اگر نبود خيانت و اگر نبودند افرادي كه زندگيها را به هم بزنند شايد بسياري از زندگيها از بين نميرفت و بسياري از جنايتها رخ نميداد و انسانها آرامش بيشتري براي زندگي داشتند.
خاطرهاي كه ميخواهم برايتان تعريف كنم، ماجراي زندگي مردي است كه وقتي فهميد همسر سابقش ازدواج كرده است، دست به خودكشي زد و پسرك 4 سالهاش تنها ماند.
اين زوج وقتي براي طلاق پيش من آمدند مدعي بودند كه ديگر نميتوانند با هم زندگي كنند اما مرد جوان ميگفت همسرش را بسيار دوست دارد و قبول نميكند كه از او جدا شود و بتواند با فرد ديگري ازدواج كند.
به هر حال پرونده اين زوج طوري بود كه امكان صلح و سازش بين آنها وجود نداشت و هردو، ديگر از اين وضعيت خسته شده بودند.
مردجوان ميگفت وقتي با همسرش ازدواج كرد عاشق بود در حالي كه همسرش او را دوست نداشت اما بين آنها عشق به وجود آمد و زندگي خوبي داشتند.
اين مرد ميگفت: خانواده ثريا ميگفتند كه او عاشق مرد ديگري است اما از آنجايي كه امكان ازدواج بينشان وجود نداشت جلوي او را گرفتند و در نهايت وقتي من به عنوان خواستگار به خانه پدر ثريا رفتم من را قبول كردند و داماد خانواده شدم. براي ثريا هيچ چيز كم نگذاشتم. از من خواست كه جلوي رفت و آمد به خانه دوستانش را نگيرم و خواست اجازه دهم فعاليت اجتماعي داشته باشد. من ثريا را دوست داشتم و دلم نميخواست كه اذيت شود و بعد از مدتي من را ترك كند. هركاري كه دوست داشت ميكرد و هر چه ميخواست در اختيارش ميگذاشتم. زندگي خوبي داشتيم، من مهندس ارشد يك شركت بودم و حقوق خوبي ميگرفتم وزندگي بسيار خوبي داشتيم. تا اينكه سروكله آن مرد پيدا شد.
مرد جوان از كسي صحبت ميكرد كه ثريا قبلا عاشقش بوده است. او ميگفت: به قول خودش موسيقيدان بود و در انگلستان درس خوانده بود. قبل از ازدواج ما خانواده ثريا به خاطر اينكه متوجه شده بودند گاهي مواد مصرف ميكند اجازه ندادند ثريا با آن مرد ازدواج كند.
از وقتي به ايران آمد ثريا دگرگون شد. او نسبت به من بيتفاوت شده و بيشتر اوقات در خانه تنها بود. يكي از دوستانش به او خبر داده بود كه عشق سالهاي دورش آمده است. ما فرزند داشتيم. پسرمان 3 ساله بود.
ثريا بعد از اين ماجرا ديگر نه به من اهميتي ميداد و نه به پسرمان. ديگر برايش مهم نبود كه بچه نياز به محبت دارد. هر وقت ميآمدم در اتاقي نشسته بود و نميخواست كسي را ببيند.
هرچه صحبت ميكردم فايدهاي نداشت. حرفهايم را نميفهميد. اوايل نميدانستم كه او چرا اين كار را ميكند. بعد از مدتي متوجه اين موضوع شدم. رفت و آمدهاي مشكوك دوستش به خانه و فالگوش ايستادن من پشت در اتاق باعث شد تا متوجه همه ماجرا شوم.
ثريا خيلي زيرك بود. او هيچ ردي از خودش باقي نميگذاشت و حتي با تلفن هم با آن مرد صحبت نميكرد. هيچ وقت براي ديدنش بيرون نميرفت. من چندين بار مخفيانه همسرم را زيرنظر گرفتم اما چيزي دستگيرم نشد.
كمكم اختلافات بين ما بالا گرفت تا اينكه يك روز به او گفتم چرا زندگي را به كام هر دوي ما زهر كرده است.
ثريا فقط يك جمله به من گفت. او از من خواست كه طلاقش دهم و او را فراموش كنم. مقاومت كردم. تلاشم اين بود كه او را راضي كنم به زندگي بازگردد اما فايدهاي نداشت و در نهايت كارمان به جدايي كشيد.
او ميگفت زنش را دوست دارد و نبود ثريا براي او مساوي با مرگ است.
زن جوان هم ميگفت علاقهاي به شوهرش ندارد و رفتار او عذابش ميدهد. او حرفهاي شوهرش را دروغ ميخواند و ميگفت اينها همه تصورات مرد جوان است.
مشكلات اين زوج آنقدر زياد بود كه مشاوره و مددكاري و كمك گرفتن از بزرگسالان هيچكدام چارهساز نشد و آنها سرانجام از هم جدا شدند.
بعد از بسته شدن پرونده ديگر اين زوج را نديدم و البته لزومي هم نداشت كه با من در ارتباط باشند. تا اينكه يك روز در روزنامه خواندم مردي خودكشي كرده و خانوادهاش گفتهاند علت خودكشي اختلاف با زن سابقش بوده است. عكس او را كه ديدم فوري شناختم. او همان مردي بود كه من چند ماه قبل از اين ماجرا حكم طلاق او و همسرش را صادر كردم.
پيگيري كردم متوجه شدم ثريا بعد از جدايي از شوهرش ايران را ترك كرده و با مردي كه قبلا دوست داشته ازدواج كرده است. اين مرد جدايي همسرش را هرگز نتوانست تحمل كند و در حالي كه كودكي 4 ساله داشت خود را از پشتبام خانه پرت كرده و كشته بود.
خاطرهاي كه ميخواهم برايتان تعريف كنم، ماجراي زندگي مردي است كه وقتي فهميد همسر سابقش ازدواج كرده است، دست به خودكشي زد و پسرك 4 سالهاش تنها ماند.
اين زوج وقتي براي طلاق پيش من آمدند مدعي بودند كه ديگر نميتوانند با هم زندگي كنند اما مرد جوان ميگفت همسرش را بسيار دوست دارد و قبول نميكند كه از او جدا شود و بتواند با فرد ديگري ازدواج كند.
به هر حال پرونده اين زوج طوري بود كه امكان صلح و سازش بين آنها وجود نداشت و هردو، ديگر از اين وضعيت خسته شده بودند.
مردجوان ميگفت وقتي با همسرش ازدواج كرد عاشق بود در حالي كه همسرش او را دوست نداشت اما بين آنها عشق به وجود آمد و زندگي خوبي داشتند.
اين مرد ميگفت: خانواده ثريا ميگفتند كه او عاشق مرد ديگري است اما از آنجايي كه امكان ازدواج بينشان وجود نداشت جلوي او را گرفتند و در نهايت وقتي من به عنوان خواستگار به خانه پدر ثريا رفتم من را قبول كردند و داماد خانواده شدم. براي ثريا هيچ چيز كم نگذاشتم. از من خواست كه جلوي رفت و آمد به خانه دوستانش را نگيرم و خواست اجازه دهم فعاليت اجتماعي داشته باشد. من ثريا را دوست داشتم و دلم نميخواست كه اذيت شود و بعد از مدتي من را ترك كند. هركاري كه دوست داشت ميكرد و هر چه ميخواست در اختيارش ميگذاشتم. زندگي خوبي داشتيم، من مهندس ارشد يك شركت بودم و حقوق خوبي ميگرفتم وزندگي بسيار خوبي داشتيم. تا اينكه سروكله آن مرد پيدا شد.
مرد جوان از كسي صحبت ميكرد كه ثريا قبلا عاشقش بوده است. او ميگفت: به قول خودش موسيقيدان بود و در انگلستان درس خوانده بود. قبل از ازدواج ما خانواده ثريا به خاطر اينكه متوجه شده بودند گاهي مواد مصرف ميكند اجازه ندادند ثريا با آن مرد ازدواج كند.
از وقتي به ايران آمد ثريا دگرگون شد. او نسبت به من بيتفاوت شده و بيشتر اوقات در خانه تنها بود. يكي از دوستانش به او خبر داده بود كه عشق سالهاي دورش آمده است. ما فرزند داشتيم. پسرمان 3 ساله بود.
ثريا بعد از اين ماجرا ديگر نه به من اهميتي ميداد و نه به پسرمان. ديگر برايش مهم نبود كه بچه نياز به محبت دارد. هر وقت ميآمدم در اتاقي نشسته بود و نميخواست كسي را ببيند.
هرچه صحبت ميكردم فايدهاي نداشت. حرفهايم را نميفهميد. اوايل نميدانستم كه او چرا اين كار را ميكند. بعد از مدتي متوجه اين موضوع شدم. رفت و آمدهاي مشكوك دوستش به خانه و فالگوش ايستادن من پشت در اتاق باعث شد تا متوجه همه ماجرا شوم.
ثريا خيلي زيرك بود. او هيچ ردي از خودش باقي نميگذاشت و حتي با تلفن هم با آن مرد صحبت نميكرد. هيچ وقت براي ديدنش بيرون نميرفت. من چندين بار مخفيانه همسرم را زيرنظر گرفتم اما چيزي دستگيرم نشد.
كمكم اختلافات بين ما بالا گرفت تا اينكه يك روز به او گفتم چرا زندگي را به كام هر دوي ما زهر كرده است.
ثريا فقط يك جمله به من گفت. او از من خواست كه طلاقش دهم و او را فراموش كنم. مقاومت كردم. تلاشم اين بود كه او را راضي كنم به زندگي بازگردد اما فايدهاي نداشت و در نهايت كارمان به جدايي كشيد.
او ميگفت زنش را دوست دارد و نبود ثريا براي او مساوي با مرگ است.
زن جوان هم ميگفت علاقهاي به شوهرش ندارد و رفتار او عذابش ميدهد. او حرفهاي شوهرش را دروغ ميخواند و ميگفت اينها همه تصورات مرد جوان است.
مشكلات اين زوج آنقدر زياد بود كه مشاوره و مددكاري و كمك گرفتن از بزرگسالان هيچكدام چارهساز نشد و آنها سرانجام از هم جدا شدند.
بعد از بسته شدن پرونده ديگر اين زوج را نديدم و البته لزومي هم نداشت كه با من در ارتباط باشند. تا اينكه يك روز در روزنامه خواندم مردي خودكشي كرده و خانوادهاش گفتهاند علت خودكشي اختلاف با زن سابقش بوده است. عكس او را كه ديدم فوري شناختم. او همان مردي بود كه من چند ماه قبل از اين ماجرا حكم طلاق او و همسرش را صادر كردم.
پيگيري كردم متوجه شدم ثريا بعد از جدايي از شوهرش ايران را ترك كرده و با مردي كه قبلا دوست داشته ازدواج كرده است. اين مرد جدايي همسرش را هرگز نتوانست تحمل كند و در حالي كه كودكي 4 ساله داشت خود را از پشتبام خانه پرت كرده و كشته بود.
حسن عموزادي، قاضي دادگاه خانواده
منبع
منبع
آخرین ویرایش: