سوتی پدر بزرگ مادر بزرگمو بزارید بگم
یه روز نشسته بودیم مادر بزرگم برگشت به بابا بزرگم گفت قند ندارم دیگه(منظورش قند خون بود) بابا بزرگم بلند شد رفت قند خرید اومد مادر بزرگم گفت این چیه چرا انقدر قند خرید بابا بزرگم گفت مگه تو نگفتی قندمون تموم شد ما رو میگی مرده بودیم از خنده مادر بزرگم گفت من قند خونمو گفتم


یه روز نشسته بودیم مادر بزرگم برگشت به بابا بزرگم گفت قند ندارم دیگه(منظورش قند خون بود) بابا بزرگم بلند شد رفت قند خرید اومد مادر بزرگم گفت این چیه چرا انقدر قند خرید بابا بزرگم گفت مگه تو نگفتی قندمون تموم شد ما رو میگی مرده بودیم از خنده مادر بزرگم گفت من قند خونمو گفتم


