داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Morza

عضو جدید
Fine OkKKKKKKKKKKKKKKKKKKKKKKKKKKK
Khoda ghabool konehttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/star.gif
 

parvin24

کاربر فعال
ببینم رفیق . آرایشگره نگفت که اگر یکروز یک آدم درب و داغون بهش مراجعه کرد و اون جوابش کرد اونوقت باید اون بیچاره چیکار کنه ؟ این شهر که آرایشگر دیگه ای نداره !


اون خدای مهربونی که همیشه پیشمونه هیچوقت ما بنده هاشو جواب نمیکنه وخدا خودش گفته که هیچوقت از رحمتش نا امید نباشیم.شاید چیزی که میخوای به صلاحت نیس.تو همین باشگاه مهندسان نوشته بود که اگه چیزی رو که به مصلحتت نیس به زور بخوای وبه دست بیاری هر لحظه برای از دست دادنش لحظه شماری میکنی.این جمله رو من که خیلی تاثیر داشت:smile:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي خدا مادران را مي آفريد در روز ششم تا ديروقت كار مي كرد.
فرشته‌اي اومد و پرسيد: چرا اينقدر روي اين يكي وقت مي گذاري؟
و خدا پاسخ داد :
مي دوني چه خصوصياتي در نظر گرفتم تا درستش كنم ؟


بايد بتونه از همه جور غذا استفاده كنه

بايد بتونه هم زمان سه تا بچه رو در آغوش بگيره

با يه بوسه كه از زانوي زخمي تا قلب شكسته رو شفا بده

و همه اينها رو بايد فقط با دو تا دست انجام بده


فرشته تحت تأثير قرار گرفته بود


فقط دو تا دست غير ممكنه . مطمئني اين يك مدل درست و استاندارده ؟


اين همه كار براي امروز زياده بقيه‌اش رو بگذار براي فردا و تكميلش كن



نمي تونم ديگه آخراي كارمه. چيزي نمونده كه موجودي را كه محبوب قلبم هست رو كامل كنم


وقتي بيمار مي شه خودش، خودش رو معالجه مي كنه و مي تونه 18 ساعت در روز كاركنه

فرشته نزديكتر اومد و زن رو لمس كرد:
اين كه خيلي لطيفه!!
بله لطيفه. ولي خيلي قوي درستش كردم

نمي توني تصور كني چه چيزهايي رو مي تونه تحمل كنه و بر چه مشكلاتي پيروز بشه

فرشته پرسيد : مي تونه فكر كنه ؟
خدا پاسخ داد : نه تنها فكر مي كنه مي تونه استدلال و بحث و گفتگو كنه .

فرشته گونه زن رو لمس كرد: ”خدا فكر كنم بار مسئوليت زيادي بهش دادي !

سوراخ شده و داره چكه مي كنه

خدا اشتباه فرشته رو تصحيح كرد : چكه نمي كنه - اين اشكه .
فرشته پرسيد :به چه دردي مي خوره ؟
اشكها روش او هستند تا غمهاش، ترديدهاش، عشقش ، تنهائيش، رنجش و غرورش را بيان كنه

فرشته هيجان زده گفت

خداوندا تو نابغه اي



فکر تمام چيز هاي خارق العاده رو براي ساختن مادرها کرده اي



فقط يك چيزش خوب نيست



خودش فراموش مي كنه كه چقدر با ارزشه


مادر روزت مبارک
 

Far_Away

عضو جدید
نامه ای به خدا !!!


یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود :

نامه ای به خدا !!!

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.

در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.
دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است
و من دو نفر از دوستانم ر ا برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم .
هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن…
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.
نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.
در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند…
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.
تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود:
نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:


خدای عزیزم.

چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم ؟

به لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم.
من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی…
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان بی شرف اداره پست آن را برداشته اند …!!!
 

