بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امتحان رفقا

تاجرى بود، پسر داشت. اين تاجر روزى ده تومان به پسر مى‌داد. پسر هم پول را خرج سينما و گردش خودش و رفقاش مى‌کرد. روزى تاجر به پسرش گفت: اين ده تومان را که به تو مى‌دهم چه کارش مى‌کني؟ پسر گفت: با رفقا به گردش و سينما مى‌رويم. پدر او را نصيحت کرد که من به تو ده تومان مى‌دهم تا کاسبى کنى و آن‌را زياد کني، کار خوبى نيست که همه را خرچ رفقات مى‌کني. اگر من مردم تو گدا مى‌شود. من صد سال از خدا عمر گرفتم و يک رفيق کامل پيدا نکردم، تو با بيست سال سن بيست تا رفيق داري؟ اينها رفيق جيب تو هستند. قرار شد که رفقاى پسر را امتحان کند.
تاجر گوسفندى خريد و به قصاب داد سرش را بريد. بعد نعش گوسفند را در عبائى پيچيد و به کول پسر گذاشت. پسر نعش به دوش رفت در خانهٔ يکى از رفقاى صميمى‌اش. در زد. رفيقش آمد. پسر به او گفت: با يک نفر دعوايم شد، به او چاقو زدم و او مرد. حالا جنازه‌اش را آورده‌ام اينجا تا فکرى بکنيم. رفيقش گفت: من با مادرم حرفم شده، بهتر است جنازه را به‌جاى ديگرى ببري. پسر رفت در خانهٔ يکى ديگر از رفقايش. او هم بهانه آورد که با زنش دعوايش شده. پسر در خانه هر کدام از رفقايش رفت، بهانه‌اى آوردند و او را به خانه راه ندادند. تاجر به پسرش گفت: 'حالا فهميدى که آنها رفيق نيستند. حالا بيا برويم در خانهٔ اين نصف رفيقى که من دارم. رفتند و در زدند.
مرد، دم در آمد.تاجر به او گفت: پسر من يک نفر را کشته و حالا جنازه‌اش را آورده‌ايم تا فکرى بکنيم. مرد عبا را که توى آن، نعش بود از دست پس گرفت و رفت توى زيرزمين خانه‌اش گذاشت، بعد آفتابه را آب کرد و چند قطره خونى را که جلوى در ريخته شده بود، شست. لباس‌هاى پسر تاجر را هم که خونى شده بود، از تنش درآورد و به زنش گفت که آنها را بشويد. بعد نشست به خوش و بش کردن با تاجر و پسرش. ديد تاجر ناراحت است و از کار پسرش گله مى‌کند. گفت: اگر مى‌خواهى بنشينى و از اين حرف‌ها بزنى برو به خانه‌ات. تاجر گفت: پس جنازه را چه‌کار مى‌کني؟ مرد گفت: تو به آن کارى نداشته باش. اگر شده آن‌را تکه‌تکه کنم و بخورم از در خانه بيرونش نمى‌دهم. آو وقت تاجر رو کرد به پسرش و گفت: حالا ديدي؟ تازه من اين مرد را رفيق کامل نمى‌دانم. بعد ماجرا را براى آن مرد تعريف کرد. مرد بلند شد رفت عبا را بازد کرد ديد نعش گوسفند است. آن‌را کباب کردند و خوردند.
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داره بارووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون میااااااااااااااااد
خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررت
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[SIZE=-1]
[/SIZE]
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
داره بارووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون میااااااااااااااااد
خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررت
سلام،
إ، شیراز بارون اومد؟
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شرط‌بندى سيمرغ و حضرت سليمان

