تو را به برگهای خزان، به دشتهای تهی و باغهای نسترن،
تو را به ساقه های شکسته وبادهای گریزان،
تو را به آه فرو خورده،
وتو را به وداع آخرین که پر از ابرهای تیره و پنجره های فرو بسته بود سوگند می دهم،مرا به آغازگاهم، آن ییلاق شبنم خیز نگاهت،بازگردان...
به هنگام جدایی هر کسی اندیشه ای دارد جدایی دست بی رحمی است در تاراج دلتنگی یکی شاد است از راهی شدن تا شهر رویاها یکی هنگام رفتن هیچ نشناسد سر از پایش یکی دیگر دلش خون است و در دل خنجری دارد یکی مشتاق رفتن بهر دیدار عزیزانش یکی از شوق میخندد، یکی پیوسته می بارد یکی خرسند از دل کندن است و تشنه رفتن یکی حیران و سرگردان خیال دیگری دارد یکی با چهره ی آرام می گوید : خداحافظ !! یکی دیگر سکوتش ارزش والاتری دارد ! یکی وقت جدایی طاقتش کم می شود اما یکی بر شانه های خسته اش کوه غمی دارد.... خداوندا!! ....... خداوندا جدایی را ز راه عاشقان بر دار تو میدانی جدا گشتن چه درد مبهمی دارد..
شدم موضوع نقاشی که شاید یاد من باشی شوی شاگرد نقاشی و.... به روی بوم عمر من زدی نقشی ز بی نقشی گهی بر غم کشیدی من شدم خوشحال که شاید تو درختی تا فرود آیم به دستانت ولی دیدم که خورشیدی ز گرمایت شدم بی حال و بعد از مدتی اندک شدم بی تاب مرا دریاب ورق را پاره کردم دور ریختم
به روی صفحه ای دیگر شدی کوهی شدم کاهی که من اندر تو ناپیدا و شاید هیچ شدم غمگین کمی پر رنگترم کردی شدم چوبی تو هم کوهی چنانچه پیش از آن بودی شدم خوشحال مرا برد ناگهان سیلی شدم مجنون بی لیلی و شاید هم شدم فرهاد زدم فریاد زدم فریاد و همراهش زدم تیشه به روی بوم نقاشی ورق را پاره کردم دور ریختم
به روی صفحه ای دیگر شدم قلبی تو هم تیری میان سینه ام رفتی مرا کردی دو تکه ز عشقت خرد کردی ورق را پاره کردم دور ریختم
به روی صفحه آخر شدم شبنم که من آهسته و نم نم چکیدم من ز برگ تو که لایقتر ز این جمله برایت نیست تصویری
گفتی که به احترام دل باران باش باران شدم و به روی گل باریدم گفتی که ببوس روی نیلوفر را از عشق تو گونه های او را بوسیدم گفتی که ستاره شو دلی روشن کن من همچو گل ستاره ها تابیدم گفتی که برای باغ دل پیچک باش بر یاسمن نگاه تو پیچیدم گفتی که برای لحظه ای دریا شو دریا شدم و ترا به ساحل دیدم گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش مجنون شدم و زدوریت نالیدم گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز گل داده و با ترنمت روییدم گفتی که بیا و از وفایت بگذر از لهجه بی وفاییت رنجیدم گفتم که بهانه ات برایم کافیست معنای لطیف عشق را فهمیدم
[FONT=Times New Roman (Arabic)][FONT=Times New Roman (Arabic)][FONT=Times New Roman (Arabic)]زندگی گریه ی مختصریست...
مثل یک فنجان چای...
و کنارش عشق است...
مثل یک حبه قند...
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد[/FONT][/FONT][/FONT]
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود تورا انجمنی دور تو جمع اند
بیرون ز خودم درآن انجمنم نیست
دل می تپد باز در این لحظه دیدار
دیدار،چه دیدار؟که جان در بدنم نیست
بدرور و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی جز سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی زمن الا سخنم نیست
هیچچیز به اندازهی غم مشترک آدمها را به این سرعت و سهولت (گرچه اغلب به گونهای کاذب و فریبنده) به هم نزدیک نمیکند. جوّ همدردی بیتوقعانه انواع حالات بیم و احتیاط را از بین میبرد، فرزانه و عامی، دانشمند و بیسواد به آسانی آن را درک میکنند و در حالی که سادهترین وسیلهی نزدیک شدن آدمها به یکدیگر است، فوقالعاده کمیاب هم هست.
مهربان عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است عاشقی ؛ مظهر نوبودن دل ، در حیات ازلیست ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم بعد از امشب شاید ، نقش اعجاز تو را طرح زنم
دوست دارم پرواز کنم تا که از ميان ابرها بگذرم و به وسعت عشق دست یابم
دوست دارم که تنها در گوشه ای خلوت گزینم تا که شاید ذره ای از تنهائی را حس ﮐﻨﻢ
دوست دارم در نگاه عاشقت غرق شوم تا که شاید گرمی اشکهایت را لمس ﮐﻨم
دوست دارم زیر دوش آب سرد ساعتی بی اختيار بایستم تا که شاید تلخی آن لحظه را زندگی کنم
دستم را در زیر خاکستر خاموش عشقت فرو بردم اما ﺳﻮﺧﺘﻢ
سوختم از آتش روشن زیر خاکسترت
بی تو،بی تو،سترونم بی تو
لکه ی ننگ دامنم بی تو
بی تو دیگر نشانی از من نیست
خانه ی بی نشیمنم بی تو
صفحه ای نقطه چین معدودی
باورت نیست؟این منم بی تو
دست رد می زند به سینه ی من
هر چه زنجیر می زنم بی تو
گرچه چشمی علم نکرد مرا
یک حسینیه شیونم بی تو
با کسی دوست نیستم اینجا
می گریزم ز همگنم بی تو
رشته ی صحبتم دراز شده
تار هایی ست می تنم بی تو
ژاله چکان میشود لاله به آوای دوست دست به هم میزند سرو به بالای دوست ساقی جام الست ،سنگ به ساغر زده ست تا که بزد جرعه ای باده ز مینای دوست موج پریشان شود ، لوءلوءومرجان شود هر که خورد یک نفس غوطه به دریای دوست تکیه رز بر درخت ،تکیه شاهی به تخت هیچ،زدم من به بخت،تکیه به جاپای دوست عمر همان لحظه دان،روز بِه ام آن زمان چشم بدوزد دمی،دیده به سیمای دوست ...