| تفحص | خاطرات و روایات تفحص

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگشت و انگشتر

انگشت و انگشتر

چند روزى مى شد كه در اطراف كانى مانگا در غرب كشور كار مى كرديم. شهداى عمليات والفجر چهار را پيدا مى كرديم. اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پيكر شهيدى داخل يكى از سنگرها شديم، سريع رفتيم جلو، همان طور كه داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تير يا تركش به او اصبات كرده و شهيد شده بود.
خواستيم كه بدنش را جمع كنيم و داخل كيسه بگذاريم، در كمال حيرت ديديم در انگشت وسط دست راست او انگشترى است; از آن جالبتر اينكه تمان بدن كاملا اسكلت شده بود ولى انگشتى كه انگشتر در آن بود كاملا سالم و گوشتى مانده بود. همه بچه ها يه دورش جمع شدند. خاك هاى روى عقيق انگشتر را كه پاك كرديم، اشك هم مان در آمد. روى آن نوشته شده بود: «حسين جانم».

اکبر شعبانی
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
سجده ابدى

سجده ابدى

بعد از نماز صبح و خواندن زيارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فكه حركت كرديم. از روز قبل، يك شيار را نشانه كرده بوديم و قرار بود آن روز درون آن شيار به تفحص بپردازيم.
پاى كار كه رسيديم، بچه ها «بسم الله» گويان شروع كردند به كندن زمين. چند ساعت شيار را بالا و پائين كرديم، ولى هيچ خبرى نبود. نشانه هاى رنج و غصه در چهره بچه ها پديدار شد. نااميد شده بوديم. مى خواستيم به مقر برگرديم، اما احساس ناشناخته اى روح ما را به خود آورده بود. انگار يكى مى گفت: «نرويد... شهدا را تنها نگذاريد...».
بچه ها كه مى خواستند دست از كار بكشند، مجدداً خودشان شروع كردند به كار. تا دم اذان ظهر تمام شيار را زيررو كردند. درست وقت اذان ظهر بود كه به نقطه اى كه خاك نرمى داشت، برخورديم و اين نشانه خوبى بود. لايه اى از خاك را كنار زديم. يك گرمكن آبى رنگ نمايان شد. به آنچه كه مى خواستيم، رسيديم. اطراف لباس را از خاك خالى كرديم تا تركيب بدن شهيد بهم نخرود، پيكر جلويمان قرار داشت. متوجه شديم شهيد به حالت «سجده» بر زمين افتاده است.
پيكر مطهر را بلند كرده و به كنارى نهاديم و براى پيدا كردن پلاك، خاك هاى محل كشف او را «سرند» كرديم ولى متأسفانه از پلاك خبرى نبود.
بچه ها از يك طرف خوشحال بودند كه سرانجام شهيدى را پيدا كرده اند و از طرف ديگر ناراحت بودند كه آن شهيد عزيز شناسايى نشد و همچنان گمنام باقى مى ماند. كسى چه مى داند؟ شايد آن عزيز، هنوز هم «گمنام» باقى مانده باشد.

سيد بهزاد پديدار
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
مظلوميت پنهان

مظلوميت پنهان

يكى از روزها كه خاك ها را به دنبال شقايق هاى پنهان، مى كاويديم، در اطراف ارتفاع 112 فكه، به پيكر چند شهيد برخورديم كه همه شان آرام و زيبا برروى برانكارد خوابيده و شهد شهادت نوشيده بودند. يكى از آنان لباس سبز و زيباى «سپاه» بر تن داشت و با اينكه بيش از ده سال از شهادتش مى گذشت، ولى رنگ سبز لباس او همچنان زيبا و تميز خود نمايى مى كرد.

شروع كرديم به جستجو ميان پيكر شهدا بلكه پلاك و يا كارت شناسايى از آنها بيابيم. دگمه هاى لباس سپاه او را كه باز كرديم، متوجه يك گلوله عمل نكرده خمپاره 60 ميليمترى شديم كه مستقيم بر روى بدن او اصابت كرده بود. گلوله خمپاره، كمر شهيد و كف برانكارد را سوراج كرده و در زمين نيز فرو رفته بود.
با احتياط تمام، گلوله خمپاره را از بدن او خارج كرديم و به كنارى نهاديم. يك آن برگشتم به هنگامه عمليات والفجر يك، بهار سال 62، زمانى كه او زخمى بوده و ذكر مى گفته، خمپاره اى بر بدن مجروحش فرود آمده و...

سيد بهزاد پديدار
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
توسل

توسل

در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی‌شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی‌هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست‌های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست‌های قمربنی‌هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت.
نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک‌ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس.
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمزم

زمزم

سال 72 در محور فكه اقامت چند ماه هاى داشتيم. ارتفاعات 112 ماواى نيروهاى يگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زيرورو كردن خاك هاى منطقه بودند. شب ها كه به مقرمان بر مى گشتيم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زديم! مدتى بود كه پيكر هيچ شهيدى را پيدا نكرده بوديم و اين، همه رنج و غصه بچه ها بود.
يكى از دوستان براى عقده گشايى، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(عليها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشك ها سرازير مى شد. من پيش خودم مى گفتم:
«يا زهرا! من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام; اگر ما را قابل مى دانى مددى كن كه شهدا به ما نظر كنند، اگر هم نه، كه برگرديم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند. آن روز ابر سياهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلى غمناك بود. بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا(عليها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بودند. هركس زير لب زمزمه اى با حضرت داشت.
در همين حين، درست رو به روى پاسگاه بيست و هفت، يك «بند» انگشت نظرم را جلب كرد. با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتى خاك ها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد. مطمئن شدم كه بايد شهيدى در اينجا مدفون باشد. خاك ها را بيشتر كنار زدم، پيكر شهيد كاملا نمايان شد. خاك ها كه كاملا برداشته شد، متوجه شدم شهيدى ديگر نيز در كنار او افتاده به طورى كه صورت هردويشان به طرف همديگر بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتياط خاك ها را براى پيدا كردن پلاك ها جستجو كردند. با پيدا شدن پلاك هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايى شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت، هنوز داخل يكى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات، پيكرهاى مطهر را از زمين بلند كردند. در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:
«مى روم تا انتقام سيلى زهرا بگيرم...»

سيد بهزاد پديدار
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
تفسير اشك و لبخند

تفسير اشك و لبخند

عصر يك روز گرم بود و بيابان هاى خشك و گسترده جنوب; و احساس ناشناخته درونى اى كه ما را به طرف كانالى كه عرض و «نفررو» كشانده بود. بيشتر طول آن را صبح زيرورو كرده و گشته بوديم، و فكر نمى كرديم كه يدگر شهيدى در آنجا باشد. يكى از بچه ها بد جورى خسته و كلافه شده بود; در حالى كه رويش به كانال بود، فرياد زد:

خدايا، ما كه آبرويى نداريم، اما اين شهدا پيش تو آبرو دارند، به حق همين شهدا كمكمان كن تا پيكرشان را پيدا كنيم!
به نقطه اى داخل كانال مشكوك شديم. بيل ها را به دست گرفتيم و شروع كرديم به كندن. بيست دقيقه اى كه بيل زديم، برخورديم به تعدادى وسايل و تجهيزات از قبيل خشاب اسلحه، قمقمه، فانسقه و... كه خود مى توانست نشانى از شهيدان باشد، ولى كار را كه ادامه داديم، چيزى يافت نشد. اين احتمال را داديم كه دشمن، بعد از عمليات وسايل و تجهيزات شهدا را داخل اين كانال ريخته است.
درست در آخرين دقايقى كه مى رفت تا اميدمان قطع شود و دست از كار بكشيم، بيل دستى يكى از بچه ها به شيئى سخت در ميان خاك ها خورد. من گفتم: «احتمالا گلوله عمل نكرده خمپاره باشد»، ولى بقيه اين احتمال را رد كردند. شدت فعاليت بچه ها بيشتر شد، پندارى نور اميد در دلهاشان روشن شده بود. دقايقى نگذشت كه دسته هاى زنگ زده برانكاردى توجهمان را جلب كرد، كمى خوشحال شديم. ولى اين هم نمى توانست نشانه وجود شهيد باشد. فكر كرديم برانكارد خالى باشد. سعى كرديم دسته هايش را گرفته و از زير خاك بيرون بكشيم. هرچه زور زديم و تلاش كرديم، نشد كه نشد. برانكارد سنگين بود و به اين راحتى كه ما فكر مى كرديم، بيرون نمى آمد.
اطراف برانكارد را خالى كرديم. نيم مترى هم در عمق زمين را كنديم. پتويى كه از زير خاك نمايان شد، توجه همه را جلب كرد. روى برانكارد را كه خالى كرديم، پيكر شهيدى را يافتيم كه بروى آن دراز كشيده و پتو به دورش پيچيده بود. با ذكر صلوات، پتو را كنار زدمى، بدن استخوان شده بود ولى لباس كاملا سالم مانده بود. در قسمت پهلوى سمت راست شهيد، روى لباس يك سوراخ به چشم مى خرود كه نشان مى داد جاى تركش است. دگمه هاى لباس را كه باز كرديم، ديديم يك تركش بزرگ روى قفسه سينه اش جاى گرفته است.
كار را ادامه داديم، كمى آن طرفتر پيكر شهيدى ديگر را يافتيم كه آن هم بر روى برانكارد دراز كشيده و شهيد شده بود. لباس او هم كاملا سالم بود. بر پيشانى اش سربند سبزى به چشم مى خورد، كه روى آن نوشته شده بود: «يا مهدى ادركنى»
صحنه غريبى بود. خنده و گريه بچه ها توأم شده بود. خنده و شادى از بابت پيدا كردن پيكرهاى مطهر، و گريه از بابت مظلوميت مجروحين كه غريبانه به شهادت رسيده بودند.

سيد بهزاد پديدار
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس از دوازده سال...

پس از دوازده سال...

سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد مى شديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند. روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم.
مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمدیم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.

على محمودوند
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودشان كه بخواهند

خودشان كه بخواهند

سال 74 بود كه با بچه ها در منطقه كار مى كرديم. بيل مكانيكى را مقدارى از جاده خارج كرديم تا به آن طرفتر برويم ولى دستگاه خاموش شد. هر كارى كرديم، راه نيفتاد. گفتم حتماً گازوئيل تمام كرده. رفتيم كه از مقر گازوئيل بياوريم، در حالى كه ما رفته بوديم راننده دستگاه را كار مى اندازد و مى گويد كه با بيل آن دو سه تا بزنم تا بچه ها بيايند و همان جا را كه دستگاه مانده بود، مى كند. در همان اولين بيل پيكر يك شهيد نمايان مى شود.

على محمودوند

 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهيدِ استوار

شهيدِ استوار

همراه‌ بچه‌هاي‌ كوه‌ تفحص‌ لشكر عاشورا، در منطقه‌ فكه‌، همانجايي‌ كه‌روزي‌ در بهار سال‌ 62 عمليات‌ والفجر يك‌ انجام‌ شده‌ بود، خاكريزها و شيارهارا مي‌گشتيم‌ تا شهيدان‌ بر جاي‌ مانده‌ را بياييم‌، روي‌ يكي‌ از خاكريزها باصحنه‌ جالب‌ و باور نكردني‌ اي‌ روبه‌ رو شديم‌.
بسجي‌ اي‌ آرپي‌ جي‌ زن‌، روي‌ زانون‌ نشسته‌ بود تا تانك‌ رو به‌ رويش‌ را بزند،ولي‌ بلافاصله‌ پس‌ از شليك‌ موشك‌ گلرله‌ تك‌ تيراندازان‌ عراقي‌ پيشاني‌ اش‌را شكافته‌ و او كه‌ روبه‌ جلو افتاده‌ بود، در همان‌ حال‌ لوله‌ آرپي‌ جي‌ به‌ صورت‌عمود بر زمين‌ مانده‌ و بدان‌ او متكي‌ بر آرپي‌ جي‌، به‌ حالت‌ نيمه‌ سجده‌ روي‌خاكريز مانده‌ بود،
آرام‌ و آهسته‌، استخوانهايش‌ را جمع‌ كرديم‌ و اندام‌ مطهرش‌ را با خود آورديم‌.

رحیم صارمی
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
عباس كه رفت...

عباس كه رفت...

سال 75 اربعين شهادت سالار شهيدان مصادف بود با چهلمين روز شهادت عباس صابرى.
عباس از اون بچه رزمنده هايى بود كه بعد از جنگ نتونست تو شهر بمونه، و از مال دنيا، فقط يه ديپلم رياضى داشت. خونوادش هرچى اصرار كردن توى تهران بمونه و بره دنبال زندگى، به خرجش نرفت. داداشش حسن، تو عمليات بيت المقدس 2 شهيد شده بود و عباس هم غير از رسيدن به داداش و رفيقاش، هيچ فكر و ذكر ديگه اى نداشت و الحق مصداق: دست از طلب ندارم تا كامن من برآيد
يا جان رسد به جانان يا جان زتن درآيد.
همه اونايى كه عباس روديده بودن و باهاش آشنايى داشتن، به صداقت و مهربانى و لبخند او و زود عصبانى شدنش، عادت داشتن، حالات عرفانى و خوبى هاى عباس صابرى رو بايد از بچه هاى مسجد جامع خرمشهر كه چند ماهى با اونا برخورد داشته، شنيد. فقط اينو بگم كه عباس يه كارى با بچه هاى خرمشهر كرده بود كه وقتى شهيد شد، همشون بلافاصله و سراسيمه اومدن تهران واسه تشييع جنازه و ختم عباس. يكى شون به نام «عقيل» مى گفت:
- ما چون زمان جنگ كوچك بوديم و با شهدا ارتباط نداشتيم، فقط اوصاف اونا رو شنيده بوديم، بعد از جنگ، عباس اولين شهيدى بود كه ما باهاش زندگى كرديم و حالات معنوى شهدارو كاملا مشاهده كرديم.
بعدهم از نماز شب ها و مناجات هاى عباس صابرى گفت.
شهادت عباس روز هفتم محرم سال 75 بود و روز عاشورا پيكرش رو تو بهشت زهرا به خاك سپردن. اون چند روز آخر عباس رواز زبون «عباس قنبرى» براتون مى گم:
- تو فكه با بچه هاى تفحص لشكر 27 بوديم. به اهواز زنگ زدم كه حال بچه هاى كميته جستجوى مفقودين رو جويا بشم كه عباس صابرى به من گفت: «مى خوام از اينجا تسويه حساب كنم و بيام پيش شما» خلاصه كار عباس درست شد و اومد فكه پيش ما.
روزها با برو بچه ها و عباس، براى پيدا كردن پيكر شهدا، جلو مى رفتيم. عباس هم كه تخصصش تخريب و به قول خوشد «از بين بردن فنرهاى (مين هاى) عراقى» بود، براى ما معبر باز مى كرد تا داخل ميدون هاى مين به دنبال شهدا بگرديم. دو روز قبل از ماه محرم، عباس گفت: «مى خوام واسه دهه اول محرم برم تهران». منم بهش گفتم: «همه عشق كربلا و شهدا اينجاست. خود امام زمان هم مياد اينجا و با اين بدن شهدا واسه امام حسين گريه مى كنه. تو هم نرو تهرون و اينجا بمون. با هم عزادارى مى كنيم».
از من اصرار و از اون انكار، كه عباس گفت: «ميرم، ولى سوم محرم بر مى گردم».
خلاصه يك روز قبل از محرم، عباس با «سيد تقى موسوى» اومدن تهران. عصر روز سوم محرم بود و دم در سوله نشسته بودم كه ديدم عباس با يكى از بچه ها اومد. تا رسيد، بهش گفتم: «عباس تو عجب حالى دارى ها، حال و هواى دهه اول محرم تهران رو ول كردى، اومدى اينجا؟ اينو بهت بگم كه شربت مربت خبرى نيست». منظورم شربت شهادت بود، ولى عباس فكر كرد شربت آبليمو را مى گم. گفت: «مهم نيست، سخت نگير...» سوار ماشين شدن و رفتن جلو.
دم دماى غروب بود كه برگشتن. گفتم: «كجا رفته بودين؟ گفت: «رفتيم مقتل محمود غلامى و سعيد شاهدى رو زيارت كنيم».
شب جمعه، روز چهارم محرم بود كه عباس به من گفت: «بلند شو بريم شهر» و رفتيم انديمشك. قرار بود يكى از دوستانش از تهران بياد دو كوهه كه ما هم رفتيم اونو بياريم. عصرى رفتيم حمومِ دو كوهه. عباس رفت دوش گرفت. من هم شروع كردم به شستن لباس هاى خودم و عباس. وقتى از حموم اومدم بيرون، ديدم عباس توى رختكن نشسته و داره زيارت عاشورا مى خونه. اون هميشه زيارت عاشورا رو با «صد لعن» و «صد سلام» مى خوند.
با هم رفتيم ساختمان معاونت نيرو، اطاق بچه هاى تفحص كه از اونجا بريم «سبزه قباى» دزفول براى زيارت و عزادارى. موقع رفتن، ديديم تلويزيون داره فكه رو نشون مى ده، كه كلى خوش به حالمون شد. بعد رفتيم سبزه قبا. يه سينه زنى حسابى كرديم. (برو بچه هايى كه زمان جنگ گذارشون به دزفول افتاده، حتماً يه سرى هم به زيارت سبزه قبا رفته اند. حرم محمد بن موسى الكاظم پسر امام كاظم، معروف به سبز قبا، يه حالِ معنوى عجيبى داره كه همه بچه رزمنده ها با اون آشنا هستن. خصوصاً اگه غروباى سرخ خوزستان رو توى حرم شاهد باشى.)
روز پنجم و ششم محرم دو كوهه بوديم. دور ساختموانو مى گشتيم و يكى يكى شهدا رو ياد مى كرديم. (چند روز قبل از محرم هوايى شديم و با عباس صابرثى، از انديمشك تا دو كوهه پياده اومدم بوديم). نوحه مى خونديم و روضه. يه كمى عباس مى خوند، يه كمى هم من. با هم زمزمه كرديم. روى پل دو كوهه بوديم كه عباس به من گفت: «عباس قنبرى،، يه خواب از «اكبر محمدى بخش» ديدم، مى خوام برات تعريف كنم».
عباس، اكبر محمدى بخش رو خليلى دوست داشت. خدا رحمتش كنه، اكبر سال 72 توى جاده قم تصادف كرد و با مصطفى قهارى و محمد قنبرى، روحشون پر كشيد پيش سيدالشهدا. گفتم: «خب بگو». گفت: «چند شب پيش خواب اكبر و ديدم، كلى با هم حرف زديم و من از شهدا و اون طرف از اكبر پرسيدم. آخرين سوالم از اكبر اين بود كه پرسيدم، اكبر شما دو كوهه ميايين؟ اكبر گفت: خدا بالاى سر اين دو كوهه، توى اسمون يه دو كوهه ساخته كه همه شهدا ميان اونجا».
صبح روز بعد، سوار ماشين شديم و با رفيق عباس، سه تايى رفتيم فكه. توى راه، من نوار روضه حضرت قاسم رو گذاشته بودم. و عباس حسابى گريه مى كرد. رسيديم به مقر تفحص توى فكه. توى مقر عباس شروع كرد به رفيقش وصيت كردن. گفتم: «اى بابا، عباس جون باز قاطى كردى، روز سوم محرم كه اومدى، بهت گفتم شربت مربيت خبرى نيست، پس وصيت نكن». و او خنديد و رفت.
هر سال محرم، توى مقاتل شهدا، جاهايى كه بچه هاى تفحص شهيد شده بودند، دسته عزادارى راه مى انداختيم و سينه مى زديم. صبح روز هفتم محرم، سيد مير طاهرى (مسئول گروه تفحص لشكر 27) به من گفت: «عباس قنبرى، بلند شو ماشين رو راه بينداز بريم شهر براى خريد گوسفند و برنج و وسايل شام شب و روز عاشورا».
روز هفتم محرم، تو زمان جنگ و بعد از جنگ، واسه من يه حساب خاصى داشت. هر سال يا من خودم مجروح شده بودم. يا رفيقام شهيد شده بودن. هميشه روز هفتم محرم يه حالت انتظارى داشتم منتظر بودم. منتظر يه حادثه.
با مير طاهرى كلنجار رفتم كه به شهر نروم ولى نشد. با عباس صابرى خداحافظى كردم. همش تو اين فكر بودم. اصلا متوجه رانندگى و زمان و مكان نبودم. حسابى اضطراب داشتم. ميرطاهرى يه دونه به شونم زد و گفت: «كجايى؟». تازه به خودم اومدم و ديدم 50 كيلومتر از راه رو اومديم. رفتيم انديمشك و دزفول وسايل رو خريديم و رفتيم دو كوهه. نماز مغرب و عشا رو تو اتاق تفحص خونديم. تو سجده آخر نماز عشا بودم كه حال عجيبى بهم دست داد. غم بزرگى افتاد توى دلم. زدم زير گريه. ميرطاهرى گفت: «بابا امروز، تو چته؟» هيچى نگفتم. چايى رو خورديم كه يهو در اتاق باز شد. تاجيك از در وارد شد و به سيد بهزاد گفت: «آقا سيد، يه ديقه بيا بيرون». تا اينو گفتت، هوررى دلم ريخت. تا سيد ميرطاهرى رفت بيرون، صداى «يا ابالفضل» بلند شد. سريع اومد تو و گفت: «عباس قنبرى بلند شو بريم»، «كجا؟»، «بيمارستان»، «چه خبره؟»، «صابرى رفته روى مين».
من و سيد ميرطاهرى سوار آمبولانس شديم. آمبولانسى كه تاجيك با اون اومده بود. وقتى نشستم پشت فرمون. يه نگاه به عقب انداختم. كف آمبولانس پر بود از خون و يه لگنه پوتين، خاكى و خونى هم افتاده بود. گفتم حتماً عباس يه پاش قطع شده. بيمارستان صحرايى مخبرى، كه توى فكه ساخته شده، اولين جايى يه كه مجروح ها رو ميارن و بعد از اونجا مى برن شهر. جلو در اورژانس به سرعت از ماشين پريدم پايين. يكى از سربازهاى تفحص كه امدادگر بود، با عباس مجروح شده بود. از اون پرسيدم: «عباس چى شده؟» جواب منو نداد و روشو برگردوند. به سيد ميرطاهرى گفتم: «سيد عباس رو بردن شهر» كه گفت: «قنبرى بيا و نور چراغ ماشينت رو بينداز توى كانتينر.
اصلا حواسم نبود چى به چيه. مى خواستم زودتر برم پيش عباس كه اگه كارى داره براش انجام بدم. يا اگه خون مى خواد، براش خون بدم. پيش خودم گفتم الان چه موقع يخ درآوردن اين موقع شب؟ نور ماشين رو انداختم روى در كانتينر. در رو كه باز كردن، ديدم توى كانتينر يه پيكر افتاده. از ماشين پياده شدم. با حيرت رفتم جلو. باور كردنى نبود. فكر كردم اشتباه مى كنم. ولى نه، خودش بود. نمى دونم تو چه حالى بودم. ولى هر طورى كه بود، صورت عباس رو كه بدجورى سوخته بود، با گلاب شستم. كفن بريديم و قرار شد كه با همون آمبولانس به طرف تهران حركت كنيم.
به سيد ميرطاهرى گفتم: «عباس صابرى عشقش دو كوهه بود، برا آخرين بار ببريمش دو كوهه و دور ساختمونا طوافش بديم...»، سيد گفت: «حرف ندارم، راضى ام».
پيكر عباس رو داخل آمبولانس گذاشتيم و برديمش دو كوهه. زمين صبحگاه و ساختموناى دو كوهه جور ديگه اى شده بودند. بازم تو دو كوهه عطر شهيد و شهادت پيچيده بود. همين طور كه عباس رو توى دو كوهه مى چرخونديم ياد چند روز پيش افتادم. نوحه هايى رو كه با هم مى خونديم، زمزمه كردم و اشك مى ريختيم.
شهدا به استقبال عباس اومده بودن. دو كوهه نور باران بود. شهدا توى دو كوه اسمون، همونى كه اكبر محمدى بخش به عبسا گفته بود، توى آسموناست، براى عباس پرگشوده بودن.

عباس قنبري
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ اثرى از آنها نماند!

هيچ اثرى از آنها نماند!

روزهاى آخر مقاومت خرمشهر بود. به طرف پل رفتيم تا به آن سوى كاروان برويم. بيست تكاور آر.پى.جى زن كه با ما بودند، به قصد زدن پل، جلو رفتند; ولى چون دشمن با خمسه خمسه (كاتيوشا) آنجا را زير آتش گرفته بود، آنها زمين گير شدند و ما ديگر بازگشت آنها را نديديم.


افسير جوان كه اهل همدان بود، وقتى وضع را وخيم ديد، گفت: «برادران عقب نشينى كنيد و برودى، ما محاصره شده ايم.»
از حدود 200 نفر فقط ده - پانزده نفر مانده بوديم كه در حال حركت بوديم و بايد از كناره پل بالا مى رفتيم. يك هم پستى سيزده ساله داشتم به نام «احمد محجوبى» كه قبل از بقيه به من گفت: «مش قنبر برو بالا». گفتم «من نمى تونم از كناره پل بالا برم، چطور برم؟» گفت: «برو بالا!» گفتم: «الهى به اميد تو» و رفتم.
در حالى كه با تجهيزات، خود را مى كشيدم بالا، بچه ها طول پل را مى پيمودند. در اين طرف پل، پايين پريدن بسيار سخت بود. بچه ها اسلحه هايشان را بالا جبار داخل رود كارون انداختند تا در حال حركت دست و پاگير نباشد. ولى باز هم حركت بر روى لوله قطور زير پل و خود را كشاندن بر روى آن براى گذر از كاروان بسيار مشكل بود.
ناگهان خمپاره اى از سوى دشمن به پايان پل اصابت كرد كه سبب شد پل تكانى شديد بخورد و در پى آن حدود پانزده نفر از بچه ها به داخل آب سقوط كردند كه ديگر از آنها نشانى بر جاى نماند.

قنبر احمد زاده
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
رويش شقايق ها

رويش شقايق ها

اواخر سال 69 مى خواستيم در منطقه اى شروع به كار تفحص كنيم كه مشكلاتى داشت و مى گفتيم شاد مجوز كار به ما ندهند. بحثى در آن زمان پيش آمده و سپاه گفته بود شما راهى كه داريد اين است كه يك شهيد بياوريد تا مشخص شود در آن منطقه شهيد هست.

شش روز آن محدوده را گشتيم، اما چون به شهيدى برنخورديم و منطقه را هم توجيه نبوديم، دلشكسته خواستيم برگرديم.
صبح نيمه شعبان بود; گفتيم: »امروز به ياد امام زمان(عج) مى گرديم» اما فايده نداشت. تا ظهر به جست و جو ادامه داده بوديم و بچه ها رفتند براى استراحت. در حال خودم بودم، گفتم: «يا امام زمان» يعنى مى شود بى نتيجه برگرديم؟» همين كه در اين فكر بودم، چشمم به چهار - پنج شقايق افتاد كه بر خلاف جاهاى ديگر كه تك تك مى رويند، در آنجا دسته اى و كنار هم روئيده بودند. گفتم: «حالا كه دستمان خالى است، شقايق ها را مى چينم و مى برم براى بچه هاى معراجع تا دلشان شاد شود و اين هم عيديشان باشد.»
شقايق ها را كه كندم، ديدم روى پيشانى يك شهيد روييده اند. او نخستين شهيدى بود كه در تفحص پيدا كرديم. شهيد «مهدى منتظر قائم» اين جست و جو در منطقه شرهانى بود و با آوردن آن شهيد، مجوزى داده شد كه به دنبال آن هم 300 شهيد در آن منطقه شناسايى شد. شهدايى كه هر كدام داستانى دارند.

شهيد عليرضا غلامى
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
جرعه اعجاز

جرعه اعجاز

بهار سال 74 بود كه در بيابان فكه، در منطقه علميات والفجر يك، همراه ديگر نيروها مشغول تفحص شهدا بوديم. در كنار يكى از ارتفاعات، تعداد زيادى شهيد پيدا كرديم. يكى از شهدا حالت جالبى داشت. او كه قد بلند و رشيدى داشت، در حالى روى زمين افتاده بود كه دو دبّه پلاستيكى بيست ليترى آب در دستان استخوانى اش قرار داشت. چه بسا خود تشنه به شهادت رسيده بود. يكى از دبّه ها تركش خورده و سوراخ شده بود; ولى دبّه ديگر، سالم و پر از آب بود. در آن را كه باز كرديم، در كمال حيرت ديديم، با وجودى كه حدود دوازده سال از شهادت اين سقاى بسيجى مى گذرد و اين دبّه، دوازده سال است كه اين آب را در خود نگه داشته است، ولى آب بسيار گوارا و خنك مانده است.
بچه ها با ذكر صلوات، و «سلام بر حسين»، به رسم تبرك، هريك جرعه اى از آن آب نوشيدند.

محمد سليمانى
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگر بس است

ديگر بس است

نماز مغرب و عشا را كه خوانديم، رو كردم به سعيد شاهدى و گفتم: «آقا سعيد، شب جمعه است نمى خواى يك دعايى چيزى بخوانى؟» گفت: «چرا، مى خواهم دعاى يستشير را بخوانم». گفتم: «زيارت عاشورا صفايش بيشتره» خنديد و گفت: «نه مى خواهم دعاى يستشير بخوانم». گفتم: «خب شروع كن بخوان». گفت: «نه، آخر شب مى خوانم كه فقط خودمون باشيم».
چند نفرى بيشتر نبوديم كه شروع كرد به خواندن دعا. روضه هايى هم درباره حضرت زهرا(عليها السلام) و حضرت على(عليه السلام) خواند. كم كم شروع كرد به التماس كردن، با خودش زمزمه مى كرد. اصلا توى حال عادى نبود، انگار نه انگار ما نشسته ايم دوروبرش، ناله مى زد و مى گفت:
- خدايا ديگه بسّه، هرچى گناه و معصيت كردم، هرچى ثواب كردم، ديگه بسّه. منم ببر. دلم واسه دوستام تنگ شده... منم ببر....
روز جمعه بود كه توى سوله نشسته بوديم، سعيد شاهدى و محمودى غلامى هم نشسته بودند و با هم صحبت مى كردند. آقا سعيد به آقا محمود گفت: «دلم واسيه بچه هام تنگ شده....». آقا محمود يك لبخندى زد و گفت: «سعيد بى خيال باش...» و با هم خنديدند.
من كه روبرويشان نشسته بودم، ديوان حافظ در دستم بود كه مثلا مى خوانم ولى حال و هواى آن دو، مرا هم مجذوب خودشان كرده بود. ناخواسته به آقا سعيد گفتم كه مى خواهم برايشان يك تفال به ديوان حافظ بزنم و زدم. يادم نيست چه شعرى آمد، ولى بعد از خواندن، حال به شوخى يا جدى، رو به سعيد شاهدى كردم و گفتم: «آقا سعيد، شما شهيد مى شين». او فقط خنيدد و هيچى نگفت.
آن روز صبح شد، به قول بچه ها «خدا زده بود توى كمرم». بدجورى كمر درد گرفته بودم. آقا محمود يك «قيچى سيم خاردار بر» دستش بود، آقا سعيد خنديد و گفت: «رفيعى، تا كى مى خواهى بخورى و بخوابى، بيا با ما بريم جلو». گفتم: «مى خوام بيام، ولى كمرم درد مى كند. شما برويد، من بعد از ظهر مى ايم.» خيلى اصرار كرد كه با آنها بروم. دو دل شده بودم. مى خواستم بروم، آقا سعيد برگشت رو به من و گفت: «ول كن اصلا رفيعى را با خودمان نمى بريم» و رفتند. يك ساعتى از رفتنشان نمى گذشت كه صداى انفجار آمد. دلم، هزار راه رفت گفتم شايد يك انفجار عادى بوده. صداى آمبولانس كه آژير مى كشيد و مى رفت، مرا به خود آورد. فهميدم بايد اتفاقى براى بچه ها افتاده باشد. بچه ها كه آمدند، گفتند سعيد و محمود شهيد شدند. دستى به كمر زدم، چه مصلحتى بود نتوانم با آنها بروم.

مهدى رفيعى
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
افطار با قمقمه شهيد

افطار با قمقمه شهيد

دم دماى ظهر بود كه در ارتفاع 112 كار مى كرديم. شهيد در نمى آمد. خسته شده بوديم صداى اذان ظهر از بلندگوى مقر به گوشمان خورد. گفتيم كار را تعطيل كنيم و براى نهار و نماز به مقر برويم.
آماده كه شديم، رفتم تا دستگاه را خاموش كنم. انگار كسى به آدم چيزى بگويد، گفتم يك بيل هم آن بالا را بزنم و دستگاه را خاموش كنم. پاكت بيل را در خاك فرو بردم و آوردم بالا، خواستم دستگاه را خاموش كنم كه بروم پائين، ناگهان ديدم پيكر يك شهيد در پاكت بيل پيدا شده. رفتم جلوى بيل. پيكر شهيد كاملا داخل پاكت بيل خوابيده بود; يعنى بيل كه زده بودم بدن او آمده بود داخل پاكت. خاك ها را كه خالى كرديم، جمجمه اش پيدا شد. پلاك را كه دور گردنش بود در آورديم، يك قمقمه آب پهلويش بود كه سنگين بود. در آن را كه باز كرديم ديديم آب زلالى در آن موجود است. شهيد را كه به مقر بردمى، سيد مير طاهرى با آب آن قمقمه روزه اش را افطار كرد. آبى زلال. انگار نه انگار كه ده سال داخل قمقمه و زير خاك مانده باشد.
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
سفر با پاهاى خسته

سفر با پاهاى خسته

آنها كه رفته اند، مى دانند كانى مانگا چه شيب و ارتفاعى دارد. عمليات والفجر چهار آنجا انجام شد و نيروهاى ما مدتى روى آن مستقر بودند. اواسط سال 71 بود كه براى آوردن پيكر شهدايى كه در منطقه جا مانده بودند به آنجا رفتيم.

صبح زود كه شروع كرديم به صعود. ظهر بود كه در اوج خستگى و هن و هن كنان به نزديك قله رسيديم. لختى نشستيم تا نفسى تازه كنيم. هنوز بدنم را روى سنگ ها رها نكرده بودم كه در چند مترى خودمان در سراشيبى تند قله كانى مانگا، متوجه پيكر شهيدى شدم كه دمرو به كوه چسبيده بود رفتيم كه براى آغاز پيكر او را برداريم. نزديك كه شديم، ماتمان برد. شهيد كفش هاى طبى مخصوص افراد معلول را به پا داشت كه با ميله هاى مخصوص به كمرشان بسته مى شود. ما در زمان صلح، بدون هرگونه خطرى، از صبح تا ظهر طول كشيده بود تا خودمان را به آنجا برسانيم ولى او در اوج عمليات و جنگ، در زير آتش دوشكا و خمپاره هاى دشمن، مردانه و دلاورانه، خود را در شب عمليات تا آنجا بالا كشيده بود; كسى كه بدون شك راه رفتن به روى زمين عادى برايش خيلى مشكل بوده.
متأسفانه هرچه گشتيم از پلاك يا كارت شناسايى اش خبرى نشد ولى آنجا محورى بود كه بچه هاى لشكر 14 امام حسين(عليه السلام) اصفهان عمليات كرده بودند. روزهاى بعد به يگانشان كه اطلاع داديم، سريع او را شناختند و گفتند:
- او نوجوانى بود كه پاهايش معلول بود ولى با اصرار زياد به عمليات آمد و شهيد شد و جنازه اش همان بالا ماند.

اكبر شعبانى
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهيدى كه همه را كلافه كرده بود

شهيدى كه همه را كلافه كرده بود

بعضى وقت ها مى شد كه انسان را به بازى مى گرفتند. همه را به بازى مى گرفتند و چه بسا آن زير زيرها، كلى مى خنديدند. ولى خب ما هم از رو نمى رفتيم. از قديم گفته اند: «گر گدا كاهل بُوَد، تقصير صاحب خانه چيست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوى بچه ها نباشد، كه همان اوايل بايد كار را تعطيل مى كرديم. آنها كه به اين راحتى ها رخ نمايان نمى كنند.
گاهى هم خودشان اشاره اى مى كنند و آدم را مى كشند دنبال خودشان. يك استخوان بند انگشت كافى است تا همه را در بدر خود كند. آن روز هم يكى از همان روزها بود.
بهار سال 70 بود. پرنده هاى كوچك در ميان علفزارها و سيم هاى خاردار چرخ مى خوردند. سر مست از بهار، و لوله اى برپا كرده بودند. رفتيم پاى كار. ظهر بود و يك ساعتى مى شد، من بودم و «حميد اشرفى» كه هر دويمان تخيريبچى بوديم و «سيد احمد ميرطاهرى». سنگر تانكى كه در مقابلمان قرار داشت بدجورى مشكوكمان كرده بود. رفتيم طرفش. نه. كشيده شديم آن سمت.
توى حال خودم بودم. كنار لبه كانال قدم مى زدم. چهار پنج مترى به سنگر تان كانده بود كه چند چيز سفيد نظرم را جلب كرد. رفتم طرفش. چند مهره ستوان فقرات انسان بود كه ميان خاك ها خودنمايى مى كرد. سه تا مهره استخوانى بودند. به واسطه مداومت و كثرت كار به راحتى استخوان انسان را باز مى شناسم. به اطرافم نگاه كردم. تعداد ديگرى از آنها ديدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخى در آنجا زدم. كمى كه گشتم، تكه اى از جمجمه انسان نظرم را جلب كرد. جمجمه به اندازه يك كف دست بود. نيروها را نگه داشتم. احساس كردم چيزى پاهايم را آنجا نگه مى دارد. فكر كردم كه چه چيزى بايد بدنش را اين گونه در اطراف پخش كرده باشد. حسّ درونم مى گفت كه گلوله مستقيم تانكى در نزديكترين فاصله او اصابت كرده و بدنش را متلاشى كرده است.
بهتر كه دقت كردم. متوجه امر شدم. ظاهراً بايد آرپى جى زن بوده كه براى زدن تانكى كه در سنگر بوده از كانال بيرون آمده باشد و به محض خارج شدند هدف گلوله تانك قرار گرفته و به شهادت رسيده است. اطراف را كه گشتم، متوجه شدم استخوان هاى بدنش در شعاعى حدود بيست - سى مترى پخش شده اند. شروع كردم به جمع كردن آنها.
قمستى از كانال هم بريدگى داشت كه مشكوك به نظر مى رسيد. مقدارى خاك آنجا ريخته و ظاهراً بايد چيزى دفن شده باشد. آنجا را با بيل دستى كنيدم. خاك ها را كه كنار زديم، دو جفت جوراب و استخوان هاى خورد شده پاهايش بيرون آمد. چه بسا پاهايش تكه تكه شده، اينجا دفن كرده بودند، پس بايد مى گشتيم و بقيه اندامش را پيدا مى كرديم.
شعاع بيست - سى مترى را وارسى كرديم. اول در سطح زمين و سپس مقدارى خاك هاى مشكوك را كنديم و زيرورو كرديم. تكه هاى استخوانش را كه جمع كرديم قسمت هاى عمده بدنش به چشم مى خوردند. اين را مى شد از تعداد استخوان ها و بندها فهميد. هر چند كه شكسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پيدا كردن پلاك يا ديگر مدارك شناسايى او بود. هر چه مى گشتيم بيشتر نااميد مى شديم. اعصابمان خرد مى شد. هميشه خواسته ام از خدا اين بوده و هست: «يا شهيد پيدا نشود، يا اگر پيدا مى شود پلاك داشته باشد.» آن هم يكى از آنها بود كه مى خواستند آدم را در بدر خودشان كنند، بكشند دنبالشان، هوايى كند تا ببينند چند مرده حلاجيم. چقدر سمجيم.
بچه ها خسته بودند. همه. بيشتر از خستگى، كلافه شده بودند و ناراحت كه چرا پلاك اين شهيد پيدا نمى شود. هرچه مى گشتيم آفتاب اميدمان غروب مى كرد. بچه ها مى خواستند بروند پاى كار و جايى را كه نشان كرده اند جستجو كنند. نصف روز بود كه وقتمان را گرفت تا بگويد: «حالتان را گرفتم... پلاك ندارم... گمنامم... نمى توانيد مرا بشناسيد» شايد مى خواست بگويد: «بدنم را همان گونه كه بود، در زمين مقدس فكه دفنش كنيد و برويد بگذاريد در ارتفاع 112، همين جا كه تعداد زيادى از دوستانم به خاك افتادند، آرام بخوابهم. تا...».
آفتاب سرخ شده بود. خونىِ خونى. يعنى كه جمع كنيم و برويم. تاريك نشده، هر آنچه را يافتيم درون كيسه ريختيم و رفتيم به مقر. كسى حال حرف زدن نداشت. نگاه هاى پرسنده، به كيسه سفيدى بود كه در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود مى پرسيدند: «آخر او كيست؟».
نماز صبح را كه خوانديم، زيارت عاشوراى باصفايى قرائت شد و در «لب طلايى» آفتاب، راهى پاى كار شديم. سوار بر ماشين، از كنار سنگر تانك گذشتيم. ميان گرد و خاك پشت سرماشين، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر كس زير لب چيزى زمزمه مى كرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر كار گذاشت...».
چهار - پنج كيلومترى مى شد كه از آنجا فاصله داشتيم. از سنگر تانك. از آن شهيد گمنام مانده. مشغول كار خودمان بوديم. زمين را وجب به وجب با چشمان خود مى كاويديم. نگاه ها سرد بود. مثل روزهاى قبل نمى ماند. سرسرى رد مى شدند. دم ظهر بود. اشرفى آمد پهلويم. به بهانه استراحت، كنارم نشست. زير سايه پتويى كه روى ميله هاى نبشى ميدان مين زده بوديم. حرف دلش را زد. نمى توانست خودش را نگه دارد. لب گشود و گفت:
- برادرم شادكام... من... خيلى دلم به اون سمته. اصلا از ديروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول كن. همه اش به ذهنم مى رسد كه اونجا روى بگردم. خيلى به دلم افتاده كه آخرش او رو مى شناسيم و مى ديمش تحويل خانواده شون.
راست مى گفت، حرف دل خودم را مى زد. نه ; حرف دل همه بود. خيلى اصرار مى كرد كه برويم آنجا. سعى كردم خودم را زياد مصرّ نشان ندهم. تا اگر چيزى پيدا نكرديم، نگويم: «اين شهيد من را هم سركار گذاشته.» واقعيت را كه خودم مى دانستم سر كار گذاشته است.
هم عقيده بوديم كه برويم آنجا و رفتيم. از ماشين كه پياده شديم، اشرفى، مثل كسى كه چيزى را گم كرده و حال در جستجوى آن باشد، حريصانه جلو مى رفت و اطراف را مى كاويد. از همان فاصله چند مترى كه با او داشتيم، خنده اى سردادم و به او گفتم.
- حميد تو چه اصرارى دارى كه اين قدر اينجا رو بگردى؟ ما كه مى دونيم چيزى پيدا نمى شه. ديگه چيزى از او باقى نمونده كه بخواهيم پيدا كنيم.
برگشت و نگاهم كرد. حالت خاصى داشت. نگاه عجيبى داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف مى زدند. زبانش كه در دهان مى چرخيد، گفت:
- ببين آقا مرتضى! حقيقتش اينه كه من غبطه مى خورم. حسوديم مى شه كه چرا بايد اين جورى بشه. خدا اين رو تا اين حد دوست داشته باشد و با اين وضعيت شهيد بشه كه حتى كوچكترين نشانى از او به دست نياد. هر جورى شده ما اونو مى شناسيم. من مطمئنم، اونو شناسايى مى كنيم و حالش رو مى گيريم. خيال كرده مى تونه ما رو بازى بده و ارج و منزلت خود شو توى اون دنيال بالا ببره. خير. اين خبرها نيست. ما اينون پيدا مى كنيم...
حقيقتش خودم هم غبطه مى خوردم. حسوديم مى شد. دوست داشتم كه پيدا شود. هر چند خود خواهى مى شد، ولى با خودم مى گفتم: «واقعاً جاى حسادت دارد. چطور بايد يك عده تا اين حد پهلوى خدا ارج و قرب داشته باشند ولى ما نه! ما چيزى گيرمان نيايد. اين ديگر نامردى است!» يك هفته اى از آن روز مى گذشت. آن روز كه اين جوان آرپى جى زن دلهامان را ربود. در طى آن يك هفته، هر روز، بلا استثناء يكى دو ساعت وقت گذاشتيم براى گشتن و پيدا كردن مدارك او ولى هيچ حاصلى نداشت. سيد ميرطاهرى ديگر كلافه شده بود. مى گفت كه اينجا ديگر چيزى يافت نمى شود. آن روز هم مثل روزهاى گذشته رفتيم كه روى زمين را بگرديم. حميد اشرفى رفت داخل سنگر تانك را وارسى كند. فكر ما به آنجا نرسيده بود. چون شهيد نرسيده به سنگر شهيد شده بود. پس قطعات بدنش بايد آن طرف سنگر باشد. حميد رفت داخل گودى سنگر. مثل اينكه چيزى ديده باشد. چهره اش نشان مى داد كه چيزى پيدا كرده و ذوق زده شده بود.
قبل از اينكه خودش از سنگر بيورن بيايد، صدايش به گوش رسيد. فرياد مى زد: «پيداش كردم... پيداش كردم... آخر جون...» چيزى در مشت گرفته و آمد بالاى خاكريز اطراف سنگر. همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «ديديد... آخرش پيداش كردم... حالشو گرفت...».
مشتش را كه باز كرد، متوجه مى شديم پلاك تكه شده اى پيدا كرده. بدون اينكه به آنچه پيدا كرده توجه كند، پريده و خوشحالى مى كرد. خنديديم. با تعجب پرسيد كه چى شده؟ نصف پلاك بيشتر نبود. همان انفجارى ه باعث تكه تكه شدن بدن آن شهيد شده، پلاك او را هم دو نيم كرده بود. شايد اگر اين پلاك را پيدا نمى كرديد اين اندازه ناراحت نمى شديم.
هر پلاكى، دو شماره براى شناسايى دارد. يك شماره سريال عمومى كه نشان دهنده لشكر و گردان است مثل - cj 555 مثلا مى دانيم شماره هاى 500 متعلق به گردان عمار است يا 600 متعلق به گردان مقداد.مهمتر از همه، شماره اختصاصى است كه در ادامه مى آيد مثل cj 555 - 142 كه 142 معرف و نشان دهنده مشخصات صاحب پلاك مى باشد. حالا ما پلاكى داشتيم كه شماره اختصاصى را نداشت. مى دانستيم شهيد متعلق به گردان كميل لشكر 27 است، ولى نمى دانستيم كيست. تركش آن را دو تكه كرده بود.
هر چند كه بيشتر كلافه شديم، ولى باعث شد بيشتر مصرّ شويم كه بگرديم و به هر طريقى كه شده او را شناسايى كنيم.
حميد اشرفى در حال عادى نبود. در حالى كه روى زمين زانو زده بود، خيلى آرام و با احتياط تكه سنگ ها را بر مى داشت و زير آنها جستجو مى كرد. به چهره اش كه نگاه كردم، اشك از گونه هايش بر خاك فكه جارى بود. نجوايى با خود داشت. جلوتر رفتم، شنيدم كه مى گويد:
- ديگه هر چورى شده بايد پيدات كن. اين جورى نميشه. اين كه معنا نداره. رسمش اين نيست، هرجا كه اين تكه افتاده، بايد بقيه اش هم باشد...
آن روز هم آنچه را مى جستيم نيافتيم و به مقر برگشتيم. تكه پلاك را داخل كيسه مشمايى قرار داده و كنار استخوان هاى شهيد داخل كيسه پارچه هاى سفيد. در محل معراج شهداى مقر گذاشتيم.
شش ماهى از اولين ملاقات ما با آرپى جى زن جوان مى گذشت. در طى آن نزديك به دويست روز، هر بار كه از آنجا رد مى شديم، بى اختيار پاهايمان سست مى شد، انگارى چيزى ما را نگه داشت. همين طور آمديم مى گشتيم ولى حاصلى نداشت. آخرى بارى كه در منطقه بوديم، هنگام رفتن به تهران، براى وداع به آنجا رفتيم. با حميد اشرفى رفتيم آنجا و در حالى كه سرهامان را به سجده بر روى خاك گذاشته بوديم، التماس كرديم كه خود را به ما بشناساند. حميد با گريه مى گفت:
- جان مادرت اين دم آخر حالمون رو نگير. يه كارى كن بفهميم كى هستى. چى هستى. بذار آرام بگيريم. اصلا نه براى خانواده ات، براى خودمون كه دلمون آروم بگيره. به خدا به حالت حسوديمون مى شه....
آن روز هم رفتيم كار كنيم، ادامه راه كار قبلى رسيد به همين سنگر تانك. حالا ديگر اميدمان از او قطع شده بود. يكى از بچه ها رفت داخل همان سنگر تانك را بكند. گفتم كه چيزى پيدا نمى شود ولى او اصرار داشت كه بگذارم كارش را ادامه دهد. ساعتى كه گذشت صدايم كرد. رفتم طرفش داخل سنگر تانك. ديدم مقدارى استخوان پيدا كرده بود ولى كامل نبود. شك كردم. يك دفعه آن شهيد شش ماه پيش آمد در نظرمان. شروع كرديم به كندن. يكى دو تا دنده انسان پيدا كرديم. چيز ديگرى يافت نمى شد. رو كردم به سيد مير طاهرى و گفتم: «آقا سيد مى دونى اين شهيد كيه؟» او هم عقيده با من بود و گفت: «من هم فكر مى كنم همان شهيد آرپى جى زن باشد. بقاياى پيكر اوست».
عزممان را جزم كرديم كه نشانى از او بيابيم، و يافتيم. سرانجام پس از شش ماه يك پلاستيك جاى كارت پيدا كرديم كه كارت شناسايى اش داخل آن بود. خوشحال شديم. از شادى رد پوست خود نمى گنجيديم. دوباره شاديمان مدت زمان زيادى پايدار نماند. باز ناراحتيمان دوچندان شد; چون دهانه پلاستيك حاوى كارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ كرده و كارت پوسيده و نوشته هاى رويش از بين رفته بود. ديگر جداً كلافه شديم. مى خواستم چيزى بگويم، اما نمى دانم به كى و چى. ولى سيد با خوشحالى گفت كه مى توانيم او را شناسايى كنيم. جا خوردم. نگاهش كردم. در حالى كه با احتياط تمام كارت پوسيده را از داخل پلاستيك خارج مى كرد. پلاستيك را رو به اسمان گرفت و نشانم داد كه خودكار قرمزى كه با آن شماره تلفن منزل نوشته بود، بر روى پلاستيك به صورت معكوس باقى مانده است. از خوشحالى فرياد زديم و تكبر گفتيم. صلوات فرستاديم. سريع شماره را يادداشت كرديم مبادا دوباره شهيد كارى كند كه نشود او را شناخت. مثل آبى كه بر روى آتش ريخته باشند، تمام حرص و ولع ما براى شناسايى او به نتيجه رسيد و آن حس غريب كه وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.
بر روى كارتى كه همراه پيكر گذاشتيم، شماره تلفن منزل شهيد را هم يادداشت كرديم. بقاياى بدن را در كيسه اى كه شش ماه پيش از آن اندام او را جمع آورى كرده بوديم گذاشتيم، تا بفرستيم تهران.
رو كردم به محلى كه شهيد را پيدا كرده بوديم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمى توانستم شادى ام را پنهان سازم. احساس مى كردم موفقيت عظيمى بدست آورده ام. مثل باز كردن يك معبر پرمين و پوشيده از سيم هاى خاردار. نه! برتر از آن، مثل نجات دادن يك گردان از محاصره دشمن به واسطه گشودن معبر راه كار و عبور دادن نيروهاى كمكى براى نجات نيروها. شايد مثل...
- بفرما. اين هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم اين بود كه برسونمت دست خانواده ات. ديدى آخرش حالت رو گرفتم...
در تهران، به حميد اشرفى كه گفتم اين گونه او را شناختم، بغضش تركيد. گريه اش گرفت كه چرا او نتوانسته در حالگيرى شركت داشته باشد!!