روزى حضرت سليمان با جانوران مشغول گفت‌وگو بود. سليمان گفت: 'ارادهٔ خداوند بر هر چه قرار بگيرد، همان مى‌شود. پادشاه مغرب‌زمين به تازگى صاحب دخترى شده، اين دختر قسمت پسر پادشاه مشرق‌زمين است.' سيمرغ گفت: 'من اين قسمت را به‌هم مى‌زنم و دختر را به يک ديو مى‌دهم.' سليمان گفت: 'به‌هم بزن ببينم! اما اگر نتوانستى چه کارت کنم؟' سيمرغ گفت: 'هر کارى خواستى با من بکن من راضى هستم.'
سيمرغ رفت و دختر پادشاه مغرب‌زمين را با گهواره‌اش ربود و برد بالاى کوه قاف. چند تا از ديوها را آورد تا عمارتى آنجا بسازند. يک بز شيرده هم آورد تا بچه از شير او بخورد و بزرگ شود. يک بچه ديو هم گذاشت پهلوى دختر تا مواظبش باشد.
اين را اينجا بگذار، برويم سراغ مشرق‌زمين پسر پادشاه مشرق‌زمين چهاره ساله بود. آمده بود به شکار. دنبال آهوئى کرد و گم شد. دو ماه راه رفت تا به شهرى رسيد از آنجا به پدرش نامه نوشت که برايش پول بفرستد. پول که به دستش رسيد با خودش گفت: 'بهتر است جهان را بگردم. بروم پيش پدرم چه‌کار کنم.'
پسر، مدت دو سال رفت و رفت تا رسيد به پاى کوه قاف، توى غارى نشست تا خستگى در کند. يک روز پسر داشت شکارش را لب جو کباب مى‌کرد که دختر از بالاى عمارت او را ديد. با خودش فکر کرد: 'من که تا حالا چنين چيزى نديده‌ام.' يک نگاه به خودش مى‌کرد و يک نگاه به پسر. ديد پسر مثل خودش است، مثل بقيهٔ کسانى‌که آنجا هستند پشم ندارد. سنگى برداشت و پرت کرد سمت پسر. پسر سرش را بلند کرد و چشمش افتاد به دختر. يک دل نه، صد دل عاشق دختر شد. گفت: 'اى نازنين، تو کجا اينجا کجا؟'
پسر که نمى‌توانست از کوه بالا برود به ديدن دختر از پائين قانع بود. بعد از يک ماه روزى دختر گفت: 'فکرى بکن تا بتوانيم پهلوى هم باشيم.' پسر گفت: 'خودت را بينداز پائين، من مى‌گيرمت.'
دختر گفت: 'سيمرغ، مادر من، مرا در هر جا باشم مى‌بيند. مى‌ترسم به تو صدمه‌اى بزند. بايد فکر ديگرى کرد.' پسر گفت: 'من يک آهو را مى‌کشم و توى پوست آن مى‌روم. تو به سيمرغ بگو: آن آهو را برايم بياور تا با آن بازى کنم.'
پسر آهوئى شکار کرد و پوستش را کَند و رفت توى پوست. سيمرغ آمد پيش دختر ديد ناراحت است. گفت: 'چرا غمگين نشسته‌اي؟ همين روزها مى‌خواهم شوهرت بدهم. دوست دارى شوهرت از جنس پرى باشد يا از جنس ديو؟' دختر گفت: 'من که شوهر نمى‌خواهم. يکى دو روز است که آهوئى براى خوردن آب به لب جو مى‌آيد. آن را برايم بياور تا با آن بازى کنم.'
سيمرغ رفت و پس گردن آهو را، که همان پسر بود، گرفت و آورد گذاشت جلوى دختر و خودش رفت. پسر از جلد آهو بيرون آمد و از دختر پرسيد: 'تو بالاى کوه چه مى‌کني؟' دختر گفت: 'از وقتى چشم باز کردم اين سيمرغ را ديده‌ام و اين ديوها را. سيمرغ مى‌گويد که من دخترش هستم.' پسر گفت: 'دروغ مى‌گويد. اگر دختر سيمرغ هستى چرا پر نداري؟ تو از جنس آدميزادي.'
بعد از دو سه روز، پسر که سواد داشت، دختر را عقد کرد و شدند زن و شوهر. گذشت و گذشت. دختر يک پسر و يک دختر زائيد. سيمرغ هم از هيچ چيز خبر نداشت.
سيمرغ روزى به حضرت سليمان گفت: 'اگر اجازه بدهيد، مى‌خواهم دختر را شوهر بدهم.' سليمان خنديد و گفت: 'او به قسمت خودش رسيد حالا هم دو تا بچه دارد. به خدا قسم اگر دست به آنها بزني، بال و پرت را مى‌کشم.'
سيمرغ رفت به عمارت، داخل که شد ديد يک بچه بغل مادر و يک بچه بغل پدر است. دختر با ديدن سيمرغ رنگ و رويش پريد. سيمرغ که سفارش حضرت سليمان را به ياد داشت، غضبش را فرو خورد و از پسر پرسيد: 'تو چطورى وارد اينجا شدي؟' پسر همهٔ اتفاقات را تعريف کرد.
سيمرغ آنها را برداشت و برد پيش حضرت سليمان و گفت: 'من نتوانستم قسمت را به‌هم بزنم. حالا هر کارى دوست دارى با من بکن.' سليمان گفت: 'اينها را پيش پدر و مادرشان ببر که از دوريشان حال خوبى ندارند.'
سيمرغ آنها را برداشت و برد به مغرب‌زمين، پادشاه از ديدن دخترش خيلى خوشحال شد. پسر از آنجا نامه فرستاد براى پدرش و خبر داد که به زودى به آنجا مى‌رسد.
روزى که قرار بود پسر وارد شهر شود، همه‌جا را آذين بستند و همه به استقبال آنها رفتند.
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...


