مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولتدرِ چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطيف باشد كه به دوست برگشايي
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی بد رپیر مناجات بریم
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولتدرِ چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطيف باشد كه به دوست برگشايي
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی بد رپیر مناجات بریم
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکنتا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
حافظ
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
توانا بود هر كه دانا بود
ز دانش دل پير برنا بود
دلم در شاخه یاد تو پیچیـد
چو نیلوفر شکفتـم در هوایت
تو که با ما سر یاری نداری
چرا هر نیمه شب آیی به خوابم
باباطاهر
می نوش ندانی از کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
در ره عشق، به سر تيشه زدن آسان نيست .... كرد فرهاد، درين مرحله شيرين كاريتا شود فاش كه ز اسرار ازل آگه كيست
ون در اين بزم كجا نقمه مستانه زدند
در ره عشق، به سر تيشه زدن آسان نيست .... كرد فرهاد، درين مرحله شيرين كاري
شكسته بال تر از من، در آشيان تو نيست .... دلم خوش ست كه نامم كبوتر حرم استيا رب اين نوگل خندان که سپردي به منش
ميسـپارم به تو از چشم حسود چمنش
شكسته بال تر از من، در آشيان تو نيست .... دلم خوش ست كه نامم كبوتر حرم است
از دشمنان برند شكايت به دوستان .... چون دوست دشمنست، شكايت كجا بريم؟ترسيم اين قوم كه بر درد كشان مي خندند
در سر كار خرابات كنند ايمان را
از دشمنان برند شكايت به دوستان .... چون دوست دشمنست، شكايت كجا بريم؟
ديدي كه خون ناحق پروانه شمع را .... چندان امان نداد كه شب را سحر كندمژده اي دل کـه دگر باد صـبا بازآمد
هدهد خوش خـبر از طرف سـبا بازآمد
مژده اي دل کـه دگر باد صـبا بازآمد
هدهد خوش خـبر از طرف سـبا بازآمد
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده
ديدي كه خون ناحق پروانه شمع را .... چندان امان نداد كه شب را سحر كند
وقتي كه شانه هايش تكيه گاه دگري استقلبش را پيشكش مي كند به ستاره هاي چشمانممهر رخت بهشت من خاك درت سرشت من
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو
وفا زخلق مجوی گر سخن می شنویمهر رخت بهشت من خاك درت سرشت من
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوختوقتي كه شانه هايش تكيه گاه دگري استقلبش را پيشكش مي كند به ستاره هاي چشمانم
دل: وفا بلبل: نوا واعظ: فسون، عاشق: جنون هر كسي در خوردهمت پيشه پيدا مي كندشکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است.....کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر......که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد باشد که توبهای بکند، بت پرست ماوفا زخلق مجوی گر سخن می شنوی
به هرزه در طلب سیمرغ و کیمیا می باش
حافظ
شود اينكه از ترحم، دمي اي سحــاب رحمت .... من خشك لب هم آخر ز تو تر كنم گلويي ؟وفا زخلق مجوی گر سخن می شنوی
به هرزه در طلب سیمرغ و کیمیا می باش
حافظ
درون ما ز تو یک دم نمیشود خالیکنون که شهر گرفتی، روا مدار خرابدل: وفا بلبل: نوا واعظ: فسون، عاشق: جنون هر كسي در خوردهمت پيشه پيدا مي كند
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارمدرون ما ز تو یک دم نمیشود خالیکنون که شهر گرفتی، روا مدار خراب
ديدي آن تـرك ختــا، دشمـن جــان بـود مـــرا....گرچه عمري به خطا دوست خطابش كردمبدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندان که بازبیند دیدار آشنا راشود اينكه از ترحم، دمي اي سحــاب رحمت .... من خشك لب هم آخر ز تو تر كنم گلويي ؟
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |