تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
نه امیدی ست که بر ان خوش کنم دل ن پیغامی نه پیک اشنایی/نه در چشمی نگاه فتنه سازی نه اهنگ پر از موج صدایی........
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
شرمنک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
یه لحظه هم نگاه نکن به گلبرگ رنگی خیس
اگه به گلبرگای من یه قطره بارون بباره
همون یه مشت کاغذ خیس تنها نشونه ی منه...
تیمار غریبان اثر ذکر جمیلست/جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست........
همه گفتند :مبارک باشد
دخترک گفت:دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نفش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته.هدر
تا به کی باید رفت
از دياری به دياری ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و ياری دیگر
روزهاست از سقف لحظه هایم یاد تو می چکد
باران که بند آید از این خانه می روم!
می رود کز ما جدا گردد ولی
جان و دل با اوست هر جا می رود
دل است دیگر...
بگذارد بگرید
تا بداند هر آنچه خواست
داشتنی نیست..
تا کی به اشک دیده ی من خنده می کنی
مانند آفتاب به اشک روان برف
روزهاست از سقف لحظه هایم یاد تو می چکد
باران که بند آید از این خانه می روم!
رسم عاشق شدنش اموخت.
و ای کاش نمی ساخت... نمی دمید... و نمی اموخت.
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز کنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن ..
به صد خاكستري در دامن پروانه ميريزد ..
نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم ..
گل عشقش درون دامن بيگانه ميريزد...
...دل به كف عشق هر آنكس سپرد
جان به در از وادی محنت نبرد
زندگی افسانه محنت فزاست
زندگی یك بی سر و ته ماجراست
غیر غم و محنت و اندوه و رنج
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوزجانا به جان رسید ز عشق تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم
مجو آزار آن بی دل که از سودای وصل تو
دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را
اشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام گویی به محراب اندری
یار من کیست ای بهار سپید ؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بی تاب شبنم آلوده
هی راه میرود وسط مغز من مدام
شاعر قضیه ای که به معنای خاص ......عام
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
"رحمت رساد شیخ اجل را " ........که بوسه مان
از باب "عشق و شور " گلستان شروع شد
در ره عشق که سیل بلا نیست گذار
کرده ام خاطر خود را بتمنای تو خوش
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |