بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کفش هاي طلائي



تا کريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه کريسمس روز به روز بيشتر ميشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي که خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم. جلوي من دو بچه، پسري 5 ساله و دختري کوچکتر ايستاده بودند. پسرک لباس مندرسي بر تن داشت، کفشهايش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهايش مي‏فشرد. لباسهاي دخترک هم دست کمي از مال برادرش نداشت ولي يک جفت کفش نو در دست داشت. وقتي به صندوق رسيديم، دخترک آهسته کفشها را روي پيشخوان گذاشت، چنان رفتار مي‏کرد که انگار گنجينه‏اي پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قيمت کفشها را گفت: 6 دلار. پسرک پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر مي‏کنم بايد کفشها رو بگذاري سرجايش ...
دخترک با شنيدن اين حرف به شدت بغض کرد و با گريه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرک جواب داد: گريه نکن، شايد فردا بتوانيم پول کفشها را در بياوريم. من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوي کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادي گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسيدم: منظورت چي بود که گفتي: پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرک جواب داد: مامان خيلي مريض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عيد کريسمس به بهشت بره! دخترک ادامه داد: معلم ديني ما گفته که رنگ خيابانهاي بهشت طلائي است، به نظر شما اگر مامان با اين کفش هاي طلائي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نميشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالي که به چشمان دخترک نگاه ميکردم، گفتم: چرا عزيزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با اين کفشها تو بهشت خيلي قشنگ مي‏شه!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب پذیرایی کن ازم دیگه
بله؟!
چشم!
اینم قهوه!!!(کو ارام؟:biggrin::biggrin:)

مرسی عزیزم
منم خوبم...
بچه ها کجان؟
زود یهکی برام قصه بگه می خوام برم :D
قصه؟؟!
ها؟؟؟
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من با خدا غذا خوردم!



پسرکي بود که ميخواست خدا را ملاقات کند، او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏تر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمه‏اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنها یک ساعت

(لوييز مالارد) زن نحيفي بود. با آن قلب ضعيف بايد با دقت فراوان خبر مرگ شوهرش را به او مي‌‌دادند. خواهرش (ژوزفين) با عباراتي شكسته، جملاتي ناقص و اشاراتي مبهم تا حدودي موضوع را برايش روشن كرد. (ريچارد) دوست همسرش هم آن جا بود. نزديك او. او بود كه وقتي خبر سانحه راه‌آهن را شنيد سراسيمه به اداره روزنامه رفت و نام (برنتلي مالارد) را در صدر اسامي كشته‌شدگان ديد. خيلي از زن‌ها با شنيدن چنين خبري آن را باور نمي‌‌كردند ولي (لوييز) همان لحظه اول گريست. خيلي ناگهاني. در ميان بازوان خواهر اشك‌هايش را ديوانه‌وار روانه ساخت. وقتي سرانجام طوفان‌ اندوه به آخر رسيد به اتاقش رفت و در را به روي خواهر نگران بست. نمي‌‌خواست كسي در خلوتش قدم بنهد. بايد فكر مي‌‌كرد. بايد با اندوه خود به تنهايي دست و پنجه نرم مي‌‌كرد. آن‌جا، روبه‌روي پنجره باز اتاق، يك صندلي راحتي با عظمت
سربرافراشته بود.

بدن كوفته خود را به روي آن انداخت و به درونش فرورفت. خستگي‌اش روح سرگردان بدنش را به تسخير خود درآورده بود. از آن دريچه كه به فضاي بيرون گشوده مي‌‌شد، مي‌‌توانست سرشاخه‌هاي درختان را ببيند كه با جوانه‌هاي تازه شكفته خود، زندگي جديد بهاري را نويد مي‌‌دادند. عطر دلنواز باران در هوا پيچيده بود. آواي موسيقي از دوردست او را به حال خلسه فرو مي‌‌برد و پرستوهاي بي‌‌شماري برروي لبه‌هاي شيرواني چهچهه مي‌‌زدند. تكه‌هايي از آسمان آبي، اينجا و آن‌جا، از ميان ابرهايي كه كپه‌كپه به هم فشرده مي‌‌شدند، خودنمايي مي‌‌كردند. زن، سرش را در ميان بالش صندلي رها كرده بود. كاملا بي‌‌حركت. تا وقتي كه بغضي غريب از گلويش بالا آمد و چانه‌اش را لرزاند. او جوان بود. با چهره‌اي معصوم و آرام. چهره‌اي كه خطوط آن حكايت از احساسات سركوب شده داشت. با اين وجود قدرتي خاص در آن به چشم مي‌‌خورد. ولي حالا‌، چشمانش با نگاهي گنگ به لكه‌هاي آبي آسمان دوخته شده بود. در نگاهش بازتاب اندوه ديده نمي‌‌شد بلكه بيشتر حكايت از افكاري هوشمندانه داشت. انديشه‌اي آرام‌آرام به سوي زن قدم برمي‌داشت و او سراپا در انتظار آن بود. آن چه انديشه‌اي بود؟ نمي‌‌دانست. آنقدر مبهم بود كه نمي‌‌توانست آن را به زبان آورد ولي احساسش مي‌‌كرد. نگاهش از آسمان جدا شد و به صداها، عطرها و رنگي كه فضا را پركرده بود، رسيد. راز نهانش شكفته شد و غوغايي در دلش افتاد. كم‌كم داشت فكري كه آهسته آهسته سراپايش را به تسخير خود درمي‌آورد مي‌‌فهميد. بيهوده كوشيد با حركت دست جلوي آن افكار را بگيرد. وقتي تقلاي بي‌‌سرانجام را رها كرد واژه‌اي زمزمه‌وار از ميان لب‌هايش بيرون جست. واژه‌اي كه بارها و بارها با نفس‌‌هايش در هوا آزاد شد: (رها، رها، رها!) ناگاه ترس، از نگاه خالي او رخت بربست و چشم‌هايش مشتاق و درخشان شدند. نبضش تند و تندتر نواخت و خون درون رگ‌هايش ذره‌ذره بدنش را گرم و آسوده كرد
مي‌‌دانست كه باز هم خواهد گريست. وقتي براي آخرين‌بار او را در بستر مرگ ببيند. چهره‌اي كه هرگز با عشق به او ننگريست حال خاكستري رنگ و ثابت مانده است. اما از سويي آينده‌اي را مي‌‌ديد كه تماما از آن اوست. بازوانش را از هم گشود تا هواي آزادي را بيشتر در آغوش بكشد. ديگر براي خود زندگي مي‌‌كرد. ديگر هيچ اراده‌اي نبود كه برفراز ميل او قرار گيرد. او هميشه يك مخلوق دنباله‌رو بود. هميشه اين همسرش بود كه دستور مي‌‌داد. گاهي دوستش داشت ولي اغلب عشقي نسبت به او احساس نمي‌‌نمود. حالا ديگر چه اهميتي داشت؟! وقتي اين احساس سرخوشانه را تا اعماق وجودش درك مي‌‌كرد و به ناگاه قوي‌ترين انگيزه براي زندگي او را در برگرفت، زمزمه كرد: (رها شدم، جسم و روحم رها شد.( )ژوزفين) پشت در بسته زانو زده بود و التماس مي‌‌كرد: (لوييز، در را باز كن. خواهش مي‌‌كنم. خودت را بيمار مي‌‌كني. به خاطر خدا در را باز كن.) در حالي كه اكسير زندگي از ميان لنگه‌هاي گشوده پنجره سر مي‌‌كشيد، گفت: (برو. من خودم را بيمار نمي‌‌كنم. نه.) و در روياي روزهاي آينده غوطه‌ور شد. روزهاي بهاري. روز‌هايي كه به او تعلق داشت. دعا كرد زندگيش طولاني باشد. برخاست. در را به روي اصرارهاي خواهرانه گشود. برق پيروزي تب‌داري در نگاهش موج مي‌‌زد. ريچارد آن جا پايين پله‌ها در انتظار آنها بود. كسي در را گشود. (برنتلي مالارد) بود كه قدم به درون گذاشت! چمدان در يك دست و چتر در دست ديگر. حتي نمي‌‌دانست سانحه‌اي رخ داده است. حيرت‌زده به گريه بي‌‌اراده ژوزفين و حركت ناگهاني ريچارد كه مي‌‌خواست مانع ديدن او توسط همسرش شود، نگريست. ولي خيلي دير بود...(لوييز بر اثر حمله قلبي ناشي از شادي ناگهاني و بيش از حد مرده است.)
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام، سلامی گرم به گرمای خورشید نیم روز تابستانی به همه پسرا و دخترای شب نشین این کرسی گرم ذغالی ... :)
خوبین همه؟
 

losi

عضو جدید
ای ول نگار... بابا شما که امشب سنگ تموم گذاشتی:w40:
شرمنده مون کردی خانمی :sweatdrop:
 

Similar threads

بالا