بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

russell

مدیر بازنشسته
ددهه
به من چه من به تو گفتم که تو بیاری
:razz: خودت گفتی بیا یک چایی بخوریم !! فکر کردم برام میاری!!:D
ناراحت شدید ؟

من عذر میخواهم
سلام مقصود جان
چطوری ؟ چرا دلت پره !
ببین وحید و یه چند تا سیلی که بزنی سبک میشی ! تضمین شده است :D:D
سیلام عسیسم :w12:
 

رهایی و هجرت

عضو جدید
مرسی خیلی قشنگ بود
میتونی واسمون فال بگیری



زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا

زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم

زیبا ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی

آغاز کن مرا


اره میتونم.
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
مقصود بیا چندتا بزن تو صورت من تا خوب خالی بشی
فانوس عزیزم ما کی باشیم که بخوایم به شما جسارت بکنیم ما مخلص شما هم هستیم
خالی شدیم دیگه نیازی نیست الان تو یه اهنگ بیا من رقص اذری میام
:biggrin:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا

زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم

زیبا ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی

آغاز کن مرا


اره میتونم.
ممنون عالی بود :heart::gol:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستایی که اومدن و من اگه از قلم می اندازم ببخشن به بزرگیشون ..

راسل جون ...:gol:
رها خانوم...:gol:
کاغذ رنگی عزیز ..:gol:
هجرت عزیز ..:gol:

داداش بزرگه ..:gol:
آقا ساسان...:gol:


 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چای که ندادی آقا مقصود .. یادت باشه ..:razz:

ولی داستان میگم براتون ...

« يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش ميرفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاس‌ها سه تا پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالي كه بلند، بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي را كه در خيابان افتاده بود شوت مي‌كردند و سر و صداي عجيبي راه انداختند. اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند.
روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين كه مي‌بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همين كار را مي‌كردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزي 1000 تومن به هر كدام از شما مي دهم كه بياييد اينجا، و همين كارها را بكنيد.»
بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي‌تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالي نداره؟»

بچه ها گفتند: « 100 تومن؟ اگه فكر مي‌كني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت كنيم، كور خوندي. ما نيستيم.»
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد.

شما چه تفسير مديريتي يا سازماني از اين حكايت داريد؟»
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستایی که اومدن و من اگه از قلم می اندازم ببخشن به بزرگیشون ..

راسل جون ...:gol:
رها خانوم...:gol:
کاغذ رنگی عزیز ..:gol:
هجرت عزیز ..:gol:

داداش بزرگه ..:gol:
آقا ساسان...:gol:



من چی پس.؟؟
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستایی که اومدن و من اگه از قلم می اندازم ببخشن به بزرگیشون ..

راسل جون ...:gol:
رها خانوم...:gol:
کاغذ رنگی عزیز ..:gol:
هجرت عزیز ..:gol:

داداش بزرگه ..:gol:
آقا ساسان...:gol:



سلام بارون آرامش:gol:

ماشالله امشب یکی از اون معدود شبایی که اینجا خیلی شلوغه
من خودمم یادم رفت که کیا امشب هستند و کیا نیستند
به هر حال سلام به همه اونایی که امشب اینجان:gol:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
گذشت زمان بر آن ها که منتظر می مانند بسیار کند،
بر آن ها که می هراسند بسیار تند،
بر آن ها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی،
و بر آن ها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است.

اما، برآن ها که عشق می ورزند،
زمان را آغاز و پایانی نیست.

 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ها
میخوام خونه وسازم
خب بده من ميسازم برات:)
اگه شما خونه بسازي اون وقت منم بايد برم كارا كامپيوترا رو انجام بدم:D
خوفم..بعد از مدتهاااااااا..اومدم کرسی..بیشتر بچه ها هستن..عجب شانسی دار من..



اره جاي ارامشم خالي تا جنگ شروع كنه:D
منم سلام

دلم یه داستان خوب میخاد .....دارید؟؟؟
سلام ب
بفرما منتظريم;)
سلام به همه دوستایی که اومدن و من اگه از قلم می اندازم ببخشن به بزرگیشون ..

راسل جون ...:gol:
رها خانوم...:gol:
کاغذ رنگی عزیز ..:gol:
هجرت عزیز ..:gol:

داداش بزرگه ..:gol:
آقا ساسان...:gol:


سلام بر ابجي باران گل
خوبي؟
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستایی که اومدن و من اگه از قلم می اندازم ببخشن به بزرگیشون ..

راسل جون ...:gol:
رها خانوم...:gol:
کاغذ رنگی عزیز ..:gol:
هجرت عزیز ..:gol:

داداش بزرگه ..:gol:
آقا ساسان...:gol:


کاغذرنگی برق خونشون رفته ..... بازم میادش........
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
« : ژانویه 05, 2009, 09:46:32 »

یک مرد جوان درجلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها رادر زندگیشان هدایت کرده است.
حدودساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت میکند. همانطور که در ماشین نشسته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع توباشم."
همانطوری که درخیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی میکند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خودرا تکان داده و می گوید: " آیا خداتو هستی؟ " چون که جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوانبه یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.
او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را میخرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چون که بهرحال او میتوانست ازشیریکه خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را ردمی کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم.
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند وبیشتر چراقهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
او دوباره حسی داشت که می گفت: شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان بهخانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. او در ماشین را باز کرد وروی صندلی نشست.
خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی می شوند و بعد من مثل احمقها به نظر میرسم بالاخره او در اتومبیل را باز کرد و گفت: باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرما و از عرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: کیه؟ چی می خواهی؟ و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: چی می خواهی؟ فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: براتون شیر آوردم. آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازی ربود.
مرد درحالی که هنوز گریه می کرد گفت: ما دعا کرده بودیم چون که این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شمافرشته نیستید؟مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را دردست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین درحالی که اشک ازچشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاهاجواب می دهد.
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده ازما می خواهد که اگر مامطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرد.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
 

رهایی و هجرت

عضو جدید
مهربانی را بیاموزیم

مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
آشناتر شد
سایبان از بید مجنون٬
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد

مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران٬یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی

می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی
با نفس های نگاهی
می شود سرشار از رازی بهاری شد

جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت

جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم!؟

می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی است
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آمیخت
می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
می شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می شود روییدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم

جای من خالی است
جای من در میز سوم٬در کنار پنجره خالی است
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب ها
جای من در چشم های دختر خورشید
جای من در لحظه های ناب
جای من در نمره های بیست
جای من در زندگی خالی است

می شود برگشت
اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می شود پرسید
چشم ها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهرباني را بياموزيم
من به تک تک دوستان عزیز سلام میکنم
راستی دوستان این ادرس وبلاگم چند ماهی میشه ساختم.
www.salammohajer.blogfa.com
هر کی قابل دونست سری بزنه.خوشحال میشم.
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد


زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی

آغاز کن مرا

دست درد نکنه..خیلی زیبا بود..:w17:
 

Similar threads

بالا