Far_Away

عضو جدید
وصيت نامه داريوش




اینك كه من از دنیا می روم، بیست و پنج كشور جز امپراتوری ایران است و در تمامی این كشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان درآن كشورها دارای احترام هستند و مردم آن كشورها نیز در ایران دارای احترامند، جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این كشورها كوشا باشد و راه نگهداری این كشورها این است كه در امور داخلی آن ها مداخله نكند و مذهب و شعائر آنان را محترم شمرد .
اكنون كه من از این دنیا می روم تو دوازده كرور دریك زر در خزانه داری و این زر یكی از اركان قدرت تو می باشد، زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلكه به ثروت نیز هست. البته به خاطر داشته باش تو باید به این حزانه بیفزایی نه این كه از آن بكاهی، من نمی گویم كه در مواقع ضروری از آن برداشت نكن، زیرا قاعده این زر در خزانه آن است كه هنگام ضرورت از آن برداشت كنند، اما در اولین فرصت آن چه برداشتی به خزانه بر گردان .
مادرت آتوسا ( دختر كورش كبیر ) بر گردن من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم كن .
ده سال است كه من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف كشور هستم و من روش ساختن این انبارها را كه از سنگ ساخته می شود و به شكل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن به وجود نمی آید و غله در این انبارها چندین سال می ماند بدون این كه فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه بدهی تا این كه همواره آذوغه دو یاسه سال كشور در آن انبارها موجود باشد و هر سال بعد از این كه غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبارها برای تامین كسری خوار و بار استفاده كن و غله جدید را بعد از این كه بوجاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو برای آذوقه در این مملكت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشك سالی شود .
هرگز دوستان و ندیمان خود را به كارهای مملكتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو كافیست، چون اگر دوستان و ندیمان خود را به كار های مملكتی بگماری و آنان به مردم ظلم كنند و استفاده نا مشروع نمایند نخواهی توانست آنها را مجازات كنی چون با تو دوست اند و تو ناچاری رعایت دوستی نمایی.
كانالی كه من می حواستم بین رود نیل و دریای سرخ به وجود آورم ( كانال سوئز ) به اتمام نرسید و تمام كردن این كانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد، تو باید آن كانال را به اتمام رسانی و عوارض عبور كشتی ها از آن كانال نباید آن قدر سنگین باشد كه ناخدایان كشتی ها ترجیح بدهند كه از آن عبور نكنند .
اكنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا این كه در این قلمرو ، نظم و امنیت برقرار كند، ولی فرصت نكردم سپاهی به طرف یونان بفرستم و تو باید این كار را به انجام برسانی، با یك ارتش قدرتمند به یونان حمله كن و به یونانیان بفهمان كه پادشاه ایران قادر است مرتكبین فجایع را تنبیه كند .
توصیه دیگر من به تو این است كه هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده، چون هر دوی آنها آفت سلطنت اند و بدون ترحم دروغگو را از خود بران. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط مكن و برای این كه عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند، قانون مالیات را وضع كردم كه تماس عمال دیوان با مردم را خیلی كم كرده است و اگر این قانون را حفظ نمایی عمال حكومت زیاد با مردم تماس نخواهند داشت .
افسران و سربازان ارتش را راضی نگاه دار و با آنها بدرفتاری نكن، اگر با آنها بد رفتاری نمایی آن ها نخواهند توانست مقابله به مثل كنند ، اما در میدان جنگ تلافی خواهند كرد ولو به قیمت كشته شدن خودشان باشد و تلافی آن ها این طور خواهد بود كه دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا این كه وسیله شكست خوردن تو را فراهم كنند .
امر آموزش را كه من شروع كردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا این كه فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر چه فهم و عقل آنها بیشتر شود تو با اطمینان بیشتری حكومت خواهی كرد .
همواره حامی كیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نكن كه از كیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش كه هر كسی باید آزاد باشد تا از هر كیشی كه میل دارد پیروی كند .
بعد از این كه من زندگی را بدرود گفتم ، بدن من را بشوی و آنگاه كفنی را كه من خود فراهم كردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار ، اما قبرم را مسدود مكن تا هر زمانی كه می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی من را آنجا ببینی و بفهمی كه من پدرت پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج كشور سلطنت می كردم مردم و تو نیز خواهید مرد زیرا كه سرنوشت آدمی این است كه بمیرد، خواه پادشاه بیست و پنج كشور باشد ، خواه یك خاركن و هیچ كس در این جهان باقی نخواهد ماند، اگر تو هر زمان كه فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت مرا ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه نخواهد كرد، اما وقتی مرگ خود را نزدیك دیدی، بگو قبر مرا مسدود كنند و وصیت كن كه پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا این كه بتواند تابوت حاوی جسدت را ببیند.
زنهار، زنهار، هرگز خودت هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از كسی ادعایی داری موافقت كن یك قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد و رای صادر كند، زیرا كسی كه مدعیست اگر قضاوت كند ظلم خواهد كرد.
هرگز از آباد كردن دست برندار زیرا كه اگر از آبادكردن دست برداری كشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت، زیرا قائده اینست كه وقتی كشوری آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود، در آباد كردن ، حفر قنات ، احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول قرار بده .
عفو و دوستی را فراموش مكن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت، ولی عفو باید فقط موقعی باشد كه كسی نسبت به تو خطایی كرده باشد و اگر به دیگری خطایی كرده باشد و تو عفو كنی ظلم كرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .
بیش از این چیزی نمی گویم، این اظهارات را با حضور كسانی كه غیر از تو اینجا حاضراند كردم تا این كه بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را كرده ام و اینك بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می كنم مرگم نزدیك شده است.​
 

