دل نامه یا نامه دل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

majid.ph

عضو جدید
خوب یه سوال میکنم
شما روحتون جسمتونو ازیت میکنه یا جسمتون روحتون و آزار میده ؟
کی فهمید چی گفتم؟


از اونجایی که من عقیده دارم عقل و منطق به روح نسبت داره پس واسه من > روحم بعضی وقتا شدید حال جسم و همچنین حال قلبمو میگیره :razz:
 
آخرین ویرایش:

MAHDI.VALVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جسم یا روح ؟
ده سال دیگه هم بود میگفتی خودم دیگه
اما نه روحت ده سال قبلیست نه جسمت
 

majid.ph

عضو جدید
مهدی تورو خدا به داد من برس چرا امتیاز هایی که من میدم بدون اینکه حذفشون کنم خود به خود حذف میشن ؟؟

( هر کی چیزی درباره این موضوع چیزی میدونه به من کمک کنه )
 

MAHDI.VALVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهدی تورو خدا به داد من برس چرا امتیاز هایی که من میدم بدون اینکه حذفشون کنم خود به خود حذف میشن ؟؟

( هر کی چیزی درباره این موضوع چیزی میدونه به من کمک کنه )
از مدیر ها میشه پرسید
تو قسمت سوال ها، تازه واردها نمیدونم یه جایی حتما هست
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهدی تورو خدا به داد من برس چرا امتیاز هایی که من میدم بدون اینکه حذفشون کنم خود به خود حذف میشن ؟؟

( هر کی چیزی درباره این موضوع چیزی میدونه به من کمک کنه )

با اون +- زيره قسمته مشخصاته هر كسي ميشه امتحان كن
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه ميتوني بدييييييي هووووووووووووووووووووراااااااااااااااااا به من 1 امتياز دادي دوسسستمممممممممم
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي

دل ز تنهايي بجان آمد خدا را همدمي
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل ازمن بُرد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهائیم در قصد جان بود
خیالش لطف های بی کران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدانسان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقتست
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین کرد و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم
باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانی‌ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بی‌قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازه‌ی مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم
جلوه‌ی اوست جهان کز همه سو می‌بینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره‌ی اوست که با دیده‌ی او می‌بینم
تا که در دیده‌ی من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می‌بینم
او صفیری که ز خاموشی شب می‌شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می‌بینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می‌بینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه‌ی قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می‌بینم
زشتی نیست به عالم که من از دیده‌ی او
چون نکو مینگرم جمله نکو می‌بینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینه‌ی او می‌بینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو می‌بینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می‌بینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده‌جو می‌بینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه‌ی قهرش به گلو می‌بینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می‌بینم

 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا