بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلیقه!!!وااااای!!چرا این پسراانقدر تو دیکته مشکل دارن هان؟

چون اکثرا مشکلشون ریشه در سال اول و دوم ابتدایی داره... :redface:
که معلمشون خانومه :D(شوخی, من که هنوز معلمم رو دوست دارم و بیاد شون هستم)
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
دیر ادیتش کردی، من دیگه یه نقل قول گرفته بودم ... :D
بعد به پسرا میگه چقدر اشتباه تایپی دارن، تو که خودت خدای اشتباهی ... :D
اشتباه تایپی با اشتباه غلط املایی فرق داره!!انجا تاریکه نمی تونم دگمه ها رو خوب پیدا کنم.شونه ی کمبود نوره!!!.ولی وقتی ق با غ یا ص با س اشتباه میشه نشانه ی چیز دیگه ایه:thumbsup2:
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب امشب خيلي خوابم مياد......اين كرسي رو روشن مي كنم همين جا مي خوابم:d


پ.ن: لطفاً كسي مزاحم نشه:d
اين مكان تسخير شدست:d
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
من شاه کلید دارم ( سازمان تازه بهم داده )( اشانتیون تراکتور بود :دی )
مرسی خوبم
( جدید 3 ) تشخیص هویت (+I+) ____ ؟؟؟
با تراكتور كليدم ميدن؟:surprised:
چه جالب:d
حالا ديگه كليد كجا رو داري؟ اعتراف كن:w02:
انگار به موقع رسیدم هنوز کسی قصه نگفته.
سلام
اولين قصه رو خودت استارت بزن:w27:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام محمد صادق جان عزیز دله بابا خوبی ؟
سلام ندا جان چطوری ؟
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دسیسه کبوترها ...

دسیسه کبوترها ...

در یک باغ وحش فیلی به خوشی زندگی می کند. گروهی از کبوترها هم بدون توجه به او در نزدیکی او برای خودشان لانه ساخته بودند. چون اگر تنها قسمت کوچکی از غذاهای زیادی را که بازدید کننده های باغ وحش برای فیل پرت می کردند، کش می رفتند، برای یک هفته شان کافی بود.

زندگی کبوترها به دلیل وجود همین فیل، بسیار راحت و خوش می گذشت. اما آنها همچنان از روزمرگی شان ناراضی بودند و دنبال معنی زندگی می گشتند. هر روز از صبح تا شب سرگرم گپ زدن بودند تا این که روزی موضوع صحبت شان به فیل، همسایه گنده شان رسید.

یکی از کبوترها فریاد زد: "فیل؟ واقعا از او بدم می آید!"

به دنبال او یکی دیگر از کبوترها داد زد که "کاملا درست است، به نظر این چاقالوی مغرور ما کبوترها اصلا چیزی نیستیم"

به زودی همه کبوترها شروع به شکایت کردند. همه می دانستند این گله ها از احساس بدی است که به خاطر کش رفتن از غذای فیل ناشی می شود اما هیچ کدامشان به این واقعیت اعتراف نکرد.

یک کبوتر بی حوصله پیشنهاد کرد که "جمع می شویم و ناگهان به او حمله می کنیم. چطوره؟"

اما پیشنهادش با مخالفت بقیه رو به رو شد. گفتند: "برپایی جنگ کار احمقانه ای است. حتما چاره های دیگری هم هست."

در روزهای بعد، کبوترها مشغول دسیسه چینی علیه فیل شدند تا این که روزی یکی از آنها به نمایندگی از بقیه پیش فیل رفت و از فیل پرسید: "آقای فیل، شما سلطان حیوانات هستید، نه؟"

فیل جواب داد: "اختیار دارید، ممنونم".

"پس از این که به نگهداری و پرورش توسط آدم ها راضی شده ای شرمنده نیستی؟"

فیل فکری کرد و گفت: "آه، قبلا به این موضوع اصلا فکر نکرده بودم".

نماینده کبوترها فریاد زد: "پس بیدار شوید! شما که بزرگ تر و قوی تر از آدم ها هستید، باید با این دماغ درازتان آدم ها را سر جایشان بنشانید!"

نقشه کبوترها از این حرف ها این بود که فیل را ترغیب کنند تا با آدم ها مقابله کند و چون می دانستند فیل پیروز نخواهد شد و آدم ها به سختی او را ادب خواهند کرد، فکر می کردند که فیل با این کار سرشکسته می شود و دیگر برایشان مغرور جلوه نخواهد کرد.

اما بر خلاف تصور کبوترها که فکر می کردند همسایه شان فیل سر به راهی است، از باغ وحش فرار کرد و با تن گنده و دماغ درازش در خیابان های شهر شروع به ویران کردن همه چیز نمود تا این که پلیس مجبور شد با تفنگ او را از پا در آورد و همه چیز را تمام کند.

بله. به این ترتیب حس خفت کبوترها هم تمام شد، اما چند روز بعد، بازدید کنندگان باغ وحش کبوترها را دیدند که در گوشه ای از گرسنگی مرده بودند.


نتيجه ى اخلاقى:
یاسمن خانوم، وقتى آدم خوشى زير دلش مى زند همين مى شود که بر سر اين کبوترها آمد! :D
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک باغ وحش فیلی به خوشی زندگی می کند. گروهی از کبوترها هم بدون توجه به او در نزدیکی او برای خودشان لانه ساخته بودند. چون اگر تنها قسمت کوچکی از غذاهای زیادی را که بازدید کننده های باغ وحش برای فیل پرت می کردند، کش می رفتند، برای یک هفته شان کافی بود.

زندگی کبوترها به دلیل وجود همین فیل، بسیار راحت و خوش می گذشت. اما آنها همچنان از روزمرگی شان ناراضی بودند و دنبال معنی زندگی می گشتند. هر روز از صبح تا شب سرگرم گپ زدن بودند تا این که روزی موضوع صحبت شان به فیل، همسایه گنده شان رسید.

یکی از کبوترها فریاد زد: "فیل؟ واقعا از او بدم می آید!"

به دنبال او یکی دیگر از کبوترها داد زد که "کاملا درست است، به نظر این چاقالوی مغرور ما کبوترها اصلا چیزی نیستیم"

به زودی همه کبوترها شروع به شکایت کردند. همه می دانستند این گله ها از احساس بدی است که به خاطر کش رفتن از غذای فیل ناشی می شود اما هیچ کدامشان به این واقعیت اعتراف نکرد.

یک کبوتر بی حوصله پیشنهاد کرد که "جمع می شویم و ناگهان به او حمله می کنیم. چطوره؟"

اما پیشنهادش با مخالفت بقیه رو به رو شد. گفتند: "برپایی جنگ کار احمقانه ای است. حتما چاره های دیگری هم هست."

در روزهای بعد، کبوترها مشغول دسیسه چینی علیه فیل شدند تا این که روزی یکی از آنها به نمایندگی از بقیه پیش فیل رفت و از فیل پرسید: "آقای فیل، شما سلطان حیوانات هستید، نه؟"

فیل جواب داد: "اختیار دارید، ممنونم".

"پس از این که به نگهداری و پرورش توسط آدم ها راضی شده ای شرمنده نیستی؟"

فیل فکری کرد و گفت: "آه، قبلا به این موضوع اصلا فکر نکرده بودم".

نماینده کبوترها فریاد زد: "پس بیدار شوید! شما که بزرگ تر و قوی تر از آدم ها هستید، باید با این دماغ درازتان آدم ها را سر جایشان بنشانید!"

نقشه کبوترها از این حرف ها این بود که فیل را ترغیب کنند تا با آدم ها مقابله کند و چون می دانستند فیل پیروز نخواهد شد و آدم ها به سختی او را ادب خواهند کرد، فکر می کردند که فیل با این کار سرشکسته می شود و دیگر برایشان مغرور جلوه نخواهد کرد.

اما بر خلاف تصور کبوترها که فکر می کردند همسایه شان فیل سر به راهی است، از باغ وحش فرار کرد و با تن گنده و دماغ درازش در خیابان های شهر شروع به ویران کردن همه چیز نمود تا این که پلیس مجبور شد با تفنگ او را از پا در آورد و همه چیز را تمام کند.

بله. به این ترتیب حس خفت کبوترها هم تمام شد، اما چند روز بعد، بازدید کنندگان باغ وحش کبوترها را دیدند که در گوشه ای از گرسنگی مرده بودند.


