بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
کوچولو میشه انگلیسی بنویسی اینجوری ما بیسواد ها هم یه چیزایی یاد میگیریم .
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
i dont go
i am kilometer zero :child:
no i dont kal kal :w11:
why not?
zero kilumeter is right
of course i don,t go any class now because my teacher changed and he was very boring
if you want to ask me a mean of a word you can use this sentence
what does ..... mean?
 
آخرین ویرایش:

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
من فارسی را پاس میدارم همی
چرا که اینجا تالار ادبیات میباشد همی:smile:
سلام بر همه همی:w21:
شب همگی بخیر باشد همی:gol:;)
خوووبین همی؟:gol:
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
yasman say lay about me
i am taraneh
i am 15years
with cotton shoes:child:
:w15:
:w21:
ejaze?
am i dorost amadam aya?
shoma ha chera english shodeyin hamiii?:question:
سلام عزيزم
درست اومدي:gol:
تقصير مقصود گفت يه كم تا شما بياين انگليسي صحبت كنيم:redface:
سلام
خوبین؟؟
یاسمن من تازه فهمیدم مقصود کیه :دی
سلام
خوبي؟
:w17:
بازم جاي شكرش باقيه:thumbsup2:
سلام بارون جون
آي قصه قصه قصه نونو پنيرو پسته:w02:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
:w21:
ejaze?
am i dorost amadam aya?
shoma ha chera english shodeyin hamiii?:question:
سلام بر پرنده بال شکسته سکرتیا :w21:
سکرتیا حجتون مبارک انشالله صد باره قسمت بشه :w21:
ما رو هم دعا کن حاجیه خانم :w21:

سلام
خوبین؟؟
یاسمن من تازه فهمیدم مقصود کیه :دی
من کیم ؟

why not?
zero kilumeter is right
of course i don,t go any class now because my teacher changed and he was very boring
if you wnt to ask me a meean of a word you can use this sentence
what does ..... mean?
ok thanks :w27:

hi
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
من فارسی را پاس میدارم همی
چرا که اینجا تالار ادبیات میباشد همی:smile:
سلام بر همه همی:w21:
شب همگی بخیر باشد همی:gol:;)
خوووبین همی؟:gol:
دوباره سلام
شب تو هم بخير:gol:
ما مي دونيم اينجا تالار ادبيات ولي خدا روچه ديدي شايد يه انگليسي اومد زير كرسي بايد بتونيم باهاش صحبت كنيم يا نه؟:thumbsup2:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوباره سلالم به همه
من نقل قولم درسنت کار نمی کنه
خوبین همه؟؟؟

اخه می گفت مرغم گم شده
بعد می گفت مقصود خورده!
شرمنده من نمی دونستم شما عضو اینجایین!
تقصیر یاسمن بود!!!
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بر پرنده بال شکسته سکرتیا :w21:
سکرتیا حجتون مبارک انشالله صد باره قسمت بشه :w21:
ما رو هم دعا کن حاجیه خانم :w21:


من کیم ؟


ok thanks :w27:


hi
سلام بر جومونگ:w21:
خوووبی؟:gol:
هی یادش بخیر
عموم پس فردا میره مکه
منم دلم خوواااست:cry:

دوباره سلام
شب تو هم بخير:gol:
ما مي دونيم اينجا تالار ادبيات ولي خدا روچه ديدي شايد يه انگليسي اومد زير كرسي بايد بتونيم باهاش صحبت كنيم يا نه؟:thumbsup2:
ها؟کی میخواد بیاد؟
من انگلیسی بلدما
heloo
havar u?:D
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
همگییییییی سلام ....


مقصود جان ...
یاسمن جون ...
نگار عزیزم ...
سکرت ماهم .....

ایشالله که سلامت باشین ...:gol:

الانه قصه میگم .. بصبرین
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
طبیعت حقیقی یک قلب

"جان بلاکارد" از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی خود را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با يک گل سرخ ! از سیزده ماه پیش بود كه دلبستگی اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافت اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد، دست خطی لطیف از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد "دوشیزه هالیس می نل" با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری به او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند، هر نامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق بود كه شروع به جوانه زدن مي کرد.

"جان" درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت "میس هالیس" روبه رو شد، به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک، "هالیس" نوشته بود "تو مرا خواهی شناخت" از روی گل رز سرخی که روی کلاهم خواهم گذاشت. بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان" دنبال دختری می گشت که قلبش را خیلی دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان" بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلائی اش در حلقه های زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد اندکی به او نزدیک شدم، لبهایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت: "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟"

بی اختیار یک گام به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود، اندکی چاق بود، مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که ب رسر دوراهی قرار گرفته ام ! از طرفی شوق تمنای عجیبي مرا به سمت دختر سبز پوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.

او انجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید همراه با چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم ! کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود اما چیزی به دست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که بر کلامم بود متحیر شدم ! من "جان بلاکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید، از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: "فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستورن بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست!

او گفت که این فقط یک امتحان است! گر چه"تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست!"


طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود

که به چیزی با ظاهر بدون جذابیت پاسخ مثبت بدهید
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
اخه می گفت مرغم گم شده
بعد می گفت مقصود خورده!
شرمنده من نمی دونستم شما عضو اینجایین!
تقصیر یاسمن بود!!!
گفته ام و گویم بارها که یاسمنیا الطافشون رو بر ما کامل کردن
البته مرغ هم که نیست یه ربع مرغه .

سلام بر جومونگ:w21:
خوووبی؟:gol:
هی یادش بخیر
عموم پس فردا میره مکه
منم دلم خوواااست:cry:

ها؟کی میخواد بیاد؟
من انگلیسی بلدما
heloo
havar u?:D
حجکم قبولکم سعیکم ... یه چیزی تو این مایه ها
التماس دعا
چه سعادتی خدا نصیب همه بکنه الهی :w21:
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره سلالم به همه
من نقل قولم درسنت کار نمی کنه
خوبین همه؟؟؟


اخه می گفت مرغم گم شده
بعد می گفت مقصود خورده!
شرمنده من نمی دونستم شما عضو اینجایین!
تقصیر یاسمن بود!!!
خوبيم:w02:
چي چيرو تقصير من بود؟:w00:
پستاي امشبشو نخوندي:w00:
مي گه مرغت مال منه چي بخواي چه نخواي:cry:
ها؟کی میخواد بیاد؟
من انگلیسی بلدما
heloo
havar u?:D
:w17::w17:
حالا بماند!سكرته:d
ohhh
what s happen ??should we speak english?and what s happen to stories?
بابا بي خيال:w02:
كلاس زبان تموم شد:thumbsup2:
time out:d
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
و اين خدايي كه تو نمي پرستي ....


داستان درمورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالهاآماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مردهیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد . درحال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود ودر این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟ ـــــای خدا نجاتم بده! ــــواقعا باورداری که من می توانم تو را نجات دهم؟ ــــالبته که باور دارم ــــاگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیداکردند بدنش از یک طناب آویزان بودو با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و اوفقط یک متر از زمین فاصله داشت.
 

Similar threads

بالا