شب تار من خدایا زچه رو سحر ندارد
مگر این عزیز زهرا ز دلم خبر ندارد
تو به من مگر نگفتی , غم دل به او بگویم
غم دل بگفتم اما به من او نظر ندارد
همه دم زنم صدایش شنوم مگر نوایش
چه کنم که آه سردم به دلش اثر ندارد
تو بگو کجا روم من که جمال او ببینم
که دلم به جز جمالش هوس دگر ندارد
تو بده نشانم او را که جز او دگر نبینم
که ندیده هر که او را به یقین بصر ندارد
ز ظهور او سئوالی بنمودم از یکی گفت
که ز وقت رجعت او خبری بشر ندارد
به کجایی ای عزیزم نگری به حال و دردم
که فراق و دوری تو به جز از ضرر ندارد