اندر حکایات باشگاه مهندسان

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژمان با زنش میرند پیش دندانپزشک و شروع میکنه به رجز خوانی که:
آقای دکتر بیخود وقتت رو با داروی بیحسی و مسکن تلف نکن، یکضرب دندان را بکش و کار را تمام کن.
دکتر میگه: ایول اللرد به شجاعت شما، کاش همه مریضا اینطوری بودن! خوب حالا کدام دندانه که درد میکنه؟
پژمان به زنش میگه: عزیزم دندان خرابت را به آقای دکتر نشان بده!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو تا جوجه از بچگي عاشق هم بودند اما وقتي بزرگ شدند ديدن هردوتاشون خروسند!
نتيجه اخلاقي عشق واقعی فراتر از جنیست هاست
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه… شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه… زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟
لرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی
زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره … دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی گرده ، لرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟
زن : ممنون ، عالی بود!
لرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟
زن : کدوم سوغاتی؟
لرد: همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!
زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم! حالا باید 9 ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟



نتیجه گیری اخلاقی::w00:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از خاطرات طنز آمیز ادمین

از خاطرات طنز آمیز ادمین

قرار بود درباره مسائل سایت در میان کاربران سخنرانی کنیم و از مصیبتهاشان بشنویم .خواب و خوراک نداشتیم که چه میشود آنها چقدر از من ناراضی هستند .
من که کاری برایشان نکرده ام.نکند جلوی دوربینهای خبری ما را سنگ روی یخ کنند.
خلاصه آن روز از راه رسید ما برای سخنرانی رفتیم جمعیت زیادی آمده بودند که یکصدا مرا تشویق می کردند همه و همه به جز یک نفر
قیافه هاشان چقدر آشنا گوئی سالهاست با آنها زندگی کرده ام البته همه و همه به جز یک نفر
ما هر چه می گفتیم آنها تائید می کردند و اظهار رضایت و باز همه و همه به جز یک نفر.
مجلس که تمام شد ارشد المدیران را پیش خود خواندیم که دستت درد نکند مجلس خوبی بود ولی چرا فکری به حال محافظت از ما نکردی و از مدیران و پاچه خواران کسی را نیاوردی؟؟
اون هم لبخندی معنی دار زد و گفت اینها که دیدی همه از
از مدیران و پاچه خواران خودتان بودند در لباس مبدل….همه و همه به جز یک نفر
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دختر خانم با دل پاک میره پژمانزاده و داشته با اخلاص و اشک در چشم از لرد می خواسته یک شوهر خوب گیرش بیاد و دیگه از مجردی خسته شده بوده آقا پسره که میبینه دختر محجبه است خودش را میندازه تو بغل دختره میگه لرد جونم قبول ولی هلم نده!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصی برای اسباب کشی منزلش به سر چهار راه رفت تا یک کارگر فصلی پیدا کند
وقتی به میان آنها رفت از سر عمله خواست یکی از قویترین آنان را به او معرفی کند.
سر عمله یکی را نشان داد و گفت: قیمت این ساعتی 30 هزار تومان است و میتواند یک یخچال و اجاق گاز را با هم جا به جا کند!
یکی دیگر را نشان داد و گفت: قیمت این ساعتی 50 هزار تومان است و میتواند علاوه بر یخچال و اجاق گاز یک ماشین لباسشویی را هم حمل کند!
پژمان یکی را نشان داد و گفت: قیمت این چند است؟
سر عمله گفت: ساعتی 100 هزار تومان

پژمان متعجب گفت: مگر این کارگر چه کاری میتواند انجام دهد؟؟
سر عمله گفت: صادقانه بگويم من چيز خاصي از اين کارگر نديدم ولي بقیه کارگران او را مدير ارشد صدا مي زنند!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از اینکه پسر دار شده بود افتخار می کرد و اعتقاد داشت این پسره که نام خاندانش را زنده نگه می دارد سال ها بعد زمانی که در گذشت ، پسر بلافاصله نام خانوادگی اش را تغییر داد.
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه دختر مسيحي ميره پيش يه کشيش، ميگه: ببخشيد، من هر دفعه از جلوي آينه رد مي شم، به خودم مي گم من چقدر خوشگلم، من گناه مي كنم؟ کشيشه ميگه: نه دخترم شما گناه نمي کني، اشتباه مي کني!!!

