داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
زلال كه باشي ، آسمان در توست .

زلال كه باشي ، آسمان در توست .

پرسيدم ... ،
چطور ، بهتر زندگي کنم ؟
با كمي مكث جواب داد :
گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس براي آينده آماده شو .


ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز . شک هايت را باور نکن ، وهيچگاه به باورهايت شک نکن . زندگي شگفت انگيز است ، در صورتيكه بداني چطور زندگي کني .
پرسيدم ، آخر .... ،
و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم اين نيست که قشنگ باشي ... ، قشنگ اين است که مهم باشي ! حتي براي يک نفر . كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود ميداند آئين بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي .
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن ..

داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ... :
هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از خواب بيدار ميشود و براي زندگي كردن و امرار معاش در صحرا ميچرايد ، آهو ميداند كه بايد از شير سريعتر بدود ، در غير اينصورت طعمه شير خواهد شد ،
شير نيز براي زندگي و امرار معاش در صحرا ميگردد ، كه ميداند بايد از آهو سريعتر بدود ، تا گرسنه نماند .
مهم اين نيست كه تو شير باشي يا آهو ... ، مهم اينست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خيزي و براي زندگيت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دويدن كني ..

به خوبي پرسشم را پاسخ گفته بود ولي ميخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
كه چين از چروك پيشانيش باز كرد و با نگاهي به من اضافه كرد :
زلال باش ... ،‌ زلال باش .... ، فرقي نميكند كه گودال كوچك آبي باشي ، يا درياي بيكران ،
زلال كه باشي ، آسمان در توست .
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان حسن کوره و حاج خانم بی خرد

داستان حسن کوره و حاج خانم بی خرد

وز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و می ره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه می ره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست.
بنابراین با خیال راحت همون جور لخت و پتی می ره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده.
درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش می کنه و راه میافته جلو و از پله ها می ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. می گه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی!
این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید می شه و جواب می ده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینی اش که آوردم خدمتتون ….
 
آخرین ویرایش:

faridrf

عضو جدید
به سلامتی ، کی عمل کردش ، مبارک باشه
از طرف ما هم تبریک بگید
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خر ما از کره گی دم نداشت

خر ما از کره گی دم نداشت

از "كتاب كوچه" ، اثر احمد شاملو
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون كشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای كمك كردن) دست در دُم خر زده قُوَت كرد (زور زد). دُم از جای كنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست كه "تاوان بده"!
مرد به قصد فرار به كوچه‌یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه‌یی درافگند. زنی آنجا كنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.
مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌یی فروجست كه در آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان كه بیمار در جای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!
مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!
مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند كه "دخیلم!". مگر قاضی در آن ساعت با زن شاكیه خلوت كرده بود.. چون رازش فاش دید، چارهء رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.
نخست از یهودی پرسید .گفت: "این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب می‌كنم.
قاضی گفت: "دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم بركند!" و چون یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكومش كرد!
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .گفت: "این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام."
قاضی گفت: "پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان كه یك نیمهء جانش را بستانی!" و جوانك را نیز كه صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیهء سی دینار جریمهء شكایت بی‌مورد محكوم كرد!
چون نوبت به شوی آن زن رسید كه از وحشت بار افكنده بود، گفت: "قصاص شرعاً هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) این مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!" مردك فغان برآورد و با قاضی جدال می‌كرد كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.
قاضی آواز داد: "هی! بایست كه اكنون نوبت توست!"
صاحب خر همچنان كه می‌دود فریاد كرد: "مرا شكایتی نیست. محكم كاری را، به آوردن مردانی می‌روم كه شهادت دهند خر مرا از كره گی دُم نبوده است.
 

faridrf

عضو جدید
روش‌تبدیل‌ابله‌به‌عاقل? ?وبرعکس

روش‌تبدیل‌ابله‌به‌عاقل? ?وبرعکس

در دهکده‌ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود. تمام آبادی مسخره اش می کردند. ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند ..

ولی او از بلاهت خود خسته شد. بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت: مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن.

اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»، فوری بگو: نه! خوب می دانم که گناهکار است.

اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کرده‌ام!»
نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»

اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو: «این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد.»

انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.

بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:
ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.
نقاشی را نشان او می‌دهی و او خطاها را به شما نشان می‌دهد.
کتاب‌های معتبر را نشان می‌دهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد می‌کند.
جه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیلگر و نابغه‌ی بزرگی!
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند: چون نابغه‌ی ما مدعی است این مرد آدمی است ابله٬ پس او باید ابله باشد!