مرتضی شادکام
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشانى براى هشت سال بعد

نشانى براى هشت سال بعد

گرماى هوا كمتر شده بود. تابستان سپرى گشته و روزهاى اول مهر ماه سال 72، خنكاى صبحگاهى دلچسبي داشت. رفتيم اطراف ارتفاع 112 كار كنيم. روزهايى همين قسمت از فكه، چه صحنه هاى خون و آتشى در بهار سال 62 در عمليات والفجر يك به خود ديده است.
محلى كه در حين عمليات از آن به عنوان اورژانس استفاده مى شد، و بقاياى چند سنگر و آمبولانس منهدم شده در اطرافش پراكنده بودند، در سمت چپ جاده، روبه رويمان قرار داشت. خسته شديم. كانال اصلى را هرچه بيل زديم چيزى پيدا نكرديم. جاى تاول دستهايمان مى سوخت. كانال نفر رويى نظرم را جلب كرد و رفتم طرفش. هرچه را كه به زبان مى آمد، زمزمه مى كردم. در حالى كه چشمانم داخل كانال را مى كاويد، سلانه سلانه قدم مى زدم و جلو مى رفت. غالباً داخل اين كانال هاى فرعى بعيد به نظر مى رسيد كه چيزى باشد. از دور چيرى نظرم را جلب كرد. رفتم به سمتش. ظاهراً بايد كلاهخودى قرار گرفته بر روى يك نبشى آهنى باشد. چيزى عجيبى به نظر نمى رسيد. حتماً نيروهايى كه قبلا اينجا تفحص مى كرده اند، اين كلاه را كه پوسيدگى و رنگ و رو رفتگى اش نشان مى داد متعلق به هشت - نه سال پيش است، پيدا كرده و بر روى نبشى قرار داده اند.
سعى كردم به راه خودم ادامه دهم و بقيه كانال را نگاه كنم، ولى حسّ درونى مى گفت كه بايد اطراف نبشى را وارسى كنم و برگشتم. چرخى در اطراف آن زدم. كلاهخود ايرانى بود. نگاهى به موقعيت قرار گرفتن نبشى انداختم. نه ميدان مين بود و نه سيم خاردارى به آن آويزان.براساس اصلى كه در تخريب وجود دارد، جهت نوك نبشى و فلش آن، به هر سمت كه باشد يعنى آنجا ميدان مين است. ولى هيچ ميدانى در اطراف وجود نداشت. جهت فلش نبشى به طرف داخل كانال بود. نگاهى به دورترها انداختم، شايد تپه اى و يا سنگرى خاص وجود داشته باشد; چيزى به چشم نمى آمد. اين نبشى حتماً معنى خاصى داشت. شايد هم براى گراگيرى بچه ها واحد ادوات بوده باشد. شايد.
كانال دويست - سيصد مترى با جاده فاصله داشت، زياد محل تردد افراد نبود كه بگوئيم براى هميدگر علامت گذاشته اند. با خود مى انديشيدم كه تا كنون هيچ كدام از گروه هاى تفحص به اين اطراف نيامده اند و اگر درست حدس زده باشم، ما اولين كسانى هستيم كه پايمان به اينجا باز شده.
ظاهر كانال هم چيزى خاصى نشان نمى داد. يك لبه آن بر حسب نياز تردد نيروها شيب داشت و نشانى از خاك دست خورده وجود نداشت.
تصميم خود را گرفتم. بايد اطراف نبشى كنده مى شد. بچه ها كه آمدند، گفتم بايد سمتى را كهى تيزى نبشى رو به آن است، بكنيم. بچه ها تعجب كردند. گفتند كه بعيد است اينجا شهيد باشد. ولى كلاه بالاى نبشى كه يك آن مرا مى برد به صحنه كربلا و سرهاى برروى نيزه، به من مى گفت كه بايد چيزى باشد. حداقل اين بود كه از شك و ترديد بيرون مى آمديم.
شروع كردم به كندن با بيل دستى. دو سه ساعتى بود كه داشتم بيل مى زدم.
گرماى آفتاب به بالاترين حد خود رسيده بود. مستقيم بر سرمان مى تابيد. زمين خيلى محكم بود و اين خود نشان مى داد كه خاك اينجا دست نخورده است. دو تا از بچه ها از شدت گرما وكار، خون دماغ شدند. سريع رفتم يك پليت (ورقه فلزى) آوردم و انداختم روى كانال تا ساعتى بچه ها زير سايه اش استراحت كنند.
خستگى كه رفع شد، بچه ها گفتند اينجا چيزى پيدا نمى شود، بساطمان را جمع كنيم و برويم. خودم هم خسته شدم و حالا ديگر با آنها همعقيده بودم. بچه ها زياد اذيت شدند. همين سفتى زمين نشان مى داد كه آنجا چيزى دستمان را نخواهد گرفت.
يا على گفتيم و بلند شديم. بيل و كلنگ ها را برداشتيم كه برويم. چى بود كه ما را به آنجا كشاند، الله اعلم. يكى از سربازها هم خون دماغ شده بود. سعى كردم كمكش كنم تا خونش بند بيايد. يك دفعه داد زد. از آنهايى كه انسان را در جايش ميخكوب مى كند.
- اِ... اين لنگه پوتين را نگاه كنيد... برادر شادكام اينجا رو نگاه كن...
بلافاصله برگشتم. انگارى منتظر چنين فريادى بوده ام. نگاه كردم به جايى كه نشان مى داد. شيب كانال را كه كنده بوديم از نظر گذراندم. لبه هاى يك جفت پوتين پديدار شده بود. جالب تر اين بود كه در حال كندن متوجه آن نشده بوديم. آرام نشسته بالاى سرش. صلواتى فرستاديم. آهسته خاك هاى اطرافش را كنار زديم. آرام نشستيم بالاى سرش، كلى خوشحالى داشت. در حال خارج كردن بدن متوجه موضوعى شديم، بيشتر دقت كردم. جهت قبله را پرسيدم. درست فكر كرده بودم. اين شهيد بر شانه راست، درست روبه قبله خوابانده شده بود.
او را پس از شهدات رو به قبله خوابانده و رويش خاك ريخته بودند تا از گزند دشمن مصون باشد. گزندى كه نمونه هاى آن را زياد ديده ايم. حالا اينكه چه كسى اين معرفت را به خرج داده و همان زمان يك نبشى بالاى سر او كوبيده و كلاهى هم رويش گذاشته تا محل پيكر مشخص باشد، معلوم نيست كيست.
احتمالى كه زياد به آن گمان مى برديم، اين بود كه از دوستان يا بستگان همين شهيد بوده است. هرچه كه بود، او اين احتمال را داده كه زمانى باز خواهيم گشت تا پيكر اين عزيز را برداريم حالا اين زمان هشت - نه سال طول بكشد، مشكل نيست. مهم اين است كه شهدا را از ياد نبرده باشيم.
با اين قضيه بر خود من ثابت شد كه شهدا خودشان انسان را به سمت خويش مى كشند.

مرتضى شادكام
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمى دانم چرا بايد اينجا را كند..

نمى دانم چرا بايد اينجا را كند..

در آن اطراف پنجاه شهيد پيدا كرده بوديم. فكر مى كرديم كه ديگر چيزى نباشد. دوروبر را هم كه كنديم، ديگر به چيزى بر نخورديم و اين نشان دهنده اين بود كه دشمن پيكر شهدا را در يك جا جمع كرده و چه بسا دوربين هاى وحشت زدگان صدامى استفاده تبليغاتى نيز از اين صحنه ها برده باشند.
اطراف ارتفاع 112 بود و در گوشه اى يك كاميون ايفاى عراقى سوخته بود. در كنارش تل خاكى ايجاده شده بود كه مقدار زيادى آت و آشغال ميان آن به چشم مى خورد. شنى پاره شده تانكى از ميان خاك ها بيرون زده، چند لاستيك نيم سوخته ماشين و ديگر وسايل منهدم شده جزو تل خاك بودند.
«محمد رضا كاكا» از بچه هاى تهران، كه خدمت سربازى اش را همراه ما در تفحص مى گذراند، با نگاهى مشكوك به تل خاك نظر مى كرد. كليد كرد كه الاّ و بلاّ اينجا را بكنيم. هرچه گفتيم كه اينجا فقط مقدارى آشغال و وسيال جمع شده و بعيد است اينجا شهيد باشد، نمى پذيرفت.
خوبى تفحص به اين است كه بودن يا نبودن شهيد بستگى به نظر «رئيس» و «مسئول» ندارد، هركس احساس كند شهيدى صدايش مى زند، بقيه تابع مى شوند. با خستگى گفتم: «آخر پدر آمرزيده، تو چطورى مى خواهى شنى تانك را در بياورى، يا بدون هرگونه امكاناتى كاميون سوخته را جابجا كنى؟ ول كن اينجا چيزى گيرت نمى آيد...»
ولى او مصرّ شد كه تل خاك را بكند. و شروع كرد به زيرورو كردن خاك ها. چند سرباز گذاشتم پهلويش و خودم با دو سه نفر ديگر رفتيم كه شيار روبه رويى را كه خيلى مشكوك به نظر مى رسيد بگرديم. چند قدمى كه رفتم، دلم رضايت نداد. برگشتم و نگاهشان انداختم. با علاقه تمام داشتند خاك ها را مى كاويدند. مغلوب همتشان شدم و برگشتم. بيل دستى را برداشتم و شروع كردم به كندن از يك طرف ديگر از تل خاك.
هر چى بيشتر مى كنديم. بچه ها بيشتر به «كاكا» تيكه مى انداختند. همه را خسته كرده بود ولى خودش مى گفت: «شما برويد دنبال شيار، من خودم تنها مى مانم و تكليف اينجا را معلوم مى كنم».
برخورديم به تكه اى سيم سياه تلفن، يك دفعه كاكا داد زد: «اينهاش. ديديد گفتم. خودشه». سيم تلفن را گرفت تا رد آن را بيابد. با خودم گفتم اشتباه مى كند و بعيد است اينجا شهيد باشد. ولى او ول كن نبود. اصلا مى خواست آن تل خاك را از ميان بردارد تا خيالش راحت شود.
رسيديم به سختى زمين يعنى جايى كه ديگر ثابت مى شد شهيدى اينجا نيست. ولى سيم تلفن پيچ خورده و كمى آن طرَفتر زير خاك ها رفته بود. براى خودم هم جالب شد. با اينكه خسته بوديم، با شدت بيشترى مى كنديم. ناگهان كاكا فرياد زد: «يافتم... يافتم...».
رسيديم به چند تكه استخوان پاى انسان، اين را كه ديدم، گفتم: «حالا بايد با احتياط اطراف را خالى كنيم» همه دست به بيل شديم و در كمال دقت و احتياط، تپه خاك را برداشتيم و در كمال تعجب برخورديم به پيكر چند شهيد كه در كنار يكديگر دفن شده بودند.
دشمن خبيث با سيم تلفن دست و پاى آنها را بسته و روى هم ديگر انداخته بود. شهيد بوده اند يا مجروح، خدا مى داند. ولى انسان كشته شده كه نيازى ندارد دست و پايش را با سيم تلفن محكم ببندند. «كاكا» كه خوشحال شده بود، شادمان بيل مى زد و مدام صلوات مى فرستاد.
در عطر آگينى صلوات، پيكر هشت شهيد را كه مظلومانه و معصومانه كنار هم خفته بودند، از زير تل خاك و ميان وسايل بيرون آورديم و هريك را با احترام و بغض خاص، داخل كيسه سفيد گذاشتيم، و آنهايى را كه پلاك داشتند، شماره را روى كيسه شان نوشتيم و آن كه نداشت روى پارچه و كارتش اين طور نوشتيم:
دفن شده در كنار شماره پلاك... در ارتفاع 112 فكه منطقه عملياتى والفجر يك.