 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصی از لرد پرسید که ادمین کجاست؟
لرد از روی نقشه سعی کرد جای ادمین را نشان بدهد اما شخص متوجه نشد ...

و لرد این چنین جای ادمین را به او نشان داد :



چنین است رسم سرای لعین
که رفت قاطی مرغها ادمین


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سکوی مقابل فرش فروشی پاتوق او و دوستانش بود ... خاطرات شیرین آن روزها را فراموش نمی کند غروب یکی از روزها دختر کوچکی مقابل سکو زمین خورد ، به سرعت او را بلند کرد و برای اینکه جلوی گریه اش را بگیرد به او یک آدامس داد ... از آن روز به بعد گاهی برای گرفتن آدامس نزد او می آمد ...
چند روز پیش پس از سالها بر حسب اتفاق از آنجا گذشت ، به یاد خاطرات گذشته به سکو خیره شد
که صدای دختر جوانی او را به خود آورد : آقا هنوز آدامس داری ؟!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاری مرید و مرشدی خردمند:surprised: در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه:surprised: پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید
ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه:surprised: یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:



سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند
فرزند م و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

مرید
که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه، از راننده مورد اطمینان اش كمك می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می كرد، بلكه همیشه در طول سخنرانی ها در میان،شنوندگان حضور داشت.
لرد کبیر، سخنرانی مخصوص به خود را انجام می داد و بیشتر اوقات راننده اش، بطور دقیقی آنها را حفظ می كرد.
یك روز لرد کبیر در حالی كه در راه دانشگاه بود، باصدای بلند در ماشین پرسید: چه كسی احساس خستگی می كند؟
زهره پیشنهاد داد كه آنها جایشان را عوض كنند و او جای لرد کبیر سخنرانی كند،سپس لرد کبیر بعنوان راننده او را به خانه بازگرداند.
عدم شباهت
آنها مسئله خاصی نبود. لرد کبیر تنها در یك دانشگاه استاد بود، و در دانشگاهی كه وقتی برای سخنرانی داشت، كسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانست او را از راننده اصلی تمیز دهد.
او قبول كرد، اما كمی تردید در مورد اینكه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از زهره اش پرسیده شود، او چه پاسخی خواهد داد، در درونش داشت.
به هر حال سخنرانی به نحوی عالی انجام شد، ولی تصور لرد کبیر درست از آب در آمد. دانشجویان در پایان سخنرانی لرد کبیر جعلی شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند.
در این حین زهره باهوش گفت “سوالات بقدری ساده هستند كه حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ گوید”سپس لرد کبیر از میان حضار برخواست وبه راحتی به سوالات پاسخ داد،به حدی كه باعث شگفتی حضار شد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در اولین ساعت درس کلاس تشریح و کالبد شکافی‌ دانشکده پزشکی‌ باشگاه مهندسان لرد کبیر به دانشجویان سال اول میگوید: به شما تبریک میگویم که در کنکور قبول شده و الان رسما دانشجوی پزشکی‌ هستید. ولی‌ برای فارغ التحصیل شدن و پزشک شدن هم باید “دقت عمل” داشته باشید و هم “رقت عمل”. همه شما باید این کار که من الان می‌کنم را انجام بدهید اگر نه به درد این رشته نمی خورید و اخراج هسید!! سپس یک جسد وارد کلاس می‌کند و ناگهان انگشتش را تا ته در ماتحت جسد فرو می‌کند می گذارد توی دهانش و می مکد. و می گوید حالا شما هم باید همین کار را بکنید!! دانشجوها شوکه می شوند و اعتراض می کنند ولی‌ استاد می گوید الا و بلا باید بکنید وگرنه اخراج هستید. چند تا دخترها غش می کنند، پسرها بالا می اورند، ولی‌ با هر بدبختی هست همه دانشجوها آخرش انگشت در ماتحت جسد می کنند و می گذارند در دهنشان و می مکند
لرد کبیر میگوید: هان. شما همه رقت عمل تان خوب بود ولی‌ دقت عمل نداشتید. شما همگی‌ انگشت اشاره را در ماتحت کردید و مکیدید ولی‌ من انگشت اشاره را در ماتحت کردم و انگشت وسط را مکیدم.. سعی‌ کنید بیشتر دقت کنید!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژمان داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.پژمان ایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش. پژمان نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت: ایست!پژمان ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد.بازم نجات پیدا کرد.
پژمان پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد: من فرشته نگهبانت هستم حاجه!! پژمان فکری کرد و گفت: پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فخط!

