نگفتم "دوستت دارم" ، ولی دارم
تو را دیدم که خواندی
شعری از "نیما"
همان نیمای بازیگوش!
و شاید تا ابد هم
هیچ یاسی را نگردانم
نثار دست های زندگی سازت
و شاید تا ابد
من میزبان شعر خود باشم
نمیدانم تو میدانی :
تو را چون چشم
چون دل
چون تمام زندگانی دوست دارم
تو را چون شعر نیما دوست دارم
تو را چون اخر یک راز پر معنا
پرستش میکنم در خلوت احساس ناچیزم
در این احساس بی پایان من از تو
بدان من دوستت دارم
تو بارانی و من احساس باران
تو تنها ابر در این سرزمین هستی
که بویت میزند بر سقف قلبم چنگ
دلم میگیرد از هر انچه در این رنگ