نکير و منکر 
 	   در زمانهاى دور  دو دوست بودند که با هم زندگى مىکردند. از قضا يکى از آنها بيمار شد و  مرد. مرد ديگرى مىخواست او را کفن و دفن کند، شخصى در قبرستان به او گفت:  اگر به من پول بدهى بالاى سرش نگهبان هستم تا جن و پرى او را نبرند. فردا  او را دفن کن. مرد گفت: خودم مىتوانم اين کار را بکنم. آن شخص گفت: مگر  نمىترسي؟ او گفت: نه اصلاً از جن و پرى نمىترسم. مرد نيز مقدارى غذا  آماده کرد و خورد و در کنار مرده دوستش نشست.  
مردى که مىخواست  براى نگهبانى مرده پول بگيرد با چند نفر از دوستانش نقشهاى ريختند و با  خود گفتند: اگر اينجور بشود که هر کس مواظب مرده خود باشد ما ديگر نانمان  آجر است، بايد فکرى بکنيم. امشب مىرويم و او را مىترسانيم. يکى از آنها  لباس سفيدى روى خود انداخت و گرز آهنى به خود بست و بالاى سر مرد آمد و  گفت: بگو خداى تو کيست؟ که مرد فکر کند فرشتگان نکير و منکر آمدهاند ـ مرد  گفت: مرده اين است. چرا از من سؤال و جواب مىکني؟ ولى آن مرد باز به او  گفت: بگو خدايت کيست؟ مرد نيز ناراحت شد و چوب بهدست گرفت و دنبال او  افتاد. مرد شياد که ديد تيرش به سنگ خورده است و او نترسيده است پا به فرار  گذاشت. مرد با چوب به سرش کوبيد و آن شخص افتاد و مرد. در اين وقت ديد که  يک نفر سفيدپوش ديگر نيز آنجاست، مرد او را نيز با ضربه چوب کشت. صبح که شد  و مردم به آنجا آمدند و او داد مىزد اى مردم نکير و منکر را کشتم. حالا  هر کس که مىخواهد بميرد.