فخط!

لرد کبیر (بازدیدنا فدا!) برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی!.
اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هرچند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: آتی... آتی... آتی...
لرد کبیر میپرسه این آدم چشه؟ میگن یه دختری رو میخواسته به اسم “آتی” که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده…

لرد و همراهاش به طبقه بالا میرن. مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: آتی... آتی... آتی...
بازدیدکننده با تعجب میپرسه این چشه؟!!!!
میگن اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این!!!
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبي ملا در خواب ديد كه كسي 9 دينار به او مي دهد. ملا به او گفت: كه الاكرام بالاتمام ، ده دينارش كن . در اين اثنا از خواب بيدار شد و چيزي در دست خود نديد. از گفته خود پشيمان شد. فورا" چشم بر هم نهاد و دستش را دراز كرد و گفت: همان 9 دينار را بده قبول دارم.​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی یکی از دوستان زهره گفت: ای زهره! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ زهره گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ زهره گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

زهره گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! زهره گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس زهره خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! زهره با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی از این حرفای بی ادبی بزنی!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در سالهای دور، هنگامی که لرد کبیر (گذشته نا فدا!) مدیر بود و یکی از کاربران او هنوز یک عضو ممتاز، روزی لرد کبیر به او پیشنهاد کرد که او را با ماشین به مقصدش برساند
کاربر سوار میشه و راه میفتن…
چند دقیقه بعد
کاربر پاهاش رو روی هم میندازه و لرد زیر چشمی یه نگاهی به پای کاربر میندازه…
کاربر میگه: لردا! قانون شماره 69 مدیریت را بخاطر بیار!!
لرد قرمز میشه و به جاده خیره میشه…
چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و لرد موقع عوض کردن دنده ،دستش رو با پای
کاربر تماس میده…!
کاربر باز میگه: لردا! قانون شماره 69 مدیریت را بخاطر بیار!!
لرد زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و کاربر رو به مقصدش می رسونه…
بعد از اینکه لرد به دفتر مدیریتش برمی گرده سریع میدوه :whistle: و از توی کتاب مقدس مدیران (الرسالۃ الادمین فی الامور المدیریۃ) قانون شماره 69 مدیریت رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی !!!


ستاره سهیل باشگاه bmd (حکایاتنا فدا) میگوید: اگر در شغلتان از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشید، فرصتهای بزرگی رو از دست میدید!!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود ..
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند
حضرت عزرائیل رو دید و پرسید: آیا وقت من تمام است؟
حضرت عزرائیل گفت: نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم . فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!! ا

ز اونجایی كه او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت كه بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.
بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .
وقتی با حضرت عزرائیل روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
حضرت عزرائیل جواب داد :
اِاِاِا شماییییییید نشناختمتون !!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.

آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از یك استاد سخنور دعوت بعمل آمد كه در جمع مدیران ارشد یك سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه كاركنان دور میزد

استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی كه توجه حضار كاملا به گفته هایش جلب شده بود ، چنین گفتد : " آری دوستان ، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم كه همسرم نبود "

ناگهان سكوت شوك برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت ! استاد وقتی تعجب آنان را دید ، پس از كمی مكث ادامه داد : " آن زن ، مادرم بود "

حاضران شروع به خندیدن كردند و استاد سخنان خود را ادامه داد ...




تقریبا یك هفته از آن قضیه سپری گشت تا اینكه یكی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یك میهمانی نیمه رسمی دعوت شد . آن مدیر از جمله افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه همیشه خدا سرش شلوغ بود


او خواست كه خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو كردن همان لطیفه ، محفل را بیشتر گرم كند . لذا با صدای بلند گفت : " آری ، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام كه همسرم نبود ! "

همانطوری كه انتظار میرفت سكوت توام با شك همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت بسر میبرد . مدیر كه وقت را مناسب میدید ،‌ خواست لطیفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چیزی به خاطرش نیامد و هرچه زمان گذشت ، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد ، تا اینكه بناچار گفت : " راستش دوستان ، هر چی فكر میكنم ، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم كی بود ! "



نتیجه اخلاقی

Don't copy if you can't paste
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من خیلی خوشحال بودم!
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند
دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر جاقی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد
و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…


یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت : اگه همین الان هزار تومان به من بدی حاضرم با تو …………….!