chelsea6

عضو جدید
دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمی توانستم یك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می كنم در غیر اینصورت از شما می خواهم به من نمره كامل این درس را بدهید.

استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟

استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.

بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال دارید و با یك خانم 35 ساله ازدواج كردید كه البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است ولی قانونی نیست و این حقیقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل دادید در صورتیكه باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شايد
ده ها رنگين کمان
در دهان ما نطفه ميبست
و بيرنگي کمياب ترين چيزها بود

اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمين را در زير پاي خود داشتم
و تو هيچگاه عزم صعود نميکردي
آنگاه شايد پرچم کهربايي مرا در قله ها
به تمسخر ميگرفتي

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ويران ميکردند

اگر براستي خواستن توانستن بود
محال نبود،وصال
و عاشقان که هميشه خواهانند
هميشه ميتوانستند تنها نباشند

اگر گناه وزن داشت
هيچ کس را توان آن نبود که گامي بردارد
تو از کوله بار سنگين خويش ناله ميکردي
و شايد من، کمر شکسته ترين بودم

اگر غرور نبود
چشمهاي مان به جاي لبها سخن نميگفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در ميان نگاه هاي گهگاه مان جستجو نميکرديم

اگر ديوار نبود
نزديک تر بوديم،
همه وسعت دنيا يک خانه ميشد
و تمام محتواي يک سفره
سهم همه بود
و هيچکس در پشت هيچ ناکجايي پنهان نميشد

اگر ساعتها نبودند
آزاد تر بوديم،
با اولين خميازه به خواب ميرفتيم
و هر عادت مکرر را
در ميان بيست و چهار زندان حبس نميکرديم

اگر خواب حقيقت داشت
هميشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبريز از ناباوري بودم
هيچ رنجي بدون گنج نبود
اما گنجها شايد، بدون رنج بودند

اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بيش از خدا نمي پرستيدند
و يکنفر در کنار خيابان خواب گندم نميديديد
تا ديگري از سر جوانمردي
بي ارزشترين سکه اش را نثار او کند
اما بي گمان صفا و سادگي ميمرد،
اگر همه ثروت داشتند

اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگي بي ارزشترين کالا بود
ترس نبود،زيبايي نبود
و خوبي هم، شايد

اگر عشق نبود
به کدامين بهانه مي گريستيم و مي خنديديم؟
کدام لحظه ناياب را انديشه ميکرديم؟
و چگونه عبور روزهاي تلخ را تاب مي آورديم؟
آري! بيگمان پيش از اينها مرده بوديم
اگر عشق نبود

اگر کينه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختيار عشق ميگذاشتند
من با دستاني که زخم خورده توست
گيسوان بلند تو را نوازش ميکردم
و تو سنگي را که من به شيشه ات زده بودم
به يادگار نگه ميداشتي
و ما پيمانه هايمان را در تمام شبهاي مهتابي
به سلامتي دشمنانمان مي نوشيديم

اگر خداوند يک آرزوي انسان را برآورده ميکرد
من بيگمان
دوباره ديدن تو را آرزو ميکردم
و تو نيز
هرگز نديدن من را
آنگاه نميدانم
براستي خداوند کداميک را ميپذيرفت؟
 

coralin

عضو جدید
مشکل ما اینجاست که تا بد بختی به ما رو نمیکنه سمت خدا نمیریم .ما که نمیتونیم مهربونی خدا رو با اون ارایشگر یکی کنیم . یادمون نره خدا تو دلای شکسته جا داره
آره داداش
 

dokhtare bala

عضو جدید
کاشک گاهی ما انسانها ارام بگیریم تا دستهای نوازشگر خدا را بر روی سرمان حس کنیم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت.



به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره ی قطار بیرون افتاد.




مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند.



ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت.



همه تعجب کردند.




پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد!
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور، ولي عاقل بود يک روز براي پادشاه انگشتری به عنوان هديه آوردند ولي روی نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود.
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟ و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟

فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:

من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد.
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟ همه وزيران را صدا زد وگفت:
وزيران من، هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد.
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند، ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد. دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياورند وزيران هم رفتند و آوردند.
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي چيزي گفت باز هم شاه خوشش نيامد تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم.
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله. اي پير مرد تو داري ميميري، تو را چه به جمله خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود، شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت: جمله من اينست"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر فرو رفت و خيلي از اين جمله استقبال كرد و جايزه را به پير مرد داد. پير مرد در حال رفتن گفت: ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟ تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد، چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند:
كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا اينكه يه روز پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد، شاه ناراحت شد و درد مند وزيرش به او گفت:
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت كردند اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند. وزير آمد نزد شاه و گفت:
با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت:
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود، من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است شاه اين راگفت و او را مسخره كرد.
وزير گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت: چطور؟
وزير گفت: شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد، ولي آنجا من نبودم اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند. پس به نفع من هم بوده است. وزير اين را گفت و رفت.
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند سال پيش ، در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود. تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت:

"
اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."


*
گاهي مثل يک کودکِ قدرشناس، خراش هاي عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهي ديد چقدر دوست داشتني هستند*

 

satelo

عضو جدید
زندگی هم سلف سرویس است!

زندگی هم سلف سرویس است!

مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد .

بالاخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوب شده بود ، يافت .
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد .

سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اين بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .

هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبش احساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود ودر آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يك برچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .

چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايم فقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!
 

satelo

عضو جدید
یه حرف خیلی ساده

یه حرف خیلی ساده

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه. - مطمئنی؟ - نه. - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه. - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم. - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت... به راحتی میشه دل دیگران رو شاد کرد حتی با یه حرف ساده
 

satelo

عضو جدید
در یک بیمارستانی دو بیمار به نام های تام و جک وجود داشتن که تام اجازه حرکت کردن رو نداشت ولی جک که تختش کنار پنجره بود می تونست هر کاری بکنه .
جک هرروز می رفت کنار پنجره و از زیبایی های طبیعت برای تام تعریف می کرد .
جک می گفت که پشت پنجره پارک بزرگی وجود دارد که حوضی در وسط ان مانند ستاره می درخشد و پرندگان اواز می خوانند و کودکان بازی می کنند .
جک هر روز تعریف می کرد ....
یک روز صبح که تام از خواب بیدار شد دید که جک نیست ...
پرستار را صدا زد و گفت که اون کجاست . پرستار گفت اون مرخص شده و تازه تو هم بهتری و می تونی حرکت کنی ...
تام با اصرار فراوان بالاخره تختش رو به کنار پنجره برد ... با صحنه ی عجیبی مواجه شد ...
پشت پنجره یک دیوار بزرگ بود که جلوی دید رو گرفته بود ......
دوباره پرستار رو صدا زد و جریان رو براش تعریف کرد . پرستار جمله ای گفت که سر تام گیج رفت ...
پرستار گفته بود که جک نابینا بود ........

