داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت.
راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت
کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی
میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و
بخشش خواست. همچنین از خدای قادر و متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش
به او نشان بدهد. اما راه دیگری پیدا نکرد و بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به
روسپی گری پرداخت. اما هر بار از درگاه خدا آمرزش میخواست. راهب که از بی
تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: از حالا تا روز مرگ این
گناهکار ، میشمرم که چند مرد وارد خانه او شده اند!

و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن زن را زیر نظر بگیرد. هر مردی
وارد خانه اومیشد، راهب هم ریگی بر ریگ های دیگر میگذاشت ! مدتی گذشت راهب
دوباره زن را صدا کرد و گفت: این کوه سنگ را میبینی؟ هر کدام از این سنگها
نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای.آن هم بعد از هشدار من!
دوباره میگویم مراقب اعمالت باش!

زن به لرزه افتاد ، فهمید گناهانش چقدر انباشته شده. به خانه برگشت اشک پشیمانی
ریخت و و دعا کرد: خدایا کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار رها میکند؟

خداوند دعایش را پذیرفت و همان روز فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته
به دستور خدا جان راهب را هم گرفت. و با خود برد. روح روسپی بی درنگ به بهشت
رفت اما شیاطین روح راهب را به دوزخ بردند. در راه راهب دید که بر روسپی چه
گذشته و شکوه کرد: خدایا این عدالت توست؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و
اخلاص گذراندم به دوزخ میروم و آن روسپی که فقط گناه کرد به بهشت میرود؟!

[FONT=Courier, Monospaced]یکی از فرشته ها پاسخ داد: تصمیمات خداوند همیشه عادلانه است! تو فکر میکردی که
عشق خدا یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار فضولی میکردی
این زن شب و روز دعا میکرد. روح او پس از گریستن چنان سبک میشد که توانستیم او
را تا بهشت بالا ببریم. اما آن ریگها چنان روح تو را اسنگین کرده بودند که

نتوانستیم آن را بالا ببریم.... [/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده هاي تلخ من...
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه هاي بي کسي...
درد بي کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
شيشه ای می شکند...
يک نفر می پرسد...چرا شيشه شکست
مادر می گويد...شايد اين رفع بلاست.
يک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل يک کودک شيطان آمد.
شيشه ی پنجره را زود شکست
کاش امشب که دلم مثل آن شيشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد
...اما امشب ديدم...
هيچ کس هيچ نگفت غصه ام را نشنيد...
از خودم می پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هيچ کس هيچ نگفت و نپرسيد چرا ؟
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوري، عشق هاي کوچک را از بين مي بره.ولي به عشق هاي بزرگ عظمت مي ده،
مثل باد که يه کبريت و خاموش مي کنه ولي شعله هاي آتش را بزرگ تر مي کنه
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن زمان که آمدم...همه خواب بودند
و کسی به بودنم اهمیتی نداد
آن زمان که طلب عشق کردم
معشوقی نبود
و عشق ها دروغین شد
کاش زمان بشود و برای همیشه بروم
شاید در رفتن تنهایی نباشد
در دلم رازهاییست که فقط خدا میداند
و من با آنها لحظه ها را سپری میکنم
تا زمان رفتن فرا رسد...!
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر میدانند، و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایدهای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم میكند.

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود میسازد.

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام میدهیم دوست داشته باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق میافتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان میدهند.

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بد ترین دشمن وی است..

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق میتوان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است.

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر میكند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه میدهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت میشود.

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

( ماركز)

 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
To fall in love
عاشق شدن

To laugh until it hurts your stomach
آنقدر
بخندی که دلت درد بگیره

To find mails by the thousands when you return from a vacation.
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی
ببینی هزار تا نامه داری

To go for a vacation to some pretty place.
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری

To listen to your favorite song in the radio.
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

To go to bed and to listen while it rains outside.
به
رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی

To leave the Shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !

To clear your last exam.
آخرین امتحانت رو پاس کنی

To receive a call from someone, you don’t see a lot, but you want to.
کسی که معمولا زیاد نمیبینیش ولی دلت میخواد ببینیش بهت تلفن کنه

To find money in a pant that you haven’t used since last year.
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمیکردی پول پیدا کنی

To laugh at yourself looking at mirror, making faces.
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!!

Calls at midnight that last for hours.
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول
بکشه

To laugh without a reason.
بدون دلیل بخندی

To accidentally hear somebody say something good about you.
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف میکنه

To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours.
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم میتونی بخوابی !

To hear a song that makes you remember a special person.
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما مییاره

To be part of a team.
عضو یک تیم باشی

To watch the sunset from the hill top.
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی

To make new friends.
دوستای جدید پیدا کنی

To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person.
وقتی “اونو” میبینی دلت هری بریزه پایین !

To pass time with your best friends.
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

To see people that you like, feeling happy
کسانی رو
که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

See an old friend again and to feel that the things have not changed.
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و
ببینید که فرقی نکرده

To take an evening walk along the beach.
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی

To have somebody tell you that he/she loves you.
یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره

remembering stupid things done with stupid friends. To laugh …….laugh. ……..and laugh ……
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای
احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ……. باز هم بخندی

These are the best moments of life….
اینها بهترین لحظههای زندگی هستند

Let us learn to cherish them.
قدرشون روبدونیم

“Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed”
زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد نه مشکلی که باید حلش کرد
چارلي چاپلين​

 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکایت بهلول و آب انگور...

حکایت بهلول و آب انگور...

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!! :gol:
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهلول و ابوحنیفه

آورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس او گوش می داد.

ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است :


اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود .


دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.


سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.


چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.


بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.

چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده ؟

ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت.

بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟

ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟


بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزي که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید

و دیگر آنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده اي پس چگونه از جنس خود متاذي می شوي

و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده اي و از من شکایت داري و ادعاي قصاص می نمایی.

ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقانه ترین دعایی که به آسمان رفت

عاشقانه ترین دعایی که به آسمان رفت

عاشقانه ترین دعایی که به آسمان رفت


یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه.

هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این کامل نیست."
او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره مى میره."

هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند.
چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که "تروى" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید که مى ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند.

سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود که مى شکست.
من بدن کوچک تروى را به خود فشردم و یکى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذى را بیاورد. احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت.
سؤالى روبرویم قرار داشت: "براى بچه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم؟"


تنها فکرى که به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده که برایت مهم است ... با او گریه کن ." انگار ته زندگى کودکانه او داشت بالا مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و به بچه هاى کلاس گفتم: "بیایید براى تروى و مادرش دعا کنیم." دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.




پس از چند دقیقه، تروى نگاهم کرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعد ازظهر مادر تروى مرد.



هنگامى که براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى کرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود.


شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم ...


 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهشت فروشی

بهشت فروشی


بهشت فروشی
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.



همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.





- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.




بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.



بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.


هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان پیرمرد و فرزند

داستان پیرمرد و فرزند

پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .
تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .
من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشتمحصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.
من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر
پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران fbi و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار ، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .
نتيجه اخلاقي :
هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .
مانع ذهن است . نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد .
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید،
چرا چشم هایت همیشه بارانی است!!!؟؟؟
چرا لبخندهایت انقدر بی رنگ است ؟
اما افسوس ... هیچ کس نبود
همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره
آری با تو هستم .. با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا نگاه هایت همیشه آنقدر غمگین است ؟
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
يادمون باشه که هيچکس رو اميدوار نکنيم بعد يکدفعه رهاش کنيم چون خرد ميشه ميشکنه و آهسته ميميره .
يادمون باشه که قلبمون رو هميشه لطيف نگه داريم تا کسي که به ما تکيه کرده سرش درد نگيره
يادمون باشه قولي رو که به کسي ميديم عمل کنيم .
يادمون باشه هيچوقت کسي رو بيشتر از چند روز چشم به راه نذاريم چون امکان داره زياد نتونه طاقت بياره .
يادمون باشه اگه کسي دوستمون داشت بهش نگيم برو نميخوام ببينمت چون زندگيش رو ازش ميگيريم
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه کسی می گوید که گرانی اینجاست ؟ دوره ارزانی است .

چه شرافت ارزان ، تن عریان ارزان و دروغ از همه چیز ارزان تر ...

آبرو قیمت یک تکه نان و چه تخفیف بزرگی خوره است قیمت هر انسان .....
:gol::gol:
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند ، چقدر فقیر هستند . آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد : بله پدر
و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند . حیاط و باغ ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست !
با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود . بعد پسر بچه اضافه کرد :
متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم !!!! .
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاخه گل

شاخه گل

مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در
شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و
گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب چرا گريه می
کنی؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است! مرد
لبخندی زد و گفت: با من بيا من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا
آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته
بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می
خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگر نمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت
نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی
کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير می گويد:
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری،
شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!
 
آخرین ویرایش:

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دل من چيزي است،
مثل يك بيشه نور،
مثل خواب دم صبح و چنان بي‌تابم،
كه دلم مي‌خواهد
بدوم تا ته دشت،
بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است،
كه مرا مي‌خواند...
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
توبه كردم كه دگر بوسه نگيرم زلبت

كه دگر باره از اين گونه خطاها نكنم

بوسه ای داد و چو برداشت لب از روی لبم

توبه كردم كه دگر توبه ی بيجا نكنم
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا به شیطان گفت