من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…

اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…


وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم
و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!


یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!


ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و نمی تونستیم کسی بهتر از تو برای دخترمون پیدا کنیم
به خانواده ی ما خوش اومدی !!!




چنین گفت bmd هوشیار ... کیف پولت را در داشبورد بذار!!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسئولین مؤسسه خیریه مهرآفرینان متوجه شدند که کاربر پولداری در باشگاه فعالیت می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
سجاد: آقای کاربر ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمداللرد از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

کاربر : آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
سجاد: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
کاربر : آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
سجاد: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
کاربر : آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
سجاد که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

.

.

.

.

.

.
. کاربر : خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مدیر یک تالار به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از تاپیکهای مهم مجبور شد با منزل همکار مدیر تماس بگیرد.
بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
مدیر پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودک خیلی آهسته گفت: «نه»
مدیر که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت
کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
مدیر به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام
بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
مدیر که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند،
پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان
مدیر که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
مدیر بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
مدیر که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من»
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
گویند: مدیر ارشد باشگاه، عنوان خود رو به عضو فعال تغییر داد و لباسی ساده بر تن کرد و به میان کاربران سایت درآمد. کاربران او را شناختند و به سویش گوجه فرنگی و تخم مرغ گندیده پرتاب کردند.

پیرجو از میان کاربران گریخت و به جمع مدیران باشگاه بازگشت؛ اما مدیران باشگاه نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مى‏گرداندند.

لرد جهاندیده (مدیر ارشدنا فداهُ)، نزد پیرجو خودخواه و فریبكار آمد و گفت:
« اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مى‏كردى، نه تخم مرغ کاربران بر سرت فرود مى‏آمد و نه نفرت مدیران باشگاه را بر مى‏انگیختى. آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع‏ تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود. »
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
در باشگاه مهندسان هنگامی که وقت ناهار فرا می رسید، تمام کابران و مدیران کنار هم می نشستند و در تاپیک ناهار، غذا می خوردند .

یکی از مدیران همواره با نوعی یکنواختی تعجب آور بسته ناهارش را باز می کرد و مثل همیشه لب به اعتراض می گشود : لعنت بر شیطان امیدوارم که ساندویچ کالباس نباشد . من از کالباس متنفرم .

او عادت داشت بدون استثنا هر روز از ساندویچ کالباس شکایت کند و این کار را همواره و بدون هیچ تغییری در رفتارش تکرار می کرد .



هفته ها گذشت . سایرین کم کم از رفتار او به ستوه آمدند . سر انجام یکی از کاربران گفت : اگر تا این اندازه از ساندويچ کالباس متنفری چرا به همسرت نمی گویی یک ساندویچ دیگر برایت درست کند ؟

او جواب داد : منظورت از همسرت چیست ؟ من که متاهل نیستم . من خودم ساندویچ هایم را درست می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرویس باشگاه که ترمز می کند، قسمت مردها پر می شود از کاربران باشگاه و بعد هم چند نفری وارد حریم زنانه سرویس! می شوند.

زنی از پله ها خودش را بالا می کشد و چادرش را صاف می کند، قسمت خانمها خلوت است اما او منتظر همسرش است، مردی که سرش به مو حساسیت دارد
سوار می شود و در حالیکه اخم کرده به زن می گوید: برو بشین، روی صندلی برعکسه بشین، پشت به این طرف و زن جوان که از چهره اش غم می بارد روی صندلی روبروی من جای می گیرد. نگاهش سرشار از غم است و من دلم به حالش می سوزد.

از سوی دیگر هم خنده ام گرفته و یاد دوران جاهلیت افتاده ام! اتوبوس به
لاله زار می رسد، بلند می شوم، صدای خنده و شوخی کاربرها با صدای راننده که فریاد می زند میرم بهارستان در هم می پیچد اما یک صدا روحم را می آزارد: اکبر پیاده شو! و زن از جایش بلند می شود...
 
بالا