نتيجه ى اخلاقى:
یاسمن خانوم، وقتى آدم خوشى زير دلش مى زند همين مى شود که بر سر اين کبوترها آمد! :D
خب حالا چرا به من خطاب ميكني؟:w02:
:w30:

شکر


بچه ها من برم بخوابم شبه همگی خوش
مسواک فراموش نشه :tooth:
برو منم ديگه بايد كم كم برم چشام داره بسته مي شه........ولي تا خون در رگ ماست.........:d






راستي امروز ميان ترممو كاملاً خوب دادم:thumbsup2:
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همگيه دوستان خواب و بيدار
و يك سلام مخصوص به داداش محمد صادق.......خوبي داداش؟؟
بقيه همگي خوبين؟
چه خبرا؟؟؟؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب حالا چرا به من خطاب ميكني؟:w02:

برو منم ديگه بايد كم كم برم چشام داره بسته مي شه........ولي تا خون در رگ ماست.........:d






راستي امروز ميان ترممو كاملاً خوب دادم:thumbsup2:
خب که به خودت بیای دیگه ... :D
جدی؟ به سلامتی، امتحان چی بود حالا؟ میان ترم جادوی سیاه بود؟ تونستی انجامش بدی راحت؟ راستی هری پاتر چیکار کرد؟ خوب امتحان داد؟ :D
 
  • Like
واکنش ها: pme

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا پس همه ساکتن؟ ...
نکنه کسی نیست؟
تو چرتيم:d
سلام به همگيه دوستان خواب و بيدار
و يك سلام مخصوص به داداش محمد صادق.......خوبي داداش؟؟
بقيه همگي خوبين؟
چه خبرا؟؟؟؟
سلام
خوش اومدي:gol:
خبري نيست جز اينكه كبوترا و فيله مردن:crying2:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همگيه دوستان خواب و بيدار
و يك سلام مخصوص به داداش محمد صادق.......خوبي داداش؟؟
بقيه همگي خوبين؟
چه خبرا؟؟؟؟

چرا داداشي من هستم
براي من غصه بگو:gol::gol::gol:

سلام آبجی منصوره ی عزیز ...
لطفا مخصوصش با قارچ و پنیر باشه اگه میشه ... :D
مرسی، مرسی، شما خوبی؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
روغن ريخته را نذر امامزاده كرده ...

روغن ريخته را نذر امامزاده كرده ...

يكي‌بود، يكي‌نبود. در يكي‌ از روستاها مرد ثروتمندي‌ (به نام یاسمن، که خودشو با جادوگری شبیه به یه مرد کرده بود) :D زندگي‌ مي‌كرد. او با اين‌كه‌ مال‌ و دارايي‌ زيادي‌ داشت، خيلي‌ خسيس‌ بود. در آن‌ روستا امامزاده‌اي‌ هم‌ بود كه‌ سال‌هاي‌ سال‌ پيش‌ از آن‌ ساخته‌ شده‌ بود و كم‌كم‌ داشت‌ خراب‌ مي‌شد. سقف‌ امامزاده‌ ترك‌ برداشته‌ بود، ديوارهايش‌ نم‌ كشيده‌ بود و... مردم‌ به‌ امامزاده‌ي‌ روستايشان‌ علاقه‌ و عقيده‌ي‌ زيادي‌ داشتند. شب‌هاي‌ جمعه‌ در امامزاده‌ جمع‌ مي‌شدند، دعا مي‌خواندند، عبادت‌ مي‌كردند و براي‌ شادي‌ روح‌ نزديكانشان‌ نان‌ و خرما پخش‌ مي‌كردند و آش‌ نذري‌ خيرات‌ مي‌دادند. يكي‌ از ريش‌سفيدهاي‌ روستا، به‌ فكر تعمير امامزاده‌ افتاد. فكرش‌ را با روستاييان‌ در ميان‌ گذاشت‌ و قرار شد هر كس‌ در حد توانش‌ كمك‌ كند تا ساختمان‌ امامزاده‌ را بازسازي‌ كنند. آن‌ كه‌ داشت، پول‌ داد. آن‌كه‌ نداشت، گندم‌ و نخود و ل وبيا و چيزهاي‌ ديگر داد. آن‌ كسي‌ هم‌ كه‌ واقعاً چيزي‌ نداشت‌ و دستش‌ به‌ دهانش‌ نمي‌رسيد، قول‌ داد كه‌ بعضي‌ از روزها به‌ امامزاده‌ برود و براي‌ بازسازي‌ آن‌ كارگري‌ كند. همه‌ بزرگ‌ و كوچك‌ دست‌ به‌ كار شدند تا هرچه‌ زودتر ساختمان‌ امامزاده‌ را بازسازي‌ كنند. تنها كسي‌ كه‌ نه‌ پول‌ داد، نه‌ جنس‌ داد و نه‌ حاضر به‌ كار شد، همان‌ مرد ثروتمند خسيس‌ بود. يك‌روز ريش‌سفيد ده‌ سراغ‌ مرد ثروتمند رفت‌ و گفت: "همه‌ براي‌ بازسازي‌ امامزاده‌ كمك‌ كرده‌اند. تو كه‌ ماشاءالله‌ وضع‌ مالي‌ات‌ از همه‌ بهتر است، بهتر است‌ چيزي‌ نذر كني‌ و براي‌ كمك‌ بدهي؟" مرد ثروتمند كمي‌ فكر كرد و گفت: "من‌ هم‌ چيزي‌ خواهم‌ داد، گندمي‌ نخودي‌ چيزي‌ خواهم‌ داد تا به‌ شهر ببريد و بفروشيد و خرج‌ امامزاده‌ كنيد." مرد ريش‌سفيد تشكر كرد و رفت‌ دنبال‌ كارش. چندروز گذشت. كار بازسازي‌ امامزاده‌ با كمك‌ اهالي‌ روستا پيش‌ مي‌رفت، اما از كمك‌ مرد ثروتمند خبري‌ نبود. تا اين‌كه‌ يك‌ روز مرد ثروتمند تصميم‌ گرفت‌ به‌ شهر برود. او روغن‌ زيادي‌ از شير گاو و گوسفندهايش‌ تهيه‌ كرده‌ بود. روغن‌ را توي‌ ظرف‌ بزرگي‌ ريخت‌ و بار الاغش‌ كرد تا به‌ شهر ببرد و بفروشد. سر راه، گذارش‌ به‌ كنار امامزاده‌ افتاد. از قضاي‌ روزگار پاي‌ الاغش‌ لغزيد و به‌ زمين‌ خورد. ظرف‌ روغن‌ هم‌ از روي‌ الاغ‌ افتاد و به‌ زمين‌ ريخت. مرد ثروتمند از اين‌ كه‌ روغن‌ گرانبها و ارزشمندش‌ روي‌ زمين‌ ريخت‌ خيلي‌ ناراحت‌ شد. هرچه‌ بد و بيراه‌ داشت، نثار الاغ‌ بيچاره‌ كرد. فوري‌ روي‌ زمين‌ نشست‌ و مشغول‌ جمع‌آوري‌ روغن‌ ريخته‌ شد. تا آن‌جايي‌ كه‌ مي‌توانست‌ روغن‌ خاك‌آلوده‌ را با دست‌ جمع‌ كرد و توي‌ ظرف‌ روغن‌ ريخت. اما روغن‌ جامد نبود. چيزي‌ نبود كه‌ بشود همه‌ي‌ روغن‌هاي‌ ريخته‌ را از روي‌ خاك‌ جمع‌ كرد. مرد ثروتمند ديگر نمي‌توانست‌ به‌ شهر برود. بايد به‌ خانه‌ برمي‌گشت‌ تا روغن‌ آلوده‌ را دوباره‌ گرم‌ كند، خاك‌هاي‌ مخلوط‌ شده‌ با روغن‌ را از روغن‌ جدا كند، روغن‌ را صاف‌ كند و دوباره‌ به‌ شهر برود و بفروشد. با اين‌ حساب، هم‌ مقداري‌ از روغنش‌ را از دست‌ داده‌ بود، هم‌ كلي‌ كار برايش‌ جور شده‌ بود. مرد ثروتمند كنار روغن‌ بر خاك‌ ريخته‌ ايستاده‌ بود. هم‌ عصباني‌ بود و هم‌ غصه‌ مي‌خورد. كارد مي‌زدي‌ خونش‌ درنمي‌آمد. ريش‌سفيد روستا كه‌ از دور شاهد گرفتاري‌ مرد ثروتمند بود، با صداي‌ بلند به‌ او سلام‌ داد. ريش‌سفيد با ديگران‌ مشغول‌ بازسازي‌ امامزاده‌ بود و از آن‌ دور نمي‌توانست‌ بفهمد كه‌ واقعاً چه‌ بلايي‌ سر مرد خسيس‌ ثروتمند آمده‌ است. فقط‌ مي‌دانست كه‌ الاغش‌ رم‌ كرده‌ و بارش‌ را به‌ زمين‌ انداخته‌ است. ريش‌سفيد بعد از سلام‌ گفت: "اوقور بخير، مثل‌ اين‌كه‌ داري‌ به‌ شهر مي‌روي؟" مرد ثروتمند گفت: "بله، داشتم‌ به‌ شهر مي‌رفتم. اما حالا بايد برگردم." ريش‌سفيد، بي‌خبر از ماجرا گفت: "ان شاءالله‌ از شهر كه‌ برگشتي، كمكي‌ هم‌ به‌ ساختمان‌ امامزاده‌ بكن." ناگهان‌ فكري‌ شيطاني‌ به‌ مغز مرد ثروتمند خسيس‌ راه‌ پيدا كرد و با صداي‌ بلند به‌ ريش‌سفيد گفت: "بيا پايين! بيا همين‌ الان‌ كمك‌ مرا بگير و ببر." كساني‌كه‌ مشغول‌ كار ساختمان‌ امامزاده‌ بودند، خوشحال‌ شدند كه‌ مرد خسيس‌ هم‌ حاضر شده‌ كمك‌ كند. ريش‌سفيد با عجله‌ خودش‌ را به‌ مرد ثروتمند رساند و گفت: "دستت‌ درد نكند. حالا چه‌ چيزي‌ براي‌ كمك‌ مي‌خواهي‌ بدهي؟" مرد ثروتمند گفت: "اين‌ روغني‌ را كه‌ روي‌ خاك‌ ريخته‌ جمع‌ كن‌ و صاف‌ كن‌ و ببر بفروش. با پولش‌ هم‌ امامزاده‌ را بساز." مرد ريش‌سفيد خيلي‌ ناراحت‌ شد و گفت: "خودت‌ جمع‌ كني‌ بهتر است. روغن‌ ريخته‌ را نذر امامزاده‌ مي‌كني؟" از آن‌ به‌ بعد، كسي‌ كه‌ مال‌ بي‌ارزش‌ و به به‌درد نخوري‌ را هديه‌ كند، گفته‌ مي‌شود كه: "روغن‌ ريخته‌ را نذر امامزاده‌ كرده‌است ."
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب که به خودت بیای دیگه ... :D
جدی؟ به سلامتی، امتحان چی بود حالا؟ میان ترم جادوی سیاه بود؟ تونستی انجامش بدی راحت؟ راستی هری پاتر چیکار کرد؟ خوب امتحان داد؟ :D
يعني الان خوشي زده زير دلمو؟:surprised:
واضحتر توضيح بده من نيمه آگاهم:d به عبارتي خمارم:d
رياضي 2! ديشب حواست نبود منو حميد گفتيم امتحان داديم؟:w02:
من يه فصلم اضافه تر خونده بودم:thumbsup2:
هري پاتر نداريم تو كلاسمون:d
اون ترم پيش برداشت
 
آخرین ویرایش:

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام آبجی منصوره ی عزیز ...
لطفا مخصوصش با قارچ و پنیر باشه اگه میشه ... :D
مرسی، مرسی، شما خوبی؟


اخ اخ داداش دير گفتي قارچ و پنيرمون تموم شده فقط سبزيجات مونده
مي خوري همون رو برات بگيرم؟؟؟
منم خوفم
چه خبرا؟؟
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
يكي‌بود، يكي‌نبود. در يكي‌ از روستاها مرد ثروتمندي‌ (به نام یاسمن، که خودشو با جادوگری شبیه به یه مرد کرده بود) :D زندگي‌ مي‌كرد. او با اين‌كه‌ مال‌ و دارايي‌ زيادي‌ داشت، خيلي‌ خسيس‌ بود. در آن‌ روستا امامزاده‌اي‌ هم‌ بود كه‌ سال‌هاي‌ سال‌ پيش‌ از آن‌ ساخته‌ شده‌ بود و كم‌كم‌ داشت‌ خراب‌ مي‌شد. سقف‌ امامزاده‌ ترك‌ برداشته‌ بود، ديوارهايش‌ نم‌ كشيده‌ بود و... مردم‌ به‌ امامزاده‌ي‌ روستايشان‌ علاقه‌ و عقيده‌ي‌ زيادي‌ داشتند. شب‌هاي‌ جمعه‌ در امامزاده‌ جمع‌ مي‌شدند، دعا مي‌خواندند، عبادت‌ مي‌كردند و براي‌ شادي‌ روح‌ نزديكانشان‌ نان‌ و خرما پخش‌ مي‌كردند و آش‌ نذري‌ خيرات‌ مي‌دادند. يكي‌ از ريش‌سفيدهاي‌ روستا، به‌ فكر تعمير امامزاده‌ افتاد. فكرش‌ را با روستاييان‌ در ميان‌ گذاشت‌ و قرار شد هر كس‌ در حد توانش‌ كمك‌ كند تا ساختمان‌ امامزاده‌ را بازسازي‌ كنند. آن‌ كه‌ داشت، پول‌ داد. آن‌كه‌ نداشت، گندم‌ و نخود و ل وبيا و چيزهاي‌ ديگر داد. آن‌ كسي‌ هم‌ كه‌ واقعاً چيزي‌ نداشت‌ و دستش‌ به‌ دهانش‌ نمي‌رسيد، قول‌ داد كه‌ بعضي‌ از روزها به‌ امامزاده‌ برود و براي‌ بازسازي‌ آن‌ كارگري‌ كند. همه‌ بزرگ‌ و كوچك‌ دست‌ به‌ كار شدند تا هرچه‌ زودتر ساختمان‌ امامزاده‌ را بازسازي‌ كنند. تنها كسي‌ كه‌ نه‌ پول‌ داد، نه‌ جنس‌ داد و نه‌ حاضر به‌ كار شد، همان‌ مرد ثروتمند خسيس‌ بود. يك‌روز ريش‌سفيد ده‌ سراغ‌ مرد ثروتمند رفت‌ و گفت: "همه‌ براي‌ بازسازي‌ امامزاده‌ كمك‌ كرده‌اند. تو كه‌ ماشاءالله‌ وضع‌ مالي‌ات‌ از همه‌ بهتر است، بهتر است‌ چيزي‌ نذر كني‌ و براي‌ كمك‌ بدهي؟" مرد ثروتمند كمي‌ فكر كرد و گفت: "من‌ هم‌ چيزي‌ خواهم‌ داد، گندمي‌ نخودي‌ چيزي‌ خواهم‌ داد تا به‌ شهر ببريد و بفروشيد و خرج‌ امامزاده‌ كنيد." مرد ريش‌سفيد تشكر كرد و رفت‌ دنبال‌ كارش. چندروز گذشت. كار بازسازي‌ امامزاده‌ با كمك‌ اهالي‌ روستا پيش‌ مي‌رفت، اما از كمك‌ مرد ثروتمند خبري‌ نبود. تا اين‌كه‌ يك‌ روز مرد ثروتمند تصميم‌ گرفت‌ به‌ شهر برود. او روغن‌ زيادي‌ از شير گاو و گوسفندهايش‌ تهيه‌ كرده‌ بود. روغن‌ را توي‌ ظرف‌ بزرگي‌ ريخت‌ و بار الاغش‌ كرد تا به‌ شهر ببرد و بفروشد. سر راه، گذارش‌ به‌ كنار امامزاده‌ افتاد. از قضاي‌ روزگار پاي‌ الاغش‌ لغزيد و به‌ زمين‌ خورد. ظرف‌ روغن‌ هم‌ از روي‌ الاغ‌ افتاد و به‌ زمين‌ ريخت. مرد ثروتمند از اين‌ كه‌ روغن‌ گرانبها و ارزشمندش‌ روي‌ زمين‌ ريخت‌ خيلي‌ ناراحت‌ شد. هرچه‌ بد و بيراه‌ داشت، نثار الاغ‌ بيچاره‌ كرد. فوري‌ روي‌ زمين‌ نشست‌ و مشغول‌ جمع‌آوري‌ روغن‌ ريخته‌ شد. تا آن‌جايي‌ كه‌ مي‌توانست‌ روغن‌ خاك‌آلوده‌ را با دست‌ جمع‌ كرد و توي‌ ظرف‌ روغن‌ ريخت. اما روغن‌ جامد نبود. چيزي‌ نبود كه‌ بشود همه‌ي‌ روغن‌هاي‌ ريخته‌ را از روي‌ خاك‌ جمع‌ كرد. مرد ثروتمند ديگر نمي‌توانست‌ به‌ شهر برود. بايد به‌ خانه‌ برمي‌گشت‌ تا روغن‌ آلوده‌ را دوباره‌ گرم‌ كند، خاك‌هاي‌ مخلوط‌ شده‌ با روغن‌ را از روغن‌ جدا كند، روغن‌ را صاف‌ كند و دوباره‌ به‌ شهر برود و بفروشد. با اين‌ حساب، هم‌ مقداري‌ از روغنش‌ را از دست‌ داده‌ بود، هم‌ كلي‌ كار برايش‌ جور شده‌ بود. مرد ثروتمند كنار روغن‌ بر خاك‌ ريخته‌ ايستاده‌ بود. هم‌ عصباني‌ بود و هم‌ غصه‌ مي‌خورد. كارد مي‌زدي‌ خونش‌ درنمي‌آمد. ريش‌سفيد روستا كه‌ از دور شاهد گرفتاري‌ مرد ثروتمند بود، با صداي‌ بلند به‌ او سلام‌ داد. ريش‌سفيد با ديگران‌ مشغول‌ بازسازي‌ امامزاده‌ بود و از آن‌ دور نمي‌توانست‌ بفهمد كه‌ واقعاً چه‌ بلايي‌ سر مرد خسيس‌ ثروتمند آمده‌ است. فقط‌ مي‌دانست كه‌ الاغش‌ رم‌ كرده‌ و بارش‌ را به‌ زمين‌ انداخته‌ است. ريش‌سفيد بعد از سلام‌ گفت: "اوقور بخير، مثل‌ اين‌كه‌ داري‌ به‌ شهر مي‌روي؟" مرد ثروتمند گفت: "بله، داشتم‌ به‌ شهر مي‌رفتم. اما حالا بايد برگردم." ريش‌سفيد، بي‌خبر از ماجرا گفت: "ان شاءالله‌ از شهر كه‌ برگشتي، كمكي‌ هم‌ به‌ ساختمان‌ امامزاده‌ بكن." ناگهان‌ فكري‌ شيطاني‌ به‌ مغز مرد ثروتمند خسيس‌ راه‌ پيدا كرد و با صداي‌ بلند به‌ ريش‌سفيد گفت: "بيا پايين! بيا همين‌ الان‌ كمك‌ مرا بگير و ببر." كساني‌كه‌ مشغول‌ كار ساختمان‌ امامزاده‌ بودند، خوشحال‌ شدند كه‌ مرد خسيس‌ هم‌ حاضر شده‌ كمك‌ كند. ريش‌سفيد با عجله‌ خودش‌ را به‌ مرد ثروتمند رساند و گفت: "دستت‌ درد نكند. حالا چه‌ چيزي‌ براي‌ كمك‌ مي‌خواهي‌ بدهي؟" مرد ثروتمند گفت: "اين‌ روغني‌ را كه‌ روي‌ خاك‌ ريخته‌ جمع‌ كن‌ و صاف‌ كن‌ و ببر بفروش. با پولش‌ هم‌ امامزاده‌ را بساز." مرد ريش‌سفيد خيلي‌ ناراحت‌ شد و گفت: "خودت‌ جمع‌ كني‌ بهتر است. روغن‌ ريخته‌ را نذر امامزاده‌ مي‌كني؟" از آن‌ به‌ بعد، كسي‌ كه‌ مال‌ بي‌ارزش‌ و به به‌درد نخوري‌ را هديه‌ كند، گفته‌ مي‌شود كه: "روغن‌ ريخته‌ را نذر امامزاده‌ كرده‌است ."
به به مي بينم كه من اينو باب كردم و خودم خبر نداشتم:d
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
يعني الان خوشي زده زير دلمو؟:surprised:
واضحتر توضيح بده من نيمه آگاهم:d به عبارتي خمارم:d
رياضي 2! ديشب حواست نبد منو حميد گفتيم امتحان داديم؟:w02:
من يه فصلم اضافه تر خونده بودم:thumbsup2:
هري پاتر نداريم تو كلاسمون:d
او ترم پيش برداشت
آره خب، خودت بشین حساب کن، اون همه پولو با جادوگری بدست میاری، خونتم که با جادو تبدیل به قصر کردی، لب ساحل و دریا هم که هستی، دیگه چی میخوای؟ :D
به سلامتی، ایشالا که همیشه موفق باشی ...

اخ اخ داداش دير گفتي قارچ و پنيرمون تموم شده فقط سبزيجات مونده
مي خوري همون رو برات بگيرم؟؟؟
منم خوفم
چه خبرا؟؟
باشه، همون بیار اشکال نداره ...
سلامتی شما، خبری نیست والا ...
 

Similar threads

بالا