چه نتیجه اخلاقی از این داستان می شه گرفتو و نگرفت ؟
 
آخرین ویرایش:

mammad.mechanic

عضو جدید
چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی ...
از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است...
ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟!
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!

با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم...
می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید: بله.
و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی...
 

معمار67سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."

- "
چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد."

-
اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: " روز بخير!"

مرد با سرش جواب داد.

-
ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.

مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.

مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

-
بهشت

-
بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!

-
آنجا بهشت نيست، دوزخ است.

مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "

-
كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد. در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد. او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد.
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!

در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!!
میدانید چرا ؟
ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور !

 

spow

اخراجی موقت
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!

زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.

آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.

پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.

او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی موسی از کوه طور برمیگشت به خداوند گفت خدایا گنهکار ترین بنده ات رو به من نشون بده خداوند فرمود: موسی من ستارالعیوبم نخواه که عیب بنده ام رو برات فاش کنم موسی گفت : میخوام ببینمش و عبرت بگیرم خداوند فرمود از کوه که پایین میری اولین کسی رو که دیدی گنهکارترین بنده من روی زمینه موسی از کوه پایین اومد و چشمش به پیرمرد خارکنی افتاد که پشته ای خار رو دوشش بود و میرفت موسی متاثر شدو روشو از اون خارکن برگردوند و گذشت فردا باز موسی رفت پیش خدا و بعد از عبادت حق به خدا گفت گنهکار ترین بنده ات را به من نشون دادی و حالم بد شد از دیدنش امروز بیا و پاکترین و بی گناهترین بنده ات رو بهم نشون بده تا از دیدنش دلم روشن بشه و شاد بشم خداوند فرمود : امروز که میری اولین کسی رو که میبینی پاکترین بنده منه موسی مشتاقانه به راه افتاد و وقتی به پایین کوه رسید با کمال شگفتی چشمش به همون پیرمرد خارکن افتاد و دید یه پسر بچه ده ساله هم همراه پیرمرده متعجب به پیرمرد سلام کردو گفت من پیامبر خدا هستم بیا و برای من بگو از دیروز تا به حال چیکار کردی (شرح حالتو موبه مو به من بگو ) پیرمرد گفت :دیروز که از صحرا برگشتم رفتم خارها رو فروختم و به خانه رفتم خسته و رنجور بودم و از در پا ناله میکردم این پسر کوچکم اصرار کرد که فردا صبح منم باهات میام صحرا تا کمکت کنم و خسته نشی صبح شد و به همراه پسرم اومدیم به صحرا پسرم جلو میرفت و خارهای کوچک رو به زحمت از زمین در میاورد و به من میداد بهش گفتم این خارها کوچیکه بدرد فروش نمیخوره و حملش هم سخته بهش یه خار بزرگ نشون دادم و گفتم تو جلو برو و خارها رو نشون کن و من درش میارم وقتی پسرم این خار بزرگ رو دید با تعجب پرسید : وای این خار چقدر بزرگه بابا از این بزرگتر هم چیزی هست گفتم آره یه خار بزرگتر بهش نشون دادم بیشتر تعجب کرد و باز پرسید از این بزرگتر دیگه چیزی نیست گفتم اون تخته سنگ گفت از این بزرگتر؟ گفتم کوه گفت بزرگتر؟ گفتم دریا گفت بزرگتر؟ گفتم آسمون گفت بزرگتر؟ گفتم زمین و کائنات گفت بزرگتر؟ خسته و کلافه شده بودم از سوالات این بچه فریاد زدمو وگفتم :گناه های پدرت !اشک تو چشاش پرشد و گفت بابا یعنی از گناه های تو چیزی بزرگتر نیست ؟گفتم : رحمت خداوند دیگه از این بزرگتر چیزی نیست بچه خوشحال شد و همین شد که نتونستم خار کافی جمع کنم و این بچه با سوالاتش منو از کارم انداخت موسی : گریه کرد و گفت : تو دیروز گنهکار ترین بنده خداوند بودی چون اقرار به گناهات کردی و اعتراف به بزرگی خداوند و رحمتش همه گناه های تو رو بخشید توبه کن و پس از این گناه نکن
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا نگرید کودک حلوا فروش
دیگ بخشایش نمی آید به جوش (مولانا)

گفته اند در زمان موسی بر اثر نافرمانی از خدا و ظلم آدما به همدیگه خشکسالی بدی شد و مدتها طول کشید تا آذوقه مردم تموم شد و مردم
یکی یکی از تشنگی و گرسنگی میمردند جمع شدند و رفتند پیش یه عارف مستجاب الدعوه و گفتند تو بیا دعا کن خداوند از آسمان باران رحمت نازل کنه
عارف اومد و با مردم در صحرا جمع شدن و دعا کرد باران نبارید مرد عارف گفت بروید پیش موسی اون پیامبر خداست بگید اون دعا کنه پیش موسی رفتند
و اصرار که بیا دعا کن موسی با اطمینان اومد و دعا کرد و باز هم باران نبارید و همه دیگه ناامید شده بودند که خدا وند غضب کرده و همه مارو هلاک میکنه چن روز گذشت
و در اوج ناامیدی مردم و موسی یک دفعه ابرها اومدن و بارانی طولانی بارید و همه جارو خیس کرد و مردم شاد و خوشحال شدند بارونی که تا اون روز مانندشو ندیده بودند
موسی متعجب به کوه طور رفت و به خدا گفت خدایا میخواستی منو پیش بنده هات ضایع کنی چرا وقتی من دعا کردم باران رحمتت رو نازل نکردی ؟
جبراییل به موسی نازل شد گفت خدا وند میگه وقتی قومی به همدیگه رحمت نکنند و بهم ظلم کنند منم رحمتم رو از اونا برمیدارم ای موسی الان هم فکر نکنی بخاطر تو و قومت باران نازل کردم نه.
ای موسی در قوم تو دخترکی هست که حلوا فروشی میکنه وپدر و مادر پیری داره که هردو کور و افلیج هستند و این دخترک با حلوا فروشی از اونا نگهداری و پرستاری میکنه چن وقت قبل
از آنی که خواستم خشکسالی کنم تو دل این دخترک انداختم که آب و آذوقه ذخیره کنه و بعد از اینکه ذخیره کرد خشکسالی شد و این دخترک از ذخیره آب و غذا ش میخورد و به پدر و مادر افلیج و کورش هم میرسید
وبا آب و آذوقه ای که ذخیره کرده بود حلوا درست میکرد و به فقرا و بی سرپرستان هم میداد تا از گرسنگی نمیرند بخاطر همین ذخیره اش زود تموم شد امروز دستای کوچولوشو بلند کرد
به دعا گفت خدایا من بغیر از تو هیچکس رو ندارم ظرف خالی آب اش رو بهم نشون داد گفت خدا دیگه آب هم ندارم چه جوری حلوا درست کنم به پدر و مادرم بدم اونا مریض هستند
موسی به عزتم قسم هنوز دستای کوچکش رو پایین نیاورده بود که دیگ بخشایشم بجوش اومد به باد و ابر و باران فرمان دادم که زمین رو سیراب کنند و به گریه اون کودک همه شمارو بخشیدم
و دعای تو رو اجابت نکردم چون تو هم از این کودک غافل بودی مثل قومت که بهم دیگه رحمت نمیکنن
 

معمار67سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان آموزش جودو بچه یک دست
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند .
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد . سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد .

وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید . استاد گفت : " دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستى نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی . راز موفقی
ت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از " بی امکانی " به عنوان نقطه قوت است .
 

mammad.mechanic

عضو جدید
دانشمندى در بیابان به چوپانى رسید، به او گفت : چرا به جاى تحصیل دانش ، چوپانى مى كنى .

چوپان درپاسخ گفت : آن چه خلاصه دانش ها ی مفید است یاد گرفته ام .

دانشمند گفت : خلاصه دانش ها چیست ؟!.

چوپان گفت : پنج چیز است :



1 - تاراستگوئى تمام نشده ، دروغ نگویم .

2 - تا مال حلال تمام نشده ، مال حرام نخورم .

3 - تا ازعیب و گناه خود پاك نگردم ، عیب دیگران نگویم .

4 - تا روزى خدا تمام نگردد به در خانه كسى نروم .

5 - تا قدم به بهشت نگذارم ، از هواى نفس و شیطان ، غافل نباشم .



دانشمند گفت : هركس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حكمت سیراب شده است!:w10:
 

mammad.mechanic

عضو جدید
مداد سفید

مداد سفید

[FONT=&quot]همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند[/FONT]...
[FONT=&quot]به جز مداد سفيد[/FONT]...
[FONT=&quot]هيچ کسي به او کار نمي داد[/FONT]...
[FONT=&quot]همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري[/FONT]}...
[FONT=&quot]يک شب که مداد رنگي ها توي سياهي کاغذ گم شده بودند[/FONT]...
[FONT=&quot]مداد سفيد تا صبح کار کرد[/FONT]...
[FONT=&quot]ماه کشيد...مهتاب کشيد...و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد[/FONT]...
[FONT=&quot]صبح توي جعبه ي مداد رنگي...جاي خالي او...با هيچ رنگي پر نشد[/FONT]
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
دستور ماست مالی کردن را چه کسی صادر کرد؟!

دستور ماست مالی کردن را چه کسی صادر کرد؟!

عبارت مثلی "ماست مالی کردن" به عقیده استاد محمد علی جمال زاده در کتاب فرهنگ لغات عامیانه یعنی: "امری که ممکن است موجب مرافعه و نزاع شود لاپوشانی کردن و آن را مورد توجیه و تأویل قرار دادن، رفع و رجوع کردن، سر و ته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضایا را به نحوی درست کردن." به گفته علامه دهخدا، از ماستمالی معانی و مفاهیم مداهنه و اغماض و بالاخره ندیده گرفتن مسائلی که موجب خشم یا اختلاف گردد نیز افاده می شود.

اینک شرح قضیه:
قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسله پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامه مرد امروز به این صورت نقل کرده است:
«هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیله راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یک هزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیه دیوارها را ماستمالی کردند.»
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز سهیل داشت میرفت ........
نکته اخلاقی:زندگی ارزش یک قطره اشک شما رو نداره

پسر خیلی داستان پر محتوایی بود ممنون بازم از اینا بذار
از طرف مهرشاد
 

FarnazT

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا سهیل http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/icon_gol.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/icon_redface.gif
اصلا هم پر محتوا نبود http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w00.gif
دِهَههههههه http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w00.gif
دیگه نبینم که از این پستها بذاریهااااااا!!!!
میگم بهت اخطار بدن.http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w00.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/cry.gif
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا سهیل :gol::redface:
اصلا هم پر محتوا نبود :w00:
دِهَههههههه :w00:
دیگه نبینم که از این پستها بذاریهااااااا!!!!
میگم بهت اخطار بدن.:w00::cry:
چشم آبجی جونم این مهرشاد کتکله اغفالم کرد
میشه بهم آقا نگی .....پیرم میکنی؟ من هنو ز 20 سالمه
 

FarnazT

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم آبجی جونم این مهرشاد کتکله اغفالم کرد
میشه بهم آقا نگی .....پیرم میکنی؟ من هنو ز 20 سالمه
تشکر ندارم داداشی وگرنه از اینکه هدایت شدی ازت تشکر میکردم http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w40.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w40.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w40.gif
یکی طلب تو http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/2/a030.gif
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دسته گل .....

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم كه دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه كرد كه از پله‏های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
- پاكترین ذره

پسرك باهوش نگاهش خبر از كشف تازه ای می داد...
دوان دوان مادر را برای دیدن خدا به حیاط خانه برد. مادر فكر می كرد پسرك جانوری غریب دیده و در تصور خود او را خدا می خواند.
اما پسرك با دستان كوچكش به شبنمی اشاره كرد، كه بر روی گلبرگ های سرخ رنگ گل نشسته بود.
مادر از تصور پاك و معصومانه كودكش اشك ریخت و او را در آغوش كشید.
كودك پاكترین ذره را خدا می دانست....
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد.

- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهد بدانم چه مي­کني؟


- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي­کند؟

مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت:


براي اين يکي اوضاع فرق کرد… !" .... :gol::gol::gol:
 

mammad.mechanic

عضو جدید
مانع پیشرفت شما مرد

مانع پیشرفت شما مرد

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند٬ اطلاعیه ی بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: ”دیروز فردی که همیشه در اداره مانع پیشرفت شما بود٬ در گذشت. مراسم تشییع جنازه فردا ساعت۱۰ صبح در سالن اجتماعات بر گزار می شود.”

در تمام اداره صحبت از این اعلامیه عجیب بود همه ناراحت از مرگ همکار ولی کنجکاو بودند بدانند چه کسی مانع پیشرفت آنها بوده است.

فردا صبح همه کارمندان ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات رفتند و رفته رفته جمعیت زیاد شد. همه در تفکر بودند و انتظار …

در همان حال نیز فکر های رنگارنگی از موفقیت هایی که هیچگاه به آنها دست نیافتند و کارهایی که هیچ گاه برای انجامشان اقدام نکردند٬ به ذهنشان می آمد.

کارمندان در صفی قرار گرفتند تا برای ادای احترام به کنار تابوت بروند.

وقتی به درون تابوت نگاه می کردند٬ ناگهان خشک شان می زد و زبان شان بند می آمد.

درون تابوت:

آیینه ای بود که هر کس به درون تابوت نگاه می کرد تصویر خود را در آن می دید!
:w19:
 

Similar threads

بالا