نکته ی اخلاقی : نمی دونم شما یه چیزی براش درست کنید .
 

satelo

عضو جدید
عشق واقعی

عشق واقعی

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی.
 

satelo

عضو جدید
نهنگ و حضرت یونس

نهنگ و حضرت یونس

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت:
از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا
با وجودى پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید:
پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد.
این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيله ابريشم

پيله ابريشم

پيله ابريشم



روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم

 

aseman 2010

عضو جدید
سگ دانا

روزي سگ دانايي از كنار گربه گذشت، اما وقتي به آنها نزديك شد دريافت كه آنها هيچ توجهي به او نمي كنند . از كارشان تعجب كرد وايسناد. در اين هنگام، گربه اي بزرگ وتنومند كه آثار قدرت وهيبت از چهره اش نمايان بود به دوستانش نگاه كرد وگفت : اي برادران مومن! همواره دعا كنيد ، زيرا اگر دعاهايتان را بسيار تكرار كنيد در خواستتان اجابت مي شود واز اسمان موش مي بارد.
سگ دانا با شنيدتن اين سخن در دل خود به حماقت انها خنديد و همچنان كه از آنان دور مي شد با خود چنين گفت : در فهميدن انچهاجداد ما در كتاب ها نوشته اند، نادان تر واحمق تر از اين گربه ها وجود ندارد. مگر انها در كتاب پيشينيان نخوانده اند كه انچه با راز ونياز مكرر از اسمان فرود مي ايد استخوان است نه موش؟!
 

aseman 2010

عضو جدید
گاهی به نگاهت نگاه كن
انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »
استفان كاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد كنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض كنید .»
او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌كند:« صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌كردند. یكی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌كرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌كشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم كه همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»
استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد كه:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. كلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است كه به شیشه‌های عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر كنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است




--
هرگز زندگی را اینقدر جدی نگیرید هیچ کس از آن زنده خارج نخواهد شد
 

aseman 2010

عضو جدید
يك روز زندگي
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.

به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد.
فرداي آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"

زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
 

aseman 2010

عضو جدید
( پیدایش انسان )

روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید: مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد
دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد:
خیلی سال پیش میمون
ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت: مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در مورد خانواده ی خودش
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدر پدر و مادر را بدانیم

قدر پدر و مادر را بدانیم

مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟


دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن
 

monir arch

عضو جدید
دیدم به خواب حافظ و

دیدم به خواب حافظ و

نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس‏
دیدم به خواب حافظ ، توى صف اتوبوس

گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم
گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم
گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى
گفتم: چگونه ‏اى؟ گفت: در بند بى‏خیالى
گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى
گفتا که: مى‏سرایم شعر سپید بارى‏

گفتم: ز دولت عشق ؟ گفتا که: کودتا شد
گفتم: رقیب ؟ گفتا: بدبخت کله پا شد

گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟
گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى
گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز
گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز
گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده
گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده
گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟
گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟
گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش‏
گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره‏
گفتا: شده پرستار یا منشى اداره
گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم‏ها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
گفتا: پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى

گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى
گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى
گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره‏
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد
گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟

گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
گفتا که: ادکلن شد در شیشه ‏هاى رنگى‏
گفتم: سراغ دارى میخانه‏اى حسابى
گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى
 
ابزار ايجاد يک دولت استعماري ...

ابزار ايجاد يک دولت استعماري ...

اوريانا فالاچي در يک مصاحبه از وينستون چرچيل سوال مي کند :
آقاي نخست وزير ، شما چرا براي ايجاد يک دولت استعماري و دست نشانده به آنسوي اقيانوس هند مي رويد و دولت هند شرقي را بوجود مي آوريد ،
اما اين کاررا نمي توانيد در بيخ گوش خودتان يعني در ايرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستيز است انجام دهيد؟
وينستون چرچيل بعد از اندکي تامل پاسخ مي دهد:
براي انجام اين کار به دو ابزار مهم احتياج هست که اين دوابزار مهم را درايرلند دراختيار نداريم.
خبرنگار سوال مي کند اين دوابزار چيست؟
چرچيل در پاسخ مي گويد : اکثريت نادان و اقليت خائن ...
 

Similar threads

بالا