...زهی مراتب خوابی که به ز بیداریستدرد عشقي كشيده ام كه مپرس داغ هجري چشيده ام كه مپرس
تو در متن جنون جا ميگرفتي ... به دندان مشك خود را ميگرفتي ... سپاه سايهها از پا ميافتاد ... تو با دستان خود پاميگرفتي .سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم...زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
تو در متن جنون جا ميگرفتي ... به دندان مشك خود را ميگرفتي ... سپاه سايهها از پا ميافتاد ... تو با دستان خود پاميگرفتي .
روزگاریست که ما را نگران میدارییوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور...کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
يكي افسانه اينده ميخواند/ كه شادي بيشر خواهي ازين راندروزگاریست که ما را نگران میداری
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان....وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسانروزگاریست که ما را نگران میداری
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را...دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارايكي افسانه اينده ميخواند/ كه شادي بيشر خواهي ازين راند
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدنيكي افسانه اينده ميخواند/ كه شادي بيشر خواهي ازين راند
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم...جرس فریاد میدارد که بربندید محملهاآه عمريست كه ويران شدهام ساكت و سرد و پريشان شده ام
من ان شيرم كه شيرينم به خنجير/به گردن بر نهاد از زلف زنجيرمن آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سرسازش ندارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانهمرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم...جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم...جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
میازار موری که دانه کش است،که جان دارد و جان شیرین خوش است
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |