داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهای عشق

بهای عشق


هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود

و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند»

میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود

که رومیان رادر بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد

و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم

بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها

از بین رفـت سـردارانبزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته

و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زندند

در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند .

هـیرتا فـرزندسـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد.

چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت

در سـال اخیر با دخـتر جوان ۲۱ سـاله که اتفاقاً دریک

دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه

از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد.

ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می ب

رد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید

و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و

روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.

ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم

های دشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ

در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد


هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی ام

لاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و

کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت.

روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت.

ولی پس از چندی زندگی برای ما

ندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود،

هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.

زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟

ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت

و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت

نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.

باین جهت ماندانا رنج می برد

و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت

و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید س

ـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت.

هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که

اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد.

با او دلبسـتگی زیادی داشـت و

زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت .

یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند

ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس

شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد

آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت

و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛

هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد

ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام…


با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت

سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا

دوباره گفـت:

ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن،

همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت.

و در تیر اندازی و چوگانبازی مهارت دارد.

ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چ

وگان را بیاموزد او در هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام.

شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد،

با ما بگردش خواهد رفـت و با ما

و با ما غذایش را خواهـد خورد…

بیخود قـلب مـانـدانـا میزد ” اسـپ ســواری ” ” چـوگان بـازی”، ”

مدتی در قصر ما خواهد

ماند”، ” شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد “،

در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ،

دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش

فـروغ نوینی میدرخـشـد.

عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ

ماندانا و هـیرتا گردشمیکردند

یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت.

مهمان جوان لاغـراندام سـی سـاله با موهای فراوان،

چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد

کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـود

کـه بـردل می نشـسـت.


ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل

خرسـند وشـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به

حرفـهای او به دقـت گوشمیداد.

مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید

می نمـودو بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و

زیباسـت، در باغهای« اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود…

و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به

ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوای من!

در پارس هم گلهای سـرخ خوش بو و

جانفزا زیاد اسـت.

از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت،

در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا

کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده

باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند.

مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا

اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا

می فـهمانید، گاهی

هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا

را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می

چسـپانید، تا یک روز بلاخره

در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم

انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید…

چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری صبحانه خود

به خانه آمد در حالی که

لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:

ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟

ماندانا پاسـخ داد: آری راضی

هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت،

اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در

گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم.

هـیرنا پرسـید:

گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟

ــ نمیدانم … خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه

دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد

و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و

میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.


هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد

بگیری… سـپس اندکی خاموش شـده ولی

ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را

چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟

قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:

هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی

اسـت…

هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو

بوسـید: ماندانا من

به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی ..

من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد

که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی…

از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد،

باو بیشـتر بوسـه میداد از

او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور

دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید،

ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد،

ماندانا از دسـت او می گریخـت.

چه سـاعـت ها شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که

شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد.

مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او

بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:


ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد،

چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟

ماندانا جواب داد:


چرا، چرا مهیار

من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت

بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم،

اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه

احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:

پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم،

میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم،

دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی

نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند…

تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم

ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود.

مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت

بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر

قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم

که از آن من بشـوی.

سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد،

دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف

میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی

رفـت من مال تو.

دورازه روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت،

آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد

بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری

کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام

و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با

چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند

چه شـعـر و زیبایی

در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند

ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه

بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند…!

آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت

چه سـاعـت های شـیرین که بر

آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن.

ماندانا به مهیار گفـته بود

هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند

و کاری نکند که

کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.

ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید

ببیند می بیند،

و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی

هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.

هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود

که ماندانا برخلاف

پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت.

بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.

امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود،

بعـد از ظهر با هم اسـپ

سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ

سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده،

به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت،

چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود

هـیرتا گفـت:

تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام

تا کره اسـپ سـفیدی

را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.

ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد

زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در

آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند

شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره

در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند

و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند،

جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود

و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه

بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:

ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟

ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.

هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟

ماندانا گفـت: نمی دانم.

سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!… جگر او بود که خوردی!…

سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید،

تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد

وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید،

دوید و خودش را از

پنجره بباغ پرتاب کرد!…


 
آخرین ویرایش:

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببر

ببر


سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.

یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ,

ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.

مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.

به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.


پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.

اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی

شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ,

دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم

و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ,

عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.

سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر

حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …


مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ,

دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن

, با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ,

ناچار شده بود شش ماه کشوررا ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.

پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.

در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ,

ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد

تا هر زمان که مایل بود , بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت ,

مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.

سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری , با ببرش وداع کرد.


بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید ,

وقتی زن , بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ,

در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم , عشق من , من بر گشتم ,

این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود , چقدر دوریت سخت بود ,

اما حالا من برگشتم , و در حین ابراز این جملات مهر آمیز ,

به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد:نه , بیا بیرون , بیا بیرون : این ببر تو نیست.

ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی , بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.

این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.

ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن ,

مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود.

اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود

, نمی فهمید , اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.

چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است

که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.

برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است , تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.

محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امید

ی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است

که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی , چشم گیر است.

محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند

و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.

بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش , کل زندگیمان نور باران

و لحظه لحظه ی عمر , شیرین و ارزشمند گردد.

در کورترین گره ها , تاریک ترین نقطه ها , مسدود ترین راه ها , عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.

مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست , ماجرای فوق را به خاطر بسپار

و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.

پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !



 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.


سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد،

بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟ژ

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار!
 

sadic

عضو جدید
بخشش یعنی گذشتن از گناه.
زیرا از راه بخشش است که آنچه گمشده بود و یافته شد از گم شدن دوباره نجات می یابد
 

sadic

عضو جدید
آزارها را ببخش.دشمنت را ببخش با او آشتی کن یاری اش ده از خدا برای او طلب یاری کن
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
امید، درمانی است كه شفا نمی دهد، ولی كمك می كند تا درد را تحمل كنیم
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخنان ارزشمند از کورش کبیر

- دستانی که با اخلاص کمک می کنند پاک تر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند

- اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید

- آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است

- وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما

- سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است که نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد

- اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید

- افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند

- پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر

- کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم

- کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید

- انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند

- همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد

- تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است

- دشوارترین قدم، همان قدم اول است

- عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید

- آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد

- وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید

 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه ای بیاندیش ...

1- به خاطر داشته باش که عشق‎های سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردن‎ها و ریسک‎های بزرگ محتاج‎اند.

2- وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

3- این سه میم را از همواره دنبال کن:
* محبت و احترام به خود را
* محبت به همگان را
* مسؤولیت‎پذیری در برابر کارهایی که کرده‎ای

4- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می‎جویی، گاه اقبالی بزرگ است.

5- اگر می‎خواهی قواعد بازی را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.

6- به خاطر یک مشاجره‎ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.

7- وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده‎ای، گام‎هایی را پیاپی برای جبران آن خطا بردار.

8- بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.

9- چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزش‎های خود را
به‎سادگی در برابر آنها فرومگذار.

10- به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.

11- شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش‎تر عمر کردی، با یادآوری
زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

12- وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده‎ای که چنین موفقیتی را به دست آورده‎ای.
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”


روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشقواقعی!


 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
دوست دارم سنگ باشم
بی صدا و بی ترانه
تا بگویم راز خود را
در سکوتی عاشقانه
دوست دارم موج باشم
در دل دریا خروشان
سر به روی ساحل غم
در پی دیدار باران
دوست دارم ابر باشم
در دل شبها ببارم
بر کویر قلب دنیا
بوته ی عشقی بکارم
دوست دارم باد باشم
در هیاهوی رسیدن
قاصد شهری خیالی
سوی فردا پر کشیدن
دوست دارم عشق باشم
هر کجا خواهم بتازم
روی دلهای پر از غم
قصری از رویا بسازم

اینک اما من نه عشقم
نه باد و موج و ابر

آرزوهای خیالی
از دیار سرد خوابم

 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
اوليور وندل هولمز روزي در جلسه اي شرکت کرد که در آن جمع از همه کوتاهتر بود. دوستي با کنايه گفت:"دکتر هولمز به نظرم شما در ميان ما افراد بلند قد احساس کوچک بودن مي کنيد." هولمز پاسخ داد : "همينطور است .من احساس مي کنم که يک دايم هستم در برابر پني ها!"- دايم:سکه اي کوچکتر از پني که ده برابر آن ارزش دارد.
 

Similar threads

بالا