مرتضى شادكام
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها در برابر دوشگا

تنها در برابر دوشگا

ارتفاع 112 از آن جاهايى است كه بچه ها زياد مقاوت كرده و شهيد شده اند. از صحنه هاى بسيار جالب و تكان دهنده آنجا، يافتن پيكر شهدايى بود كه براى زدن تانك و دوشكا، از بقيه نيروها جدا شده اند. يك تنه زده اند به درياى بلا تا راه را باز كنند و خطر را بشكنند.

اين يكى ديگر خيلى عجيب بود. يعنى چطور مى توانست باشد. همه تجهيزات بود، كوله پشتى، فانسقه و قمقمه و جيب خشاب ها، حتى كلاه آهنى، ولى هيچ اثرى از خود شهيد نبود، اعصابم داشت خرد مى شد، يعنى چى شده؟ كجا مى توانست رفته باشد؟
آهان! حتماً تجهيزاتش را باز كرده تا سبكتر شود. تا راحت تر گام بردارد. سريعتر بپرد. اما كجا؟ به كدام سمت. چه جايى بوده كه آن جوان را اين گونه به سمت خويش كشانده است.
نگاهم را در اطراف چرخاندم. بر روى سنگر دو شكايى كه كمى آن طرفتر بود، قفل شد. فاصله را سنجيدم. جهت را هم يافتم. بله. خودش بود. به احتمال بسيار قوى او رفته تا دوشكا را خفه كند. رفته تا او را كه راه نيروها را سد كرده بوده خاموش كند.
مسير را از محل تجهيزات به طرف سنگر دوشكا پى گرفتم. جلوتر كانالى بود. در نزديكترين مكان ممكن، جايى يافتم كه براى پناه گرفتن بهتر بود. جايى كه از آنجا مى شد با پرتاب نارنجك، آتش دوشكا را ساكت كرد.
جا خوردم. خشك شدم. پاهايم بر زمين ميخكوب شدند. همان گونه كه حدس مى زدم، شد. در مقابل سنگر دوشكا، پيكر شهيدى بدون تجهيزات افتاده. نگاهم را انداختم به طرف محل قبلى. شهيد كه پلاك و كارت هاى شناسايى همراهش بود، اين فاصله را دويده و خود را تا جلوى سنگر دوشكا رسانده بود. اين گونه جاها، شهيد كمتر يافت مى شود. آنهايى هم كه پيدا مى شوند، معلوم است از آنهايى بوده اند كه به واقع جمجمه هايشان را به خدا عاريه داده بودند. يكه و تنها، سينه سپر كرده و به درياى بلا زده اند.
با ذكر صلوات، پيكر را جمع كردم. دلم نمى آمد از اين صحنه عكس نگيرم. تجهيزاتى كه ميان سيم هاى خاردار، در حالى كه آن سوتر سنگر كمين دوشكا به چشم مى خورد، دستخوش باد، اين سو و آن سو مى شدند و فقط خش خشى آرام از آنها باقى مانده بود. آن را در قاب تصوير ضبط كردم.

مرتضى شادكام
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
به ياد شهداي گمنام

در طلائيه کار مي کرديم. براي مأموريتي به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم ديدم بچه ها خيلي شادند. اونها سه شهيد پيدا کرده بودند که فقط يکي از آنها گمنام بود. بچه ها خيلي گشتند. چيزي همراهش نبود. گفتم يکبار هم من بگردم. اون شهيد لباس فرم سپاه به تن داشت، چيزي شبيه دکمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. ديدم يک تکه عقيق است که انگار جمله اي روي آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رويش نوشته شده بود: «به ياد شهداي گمنام» ديگر نيازي نبود دنبال پلاکش بگرديم. مي دانستيم اين شهيد بايد گمنام بماند، خودش خواسته!
 

borazjaniam

کاربر فعال
ماجرايي خواندني از پيدا شدن يك شهيد

ماجرايي خواندني از پيدا شدن يك شهيد

ي سالگي دفاع مقدس ماجرايي خواندني از پيدا شدن يك شهيد
خبرگزاري فارس: آن روز صبح، كسى كه زيارت عاشورا مى‎خواند، توسلى پيدا كرد به امام رضا(ع). مى‎خواند و همه زار زار گريه مى‎كرديم. در ميان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در اين دنيا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانيدن اين شهدا به آغوش خانواده‎هايشان است.


اوايل سال 72 بود و گرماى فكه. در منطقه عملياتى والفجر مقدماتى، بين كانال اول و دوم، مشغول كار بوديم. چند روزى مى شد كه شهيد پيدا نكرده بوديم. هر روز صبح زيارت عاشورا مى خوانديم و كار را شروع مى كرديم. گره و مشكل كار را در خود مى جستيم. مطمئن بوديم در توسل هايمان اشكالى وجود دارد.

آن روز صبح، كسى كه زيارت عاشورا مى خواند، توسلى پيدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گريه مى كرديم. در ميان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در اين دنيا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانيدن اين شهدا به آغوش خانواده‎هايشان است و... .

هنگام غروب بود و دم تعطيل كردن كار و برگشتن به مقر. ديگر داشتيم نااميد مى شديم. خورشيد مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه‌رو پنهان شود. آخرين بيل‎ها كه در زمين فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهيد را از خاك درآورديم. روزى‎اى بود كه آن روز نصيبمان شده بود. شهيدى آرام خفته به خاك. يكى از جيب هاى پيراهن نظامى اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايى و مداركش را خارج كنيم، در كمال حيرت و ناباورى، ديديم كه يك آينه كوچك، كه پشت آن تصويرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آينه هايى كه در مشهد، اطراف ضريح مطهر مى فروشند. گريه مان درآمد. همه اشك مى ريختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسايى اش فهميديم نامش "سيد رضا " است. شور و حال عجيبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترين چيزى بود.

شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ اين مسئله را دريابند. مادر بدون اينكه اطلاعى از اين امر داشته باشد، گفت:
"پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت... ". .

*از خاطرات برادران تفحص

ويژه‎نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس
 

بانوی ایرانی

عضو جدید
شهادت شاهدى و غلامى

(شهدای تفحص)


صبح روز دوم دى ماه سال 74 بود. بچه ها زيارت عاشورا خوانده و آماده شدند و رفتيم پاى كار. محلى كه مى خواستيم كار كنيم، اطراف ارتفاع 112 بود، كانالى بود كه سال هاى قبل هم آنجا كار شده بود. كسى نتوانسته بود داخل آن برود. تجهيزات زيادى اطراف كانال ريخته و نشان مى داد كه بايد شهيدان زيادى آنجا باشند. فقط اطراف كانال پانزده - شانزده شهيد پيدا كرده بوديم. اطراف كانال پر است از ميدان مين و علف هاى بلند كه روى آنها را پوشانده اند. همراه سعيد شاهدى و محمود غلامى مى رفتيم تا انتهاى راه كار متهى به كانال. كار بايد از آنجا به بعد ادامه پيدا مى كرد. سعيد و محود را نسبت به ميدان مين توجيه كردم و به آنها گفتم كه اينجا مين والمرى و ضد خودرو دارد. برگشتم طرف بقيه نيروها براى نظارت بر كار آنها. دقايقى نگذشته بود و ساعت حدود 30/9 صبح بود كه با صداى انفجار همه به آن طرف كشيده شديم. به آنجا كه رسيديم، ديديم سعيد و محمود هر كدام به يك طرف پرت شده اند. سعيد اصلا حرف نمى زد. بدن محود به طورى داغان شده بود كه پاهايش متلاشى شده بودند. با على يزدانى كه بالاى سرش رفتيم، نمى دانستيم كجاى بدنش را ببنديم. از بس بدنش مورد اصابت تركش مين والمرى قرار گرفته بود. چفيه را دورى يكى از پاهايش بستيم. محمود چشمانش را بازور باز كرد، نگاهى انداخت به ما و با سعى زياد گفت: «من ديگه كارم تمومه... بريد سراغ سعيد.» رفتيم بالاى سر سعيد. تركش به سينه و بالاتنه اش خورده بود. گلويش سوراخ شده بود. دستش هم داغان شده بود. محمود كه حرف مى زد، يك «يا زهرا» گفت و تمام كرد ولى سيعد هيچ حرفى نزد. آن روز صبح را به يادم آورديم كه سعيد گفت: «ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبوديم» خيلى تأسف مى خورد. سرانجام آن روز را روزه گرفت. همان روز با زبان روزه شهيد شد.

این ها همه ی تاریخ به جا مونده از ایران هست. از دوران ماد ها تا به اکنون.

همیشه فکر می کردم از زمان مادها همیشه ایرانیان برای وطنتشون تن دادند اما در زمان این ارثیه ی دیرینه به ما انتقال پیدا نکرده
خوشحالم که می بینم امروز هم، همچون دیروز هستیم.

هر کسی نمی تونه با دیدن و شنیدن این جور مسائل بگه، من چیزی جز زیبایی نمی بینم.

دیدن خون و بدن تکه تکه شده ی یک انسان اونم یه رفیق سخته ولی فکر کنم زشت نباشه و بلکه زیبا باشه.

البته من این رو دارم از پشت مانیتور می گم. نمی دونم واقعا دارم حرف می زنم یا اگر تو اون موقیعت هم بودم همین حرفها رو میزدم. !
 

sahel70

عضو جدید
زمزم



سال 72 در محور فكه اقامت چند ماهه اي داشتيم.ارتفاعات 112 ماواي نيروهاي يگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زير و رو كردن خاكهاي منطقه بودند.شبها كه به مقرمان بر مي گشتيم،از فرط خستگي و ناراحتي ،با هم حرف نمي زديم مدتي بود كه پيكر هيچ شهيدي را پيدا نكرده بوديم و اين،همه رنج و غصه بچه ها بود.يكي از دوستان ،براي عقده گشايي،معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(س)را توي خط مي گذاشت،و نا خودآگاه اشكها سرازير مي شد.من پيش خود مي گفتم:يا زهرا من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام :اگر ما را قابل مي داني مددي كن كه شهدا به ما نظر كنند،اگر هم نه ،كه بر گرديم تهران..روز بعد بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند.آن روز ابر سياهي آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلي غمناك بود.بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بود.هر كس زير لب زمزمه اي با حضرت داشت.در همين حين،درست روبروي پاسگاه بيست و هفت،يك بند انگشت نظرم را جلب كرد.با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتي خاكها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد.مطمئن شدم كه بايد شهيدي در اينجا مدفون باشد.خاكها را بيشتر كنار زدم،پيكر شهيد كاملا نمايان شد.حاكها كه كاملا برداشته شد متوجه شدم شهيد ديگري نيز در كنار او افتاده به طوري كه صورت هر دويشان به طرف همديگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتياط خاكها را براي پيدا كردن پلاكها جستجو كردند.با پيدا شدن پلاكهاي آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايي شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت،هنوز داخل يكي از قمقمه ها مقداري آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات،پيكرهاي مطهر را از زمين بلند كردند.در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم

من سه سال بعد از اتمام جنگ به دنیا اومدم هیچ وقت هیچی از این کارایی که شهدا کردنو درست منتقل نمیکنند.وقتی این مطلباتونو خوندم گریم گرفت
شهدا به خاطر همه چی و همه کارایی که واسه ما و عزت کشورمون کردید ازتون ممنونم
و قول میدم ما جای شما رو به بهترین نحو ممکن پر میکنیم و نمیزاریم خونتون پایمال بشه
امیدوارم شما هم ما رو یادتون نره
خیلی دوستتون دارم مردان بی ادعاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
وقتي خواستيم كار تفحص را در منطقه عمليات محرم آغاز كنيم. ابتدا اجازه كار در اينجا را به ما نمي‌دادند. مي‌گفتند امنيت ندارد، منافقين توي منطقه‌اند. نمي‌شود.... وقتي اصرار ما را ديدند، قرار شد يك هفته به صورت موقت در منطقه كار كنيم. اگر شهيدي يافتيم، مجوز بدهند و ما رسماً وسايلمان را بياوريم و شروع به كار كنيم.
مينهاي منطقه، منافقين، عراقيها و موانع خورشيدي، سيمهاي خاردار، تله‌هاي انفجاري و.... از هيچ‌كدام آن قدر نمي‌ترسيدم كه از دست خالي برگشتن، مي‌ترسيدم. روز آخر ماندمان، نيمه شعبان بود. آن روز با رمز «يا مهدي» حركت كرديم. عجيب همه پريشان بوديم، خورشيد هم دستپاچه بود، زودتر از هميشه مي‌خواست خود را به پشت ارتفاع 175 برساند.
نزديك غروب، لحظة وداع، هر كدام از بچه‌ها وسيله‌اي را براي تبرك و يادگاري برداشتند. من هم رفتم، سراغ شقايق وحشي، مي‌خواستم از ريشه درش بياورم و بگذارم قوطي كنسرو. وقتي شقايق را آرام جدا كردم، ديدم ريشة شقايق روي جمجمة شهيد سبز شده، محل سجده‌گاهي با صلوات بر محمد و آلش. شهيد را بيرون آورديم، بعد از استعلام پلاك شهيد، متوجه شديم عيدي آقا امام زمان(عج) به ما، شهيد مهدي منتظر القائم است از لشكر امام حسين(ع).
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
... ؟!

... ؟!



.
.
.


تفحص ... ؟!


پلاک زیر خاک!

لباس و پوتین زیر خاک!

عاشقای در خاک خفته!


،


و چقدر سخت است!

مادری و پدری

همسری

فرزندانی

عزیزانشون رو در لابه لای پارچه ای سفید ببینن و در آغوش بگیرن ... !!!






.
.
.


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=3]آنچه می خوانید خاطرات سردار باقرزاده است از تفحص شهدا[/h]در منطقه عملیاتی حاج عمران، هور الهویزه و جزیره مجنون که بخشی از آن در خاک عراق است،در خلال تفحصی که داشتیم یک روز تصمیم گرفتیم، روی دژ شرقی جزیره مجنون مستقر شویم، تفحص بکنیم. این در زمانی بود که رژیم بعث در عراق حاکم بود و حیات ننگین صدام ادامه داشت.

در عملیات خیبر عده ای از بچه ها شهید شدند و قبل از تخلیه جنازه ها، عقب نشینی صورت گرفت و جنازه‌ها باقی ماند. عراقی ها در بعضی جاها به ما مجوز می دادند اما این نقطه را اجازه ندادند. ضلع شرقی جزیره مجنون که مرز یک کیلومتر پایین‌تر است. مرز مشترک ما و عراق است. من تصمیم گرفتم از ضلع شرقی تفحص را شروع کنم. دقیقاً یک کیلومتر داخل خاک عراق. این موضوع مربوط به 12 سال پیش، در ایام عید سال 75 بود.
دو روز قبل از تصمیم، شب خواب دیدم که آمدم در ضلع شرقی جزیره و عراقی ها ما را اسیر کردند و من هم حیران ماندم چکارکنم؟ از خواب بیدار شدم به قرآن تفألی زدم که خوابی دیدم چه بود؟ آیه آمد: خواب های بی پایه و اساس(اضغاث احلام). پس تصمیم گرفتم کار را انجام دهم.
شاید نهم یا دهم عید بود از طلائیه حرکت کردیم یک ستون هم از ارتش با ما همکاری می کردند، عصر ساعت 3 به طرف جایی که بعد از جنگ کسی در آن منطقه نرفته بود حرکت کردیم. بعداز جلسه توجیهی، کارمان را شروع کردیم. ضلع شرقی جزیره 5متر از زمین ایران بلندتر بود در کنار هور، که عراق بعدها کانالی به عرض 150متر ایجاد کرد و شهدا 5متر زیر زمین بودند. این کانال آب را از هور انتقال می داد و به نهر دوعیجی می برد. ما در کنار کانالی که نزدیک دو پاسگاه عراق بود می بایست کار را آغاز کنیم.
من در ماه رمضان با تعدادی از بچه های نیروی انتظامی به منطقه رفته بودم و تا فرمانده عراقی ما را دید دستور داد بروند پشت تیربار که ما را بزنند (این داستان مربوط به قبل از این جریان است) فرمانده عراقی آمد بطرف ما گفت: چه کاری دارید؟ گفتیم آمدیم برای تفحص شهدا. گفت: خاک ماست. گفتیم: باشه ما می گردیم و بعد می رویم. سروان عراقی آمد گفت: من دکتر هستم یک گوشی آمریکایی پزشکی برای من بیار. گفتم: اسمش را بنویس می گیرم میارم. با هم رفیق شدیم و وارد منطقه شدیم. کمی جلوتر رفتیم تا به پاسگاه بعدی رسیدیم. سروان عراقی گفت: این ها نباید بفهمند من با شما آمدم. روز بعد هم گوشی را گرفتم. لب آب هور، گوشی را تکان دادم. آمد گوشی را گرفت و رفت.
شب میلاد امام هشتم امام رضا علیه السلام بیل مکانیکی را آوردیم و در اولین نقطه هشت شهید را پیدا کردیم و این را به فال نیک گرفتیم. شهدا را تشیع کردیم.​

با یک گریدر شروع کردیم. تا عراقی ها متوجه شدند نارنجک نارنجی که علامت غیر عادی را نشان می دهد شروع به شلیک کردند، روز بعد تعدادی عراقی آمدند بطرف ما گفتند چه می کنید؟ گفتیم: برای تفحص شهدا آمدیم. گفتند: نه این خاک ماست. رفیق ما با یک سیم خاردار آمد و گفت که این ور حدالارض الایران آن ور ارض الاعراق. مقداری شِکَر به آنها دادیم و بالاخره یک پاسگاه زدیم و اسم پاسگاه را پاسگاه شِکَر گذاشتیم و روز بعد به فاصله 2کیلومتر خاکریز زدیم. گفتند: چرا؟ گفتیم: برای اینکه نیروهای ما بطرف شما نیایند. شب میلاد امام هشتم امام رضا علیه السلام بیل مکانیکی را آوردیم و در اولین نقطه هشت شهید را پیدا کردیم و این را به فال نیک گرفتیم. شهدا را تشیع کردیم.

روز بعد بچه‌ها زنگ زدند گفتند: عراقی ها تانک آوردند و شلیک هم کردند. گفتم: بطرف شما شلیک کردند؟ گفتند: خیر. گفتم: پس نترسید کاری با شما ندارند. پس از مدتی ما کلّ منطقه را بدست گرفتیم و یک چیزی حدود 700 شهید طی سه سال پیدا کردیم. کلیه پاسگاهها را با شکر و چایی می خریدیم. یک روز به همه اعضای پاسگاهی که در 100متری ما بود، نفری یک ساعت مچی دادیم و علی‌رغم اعتراض فرمانده عراقی با ما کاری نداشتند. تا اینکه یک روز یک سرباز عراقی آمد و گفت: با شما کار دارم. گفتم: بگو؟ گفت: آنروزی که شما ساعت پخش کردی من مرخصی بودم! گفتم: چرا بدون اجازه من رفتی مرخصی!؟
*این قضیه گذشت تا اینکه یک شب خواب دیدم که من رفتم داخل سنگر عراقی ها، وقتی از دریچه سنگر اطراف را نگاه می کردم، اطراف را یک قطعه‌ای از بهشت می دیدم. گفتم هر طوری شده باید کار را تمام کنم یا برسیم بهشت یا اینکه بهشتی ها را می آوریم. یک روز صبح به برادران ارتش گفتم: آماده باشید من دارم می روم. صبر نکردم. فوری حرکت کردم و به راننده لودر گفتم: من می‌روم جلو، شما پشت سر من بیا. 200-300متر رفتم جلو. دیدم آمدن جلو و شروع کردند به تیراندازی هوایی و دو طرف به هم نزدیک شدیم. ناگهان دیدم راننده لودر ایستاد. گفتم: چرا نمی آیی؟ گفت: دارند تیراندازی می کنند، افسر عراقی آمد جلوی من و گفت: اگر یک قدم دیگر جلو بیایی می کشمت. گفتم: فرزند پیغمبر را می کشی. پیرمردی بود. گفت: سیگار داری؟ سیگاری بهش دادم آرام شد. گفتم: من می خواهم تمام کنم و برگردم. گفتند: ما را اعدام می کنند. گفتم: ما یک نقطه اینجا می خواهیم کار کنیم. گفت: لا مشکل.
در همین نقطه 123شهید پیدا کردیم.
*یک روز ناگهان تمام هنگ مرزی عوض شد و اصلاً توجیه نبودند فکر می‌کردند ما طبق توافق در حال کار هستیم. ما هم متوجه شدیم و سریع ادامه دادیم و 65شهید دیگر پیدا کردیم. فهمیدم که این شهدا بعد از شهادت هم ایثار کردند و گفتند اول رفقا بعد ما.
 

Similar threads

بالا