خدا به شیطان گفت

خدا به شیطان گفت : لیلی را سجده کن . شیطان غرور داشت، سجده نکرد.
گفت من از آتشم و لیلی گِل است.
خدا گفت : سجده کن، زیرا که من چنین می خواهم.
شیطان سجده نکرد. سرکشی کرد و رانده شد و کینه ی لیلی را به دل گرفت.
شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو می کند و تا واپسین روز حیات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد.
اما گفت نمی توانی، هرگز نمی توانی. لیلی دردانه ی من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات.
شیطان می داند لیلی همان است که از فرشته بالاتر می رود و می کوشد بال لیلی را زخمی کند.
عمریست شیطان گرداگرد لیلی می گردد. دستهایش پر از حقارت و وسوسه است.
او بد نامی لیلی را می خواهد. بهانه ی بودنش تنها همین است.
می خواهد قصه ی لیلی را به بیراهه کشد. نام لیلی رنج شیطان است.
شیطان از انتشار لیلی می ترسد. لیلی عشق است و شیطان از عشق واهمه دارد.
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستت ندارم به اندازه ی اقیانوس، . چون یه روز به آخرش میرسی . دوستت ندارم به اندازه ی خورشید، چون غروب میکنه .

گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش تک پرنده عاشقی بودم که میان صدها هزار پرنده بتوانم به قله بلند سرزمین هستی برسم و پرواز کان نغمه سر دهم که... من شیدای تو وعاشقانه دوستت دارم
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد .
(پائولو کوئلیو )
 
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]امشب واقعيت را[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]پذيرا هستم[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]با پذيرفتن آن[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]جايي براي اشك[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]باقي نمي گذارماي راز شيرين[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نمي دانم[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]شايد هنوز[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]به ياد من باشي[/FONT]​
 

Mohsen89

عضو جدید
از ملا پرسیدند آیا احمق تر از خود دیده ای ؟
گفت : بله ... یک روز نجاری را به خانه آوردم تا دری برای یکی از اتاقهایم بسازد . نجار با خود متر نیاورده بود . این شد که با دو دست خود را گشود و اندازه در را گرفت و به همان حالت با بازوانی گشوده از در بیرون رفت .
در بین راه مراقب بود با کسی برخورد نکند تا اندازه در بهم نخورد ! همینطور که سر به آسمان داشت و به راه خود میرفت به داخل چاهی افتاد که بر سر راهش بود ! چاه عمق زیادی نداشت ! مردم در اطراف چاه جمع شدند و گفتند که دستت را بده تا ترا از داخل چاه بیرون بیاوریم .
اما مرد نجار گفت : دستم را نمیتوانم دراز کنم که اندازه در بهم میخورد ، ریشم را بگیرید و مرا بیرون بکشید !
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
زود قضاوت نکنید

زود قضاوت نکنید

لباس های کثیف
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآباید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد. همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرارد می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده! مرد پاسخ داد : من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیزکردم!

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم.
http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/?p=2286
 

pooran.mehr

عضو جدید
کاربر ممتاز

نامت چه بود ؟
آدم

فرزند ؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد ؟
بهشت پاك

اینك محل سكونت ؟
زمین خاك

آن چیست بر گرده نهادی ؟
امانت است

قدت ؟
روزی چنان بلند كه همسایه خدا، اینك به قدر سایه بختم به روی خاك

اعضاء خانواده ؟
حوای خوب و پاك، قابیل خشمناك، هابیل زیر خاك

روز تولدت ؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت ؟
اینك فقط سیاه، ز شرم چنان گناه

چشمت ؟
رنگی به رنگ بارش باران، كه ببارد ز آسمان

وزنت ؟
نه آنچنان سبك كه پرم در هوای دوست ... نه آنچنان وزین كه ننشینم بر این خاك

جنست ؟
نیمی مرا ز خاك، نیمی دگر خدا

شغلت ؟
در كار كشت امیدم

شاكی تو ؟
خدا

نام وكیل ؟
آن هم خدا

جرمت ؟
یك سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟
همین !!!

حكمت ؟
تبعید در زمین

همدست در گناه ؟
حوای آشنا

ترسیده ای ؟
كمی

ز چه ؟
كه شوم اسیر خاك

آیا كسی به ملاقاتت آمده ؟
بلی

كه ؟
گاهی فقط خدا

داری گلایه ای ؟
دیگر گلایه نه!، ولی ...

ولی چه ؟
حكمی چنین؛ آن هم به یك گناه!؟

دلتنگ گشته ای ؟
خیلی زیاد

برای كه ؟
تنها خدا

آورده ای سند ؟
بلی

چه ؟
دو قطره اشك

داری تو ضامنی ؟
بلی

چه كسی ؟
تنها كسم خداست

در آخرین دفاع ؟
می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا

منبع: DiaMethod
 

pooran.mehr

عضو جدید
کاربر ممتاز
دکتر شریعتی
فقر
ميخواهم بگويم ......
فقر همه جا سر ميكشد .......
فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست ......
فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......
فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ......
فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ......
فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....
فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....
فقر ، همه جا سر ميكشد ........
فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست ..
فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است ..
 

Similar threads

بالا