هر کی سوتی داده تعریف کنه!

monir arch

عضو جدید
دایی من تو مراسم عروسی و عذا همه چی و قاطی میکنه
یه بار وقتی از مراسم ختم برمیگشت به جای اینکه تسلیت بگه گفت ایشالا قسمت شمام بشه
تو عروسی دختر خالم به شوهر دخترخالم برگش گفت غم اخرتون باشه
 

monir arch

عضو جدید
وقتی 4سالم بود بابای بابام ازم پرسید بابا بزرگت(بابای مامان) چطوره؟
منم نه الدم نه سادم گفتم هیچی بابا بزرگ رئیس شده هر وقت غذا میارن اول اون میکشه بعد ما باید بکشیم:mad:مامانم هم که اونجا بود همه چیو شنید و یه بار واسه خنده جلو جم گف....
حالا بعد اینهمه سال هر وقت یه جا جم میشیم همه میگن اول رئیس بکشه بعد ما
منم کلی رنگم عوض میشه از خجالت
 

nilgoon13

عضو جدید
وای امروز من رفتم از عابربانک پول بگیرم وقتی پولم رو گرفتم یه کمری جلوم پارک بود من فکر کردم بابامه رفتم سوارش شدم...(آخه کپه ماشینه بابام بود)
وای یه دفعه دیدیم یه پسری همین طور داره نگام می کنه اینقدر خجالت کشیدم که نگو...
کلی هم ازش معذرت خواستم...
وقتی سوار ماشین بابام شدم کلی بابام بهم خندید...
 

s.khalighi

عضو جدید
وای امروز من رفتم از عابربانک پول بگیرم وقتی پولم رو گرفتم یه کمری جلوم پارک بود من فکر کردم بابامه رفتم سوارش شدم...(آخه کپه ماشینه بابام بود)
وای یه دفعه دیدیم یه پسری همین طور داره نگام می کنه اینقدر خجالت کشیدم که نگو...
کلی هم ازش معذرت خواستم...
وقتی سوار ماشین بابام شدم کلی بابام بهم خندید...

بابا مايه دار ... ;););)
 

hosein_t

عضو جدید
یه سوتی مزخرف :
زنگ زده بودم خونه دوستم دیدم داره خیلی لفظ قلم صحبت میکنه ! منم حوصله نداشتم یه تیکه +18 بهش انداختم و گفتم چرا اینطوری صحبت میکنی! پشت تلفن بهم گفت گوشی دستت تا نادر رو صداش کنم! . . . باباش بود!:eek:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
یه سوتی مزخرف :
زنگ زده بودم خونه دوستم دیدم داره خیلی لفظ قلم صحبت میکنه ! منم حوصله نداشتم یه تیکه +18 بهش انداختم و گفتم چرا اینطوری صحبت میکنی! پشت تلفن بهم گفت گوشی دستت تا نادر رو صداش کنم! . . . باباش بود!:eek:
چرا میزنی تو سره مال ؟! :دی
خوب بود که !
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
یه سوتی مزخرف :
زنگ زده بودم خونه دوستم دیدم داره خیلی لفظ قلم صحبت میکنه ! منم حوصله نداشتم یه تیکه +18 بهش انداختم و گفتم چرا اینطوری صحبت میکنی! پشت تلفن بهم گفت گوشی دستت تا نادر رو صداش کنم! . . . باباش بود!:eek:
آخی نازی:D...میتونم حدس بزنم که قیافه ت چه جوری شده بود و چه حسی داشتی اون لحظه:biggrin:
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
نه قیافم جوری شده بود و نه حسی داشتم اون لحظه!:smile: پیش اومد دیگه! چیکار کنم!!!
واقعا؟:surprised:یعنی تا این حد پیشرفت داشتی؟:eek:
بابا تبرییییییییییییییییییییییییییییک:D
 

paeeizan

اخراجی موقت
وای امروز من رفتم از عابربانک پول بگیرم وقتی پولم رو گرفتم یه کمری جلوم پارک بود من فکر کردم بابامه رفتم سوارش شدم...(آخه کپه ماشینه بابام بود)
وای یه دفعه دیدیم یه پسری همین طور داره نگام می کنه اینقدر خجالت کشیدم که نگو...
کلی هم ازش معذرت خواستم...
وقتی سوار ماشین بابام شدم کلی بابام بهم خندید...
.
.
.
.
مثلا میخاست بگه..ماشینمون کمریه.....مبارکت باشه گلم...ایشاله سهمیه بنزینش 2 برابر و چرخاش همیشه واستون بچرخه .
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
یه روز ترم اول که بودم توی محوطه ی یونی نشسته بودیم با بچز که دیدم دو تا از پسرهای کلاسمون که معروفند به چغندر دارند میان...منم با خیال مطمئن که هیچ آشنایی کنارمون نیست هی میگم که بابا این فلانی چقدر علافه و هی در حال متر کردن عرض و طول یونی هستش و ازین حرفها..اصلا هم توجه ندارم که دوستهام دارند برام چشم و برو میان که نگو...حالا من هی میگم،هی میگم...بعد کلی در افشانی پشت سرم رو که نگاه میکنم میبینم ببببببببببببببله دوسته جون جونیه اونها پشت سرم وایساده و همه رو شنیده و در حال ریسه رفتنه از خنده و منم اینجوری شدم:eek:...اونم نامردی نمیکنه و همون جلوی چشمم میره همه چی رو بهشون میگه:razz:خلاصه این شد که تا مدتی من و اون با هم کری داشتیم:D
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
یه روز یکی از مستاجرهامون زنگ میزنه خونه مون و همینکه میگه سلام منم به جای سلام میگم خیلی ممنون!!!!!!!!ووووووووی بیچاره یهو شوکه شد،بعدش دیگه نمیدونست چی بگه:d
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند روز پیش یه موضوعی پیش اومد. همسرم گفت: دیدی گفتم این موضوع این جوری که من می گم؟ تازه داداشم هم تایید می کنه. منم حسابی داشتم عصبانی می شدم. گفتم: خسته نباشید، به روباه می گن دنبت کیه، می گه شاهدم! همسر رو می گی این شگلی شد:surprised:
گفت عزیزم می دونم خسته ای برو استراحت کن.
 

hosein_t

عضو جدید
یبار با بچه ها توی سلف نشسته بودم واسم sms امد منم حواسم نبود گوشیم رو بر داشتم گفتم الو سلام بفرمایید بچه ها هم از خنده ترکیدند
از این اتفاقات در رابطه با آیفون خونه برا من زیاد اتفاق افتاده!:cry:
حالا تو بین دوستات ضایع شدی ولی من . . .! کل محله!:cry:
 

**mahsa**

کاربر بیش فعال


یه بار با دوستام رفته بودیم بیرون به من گیر دادن برو چیپس بخر (من همیشه به چیپس میگم چیسب)کلی با خودم تکرار کردم چیپس چیپس......آخر رفتم به مغازه دار گفتم 3تا چیسب بدین خلاصه همشون کلی بهم خندیدن:biggrin:
 

babi charlton

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه بار با دوستام رفته بودیم بیرون به من گیر دادن برو چیپس بخر (من همیشه به چیپس میگم چیسب)کلی با خودم تکرار کردم چیپس چیپس......آخر رفتم به مغازه دار گفتم 3تا چیسب بدین خلاصه همشون کلی بهم خندیدن:biggrin:
آقا یه بار یکی از آشناها اومده بود خونه مادربزرگم اینا ما هم اونجا بودیم.این گفت بیاین یه جوک تعریف کنم ما هم گفتیم خوب.شروع کرد...
یه روز به یه پسره میگن با چیسپ( تاکیدم میکرد چیسپ آقا ما هم خندمون گرفته بود به زور خودمونو نگه داشتیم)جمله بساز .بعد پسره بر میگرده میگه چیپسره خوبی.(تنها چیزی بین این دوتا کلمه نبود ربط بود)
آقا مارو میگی 10 نفر دراز شدیم رو زمین داریم از دل درد میمیریم.بنده خدا فک میکرد به جوک اون میخندیم.میگفت فکر نمیکردم اینقد باحال باشه هی ما هم بیشتر میخندیدیم:biggrin:
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
یه بار چند سال پیش با مامان رفته بودم برای خرید...میخواستیم بریم توی یه مغازه که درش شیشه ای بود...مامان نمیبینه درش بسته و با سر میره توی شیشه.......وای بساطی بود،عمرا نمیتونستم جلوی خنده م رو بگیریم یعنی همه حتی خوده مامان هم میخندید...
 

m00nlight

عضو جدید
یه بار چند سال پیش با مامان رفته بودم برای خرید...میخواستیم بریم توی یه مغازه که درش شیشه ای بود...مامان نمیبینه درش بسته و با سر میره توی شیشه.......وای بساطی بود،عمرا نمیتونستم جلوی خنده م رو بگیریم یعنی همه حتی خوده مامان هم میخندید...


بابا این که خوبه...رفتیم تویه فروشگاه بزرگ که تازه باز شده بود، رفتیم تو دیدیم یه پسره
فشلایز :cool:اومدوکلی گرم گرفتو.....پشت سرشم دیدیم که...بههههههههه پسر خاله قدیمی مامان که تا یه ماه پیش المان بود اومد و فهمیدیم اون پسره میشه بچه بزرگش....منم که اون موقع دختر دبیرستانی بودمو کلی رمانتیک ، داشتم ذوق مرگ میشدم خلاصه اخر بار با یه حالت پروانه ای باهاش خداحافظی کردم و خواستم مث فیلمایی که توشون عاشقا از هم جدا میشن تو لحظه اخر دوباره ببینمش:heart: ...رومو برگردوندم یه لبخند خیلی تابلو زدمو برگشتم که بیام بیرون حدود نیم متر در محاسبات فنیم اشتباه کردمو خوردم تو شیشه های مغازه:redface:
من اومدم بدو بدو سوار ماشین شدم اما همچنان شیشه های مغازه داشتن میلرزیدن!
 

mosleh.bargh

عضو جدید
يه دفعه يه رفيقمو از پشت سر با يه نفر ديگه اشتباه گرفته بودم از دور هي داد ميزدم هي جواب نميداد رفتم پشت سرش يه پس گردني زدم تو سرش وقتي برگشت از خجالت داشتم اب ميشدم تازه يارو ميگفت اگه دوست داري بيا لگد هم بزن ولي گاز نگير
 

hami_sani

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يه دفعه يه رفيقمو از پشت سر با يه نفر ديگه اشتباه گرفته بودم از دور هي داد ميزدم هي جواب نميداد رفتم پشت سرش يه پس گردني زدم تو سرش وقتي برگشت از خجالت داشتم اب ميشدم تازه يارو ميگفت اگه دوست داري بيا لگد هم بزن ولي گاز نگير[/
حالا میخاست واسه اینکه طبیعی جلوه کنه یکی دیگه هم میزدی!!!!!!!!:biggrin::biggrin::biggrin::DQUOTE]

بابا این که خوبه...رفتیم تویه فروشگاه بزرگ که تازه باز شده بود، رفتیم تو دیدیم یه پسره
فشلایز :cool:اومدوکلی گرم گرفتو.....پشت سرشم دیدیم که...بههههههههه پسر خاله قدیمی مامان که تا یه ماه پیش المان بود اومد و فهمیدیم اون پسره میشه بچه بزرگش....منم که اون موقع دختر دبیرستانی بودمو کلی رمانتیک ، داشتم ذوق مرگ میشدم خلاصه اخر بار با یه حالت پروانه ای باهاش خداحافظی کردم و خواستم مث فیلمایی که توشون عاشقا از هم جدا میشن تو لحظه اخر دوباره ببینمش:heart: ...رومو برگردوندم یه لبخند خیلی تابلو زدمو برگشتم که بیام بیرون حدود نیم متر در محاسبات فنیم اشتباه کردمو خوردم تو شیشه های مغازه:redface:
من اومدم بدو بدو سوار ماشین شدم اما همچنان شیشه های مغازه داشتن میلرزیدن!
مردم از خنده:D:D
 

mosleh.bargh

عضو جدید
پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟
مادرش گفت: چون من زن هستم.
پسر بچه گفت: من نمی‌فهمم.
مادر گفت: تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید.
بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بی‌دلیل گریه میکنند؟
پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند.
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمی‌دانست که چرا زنها بی‌دلیل گریه میکنند.
بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند.
او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟
خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه‌های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار تمام دنیا را به دوش بکشد.
و همچنین شانه‌هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد و من به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده‌اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.
به او توانایی نگهداری از خانواده‌اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی داده‌ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند.
به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی‌رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش میکند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند.
و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد.
او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد.
خدا گفت: می‌بینی پسرم، زیبایی یک زن در لباسهایی که می‌پوشد نیست. در ظاهر او نیست و در شیوه آرایش موهایش نیست و بلکه زیبایی یک زن در چشمهایش نهفته است.
زیرا چشمهای او دریچه
 

paeeizan

اخراجی موقت
من داشتم تو سالن دانشکده فنی راه میرفتم... بعد یه دختر هم از روبرو داشت میومد.... از قضا من بادختره شاخ به شاخ شدم..... هی من میرفتم اونور ان میومد جلوم....اون میرفت اون ور من میرفتم جلوش (خیلی اتفاقی - قاطی کره بودیم)...خلاصه با چندبار اینور اونو ...دوتامون زدیم زیرخنده ... ...و آخرش ازکنار هم رد شدیم ...
 

Nima_r

عضو جدید
یه روز یکی از مستاجرهامون زنگ میزنه خونه مون و همینکه میگه سلام منم به جای سلام میگم خیلی ممنون!!!!!!!!ووووووووی بیچاره یهو شوکه شد،بعدش دیگه نمیدونست چی بگه:d
بچه ها ميخوان بگن ما كلي مستاجر داريم
 

monir arch

عضو جدید
پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟

مادرش گفت: چون من زن هستم.
پسر بچه گفت: من نمی‌فهمم.
مادر گفت: تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید.
بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بی‌دلیل گریه میکنند؟
پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند.
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمی‌دانست که چرا زنها بی‌دلیل گریه میکنند.
بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند.
او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟
خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه‌های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار تمام دنیا را به دوش بکشد.
و همچنین شانه‌هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد و من به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده‌اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.
به او توانایی نگهداری از خانواده‌اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی داده‌ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند.
به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی‌رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش میکند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند.
و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد.
او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد.
خدا گفت: می‌بینی پسرم، زیبایی یک زن در لباسهایی که می‌پوشد نیست. در ظاهر او نیست و در شیوه آرایش موهایش نیست و بلکه زیبایی یک زن در چشمهایش نهفته است.

زیرا چشمهای او دریچه
خیلی قشنگ بود ولی جاش اینجاس یا تو تاپیک داستانای کوتاه و خواندنی؟:surprised:
حالا که گذاشتی بقیشم میذاشتی میخوندیم خوب!:razz:
 

Similar threads

بالا