 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رد پای خدا

یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم می زند.
روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...

بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.

خداوند جواب داد: من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.

 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
ايوان مان ديگر از سر و صداي جوجه پرستو ها خاليست
همه شان بزرگ شدند
رفتند پي زندگي شان.

من براي تو
همان کنج ديوار بودم
که بزرگ شدندت را نظاره مي کرد
و رفتن ت را

من بعد از تو
همان پنجره ام که آمدن را انتظار مي کشد
امدن بهاري را
که پسِ زمستاني نيامده خواهد آمد...

امروز نُهمین ماهگرد ِ سال ِ دوم است
دومین نیستی ِ تو ...!
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخیش امروز یه کم برف بازی کردیم
آرزو به دل نموندیم :دی
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
قـــدردانی !!!! ...

قـــدردانی !!!! ...

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد.
در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد.
رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای
پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: ((آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟))
جوان پاسخ داد: ((هیچ.))
رئیس پرسید: ((آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟))
جوان پاسخ داد: ((پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.))
رئیس پرسید: ((مادرتان کجا کار می کرد؟))
جوان پاسخ داد: ((مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.))

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
رئیس پرسید: ((آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟))
جوان پاسخ داد: ((هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.))
رئیس گفت: ((درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.))

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.
وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.
مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد.
جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد.
همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد.
اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند
شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان
تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.
آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.
صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:
((آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟))
جوان پاسخ داد: ((دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.))
رئیس پرسید: ((لطفاً احساس تان را به من بگویید.))

جوان گفت:
1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.))
می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.

بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.
هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.

یک بچه، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند،
((ذهنیت مقرری)) را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود
بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که
مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی،
که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند.
او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند. اگر این جور والدین حامی هستیم،
آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟

شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند،
تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند. اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آن را تجربه
کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادر هایشان بشویند.
برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، می خواهید که آنها درک کنند، مهم نیست که
والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد.
مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات و تجربه سختی قدردانی کنند و
یاد بگیرند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند




http://amokh.blogfa.com/post-122.aspx
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من امدم قصه بذارم...
1 قصه
2 قصه
3 قصه
دیگه بیشتر از این خسته میشین..میدونم:دی
 

Similar threads

بالا