دلبرا دل بتو دادم که به من دل بدهی
نه که هی راه بری و پشت سرت ول بدهی!!
ی بده!!
یاری میخواهم که مرا دوست داشته باشد
نه اینکه هر روز خود را دوست داشته باشد
دلبرا دل بتو دادم که به من دل بدهی
نه که هی راه بری و پشت سرت ول بدهی!!
ی بده!!
می شود ماه را با دست هایت نگه داری،
غروب نکند؟
می خواهم درها و پنجــره ها را چفت کنم
و تــو را
برای همیشــه بنویسم...
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوشمطرب عشق عجب سازو نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه بجایی دارد
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر برخود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سخت کوش
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شدشبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوگوار من باشی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کِی آخر آمد دوستداران را چه شد
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرددر مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که بجاه از همه افزون باشی
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرددوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمعدوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندران ظلمت شب اب حیاتم دادند
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورشمکن از خواب بیدارم خدارا
که دارم خلوتی خوش با خیالش
شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنیدشب تا صب بیدارم از عشقت میبارم
بی خبر از حالم موندی مهربون یارم!
چیزی به ذهنم نرسید دیگه!:دی
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
ای آفتاب حُسن برون آ دمی ز ابردل عالمی بسوزی چو عذار بر فروزی
تو ازین چه سود داری که نمیکنی مدارا
ای آفتاب حُسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
نگفتمت که به یغما دلت رود سعدیتا توانی پیروی از نفس بی پروا مکن
خویش را پابند زرق و برق این دنیا مکن
نگفتمت که به یغما دلت رود سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونمالا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بجوشان در سایه عنایت
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف اوتاچه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان رامجال شاه نیست
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
دیدی در نبودت اشکهایی ریختم
افسوس که تنها گذر کردی به سادگی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |