آه آه از دل من
که از او نیست به جز خون جگر حاصل من
زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش
چه کنم با دل خویش؟
چه دل مسکینی
که غمین میشود اندر غم هر مسکینی
هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه میش
چه کنم با دل خویش؟
در دلم هست هوس
که رسد در همه احوال به درد همه کس
چه امیری متموّل ، چه فقیری درویش
چه کنم با دل خویش؟
طفل گریانی دید
چشم گریانی و احوال پریشانی دید
شد چنان سخت پریشان ، که مرا ساخت پریش
چه کنم با دل خویش؟
دید گردیده فقیر
بهر نان گرسنه آن گونه که از جان شده سیر
دل من سوخت بر او ، تا جگر من شد ریش
چه کنم با دل خویش؟
گر دل افتد هر دم
بهر هر کس که فقیر است و مریض است به غم
من در این دوره که فقر و مرض است از حد بیش
چه کنم با دل خویش؟
زارم از دست عدو
چه کنم دل نگذارد که برم حمله بر او
بسکه محتاط ببار آمده و دوراندیش
چه کنم با دل خویش؟
گر در افتم با مار
نیست راضی دل من تا کشم از مار دمار
لیک راضیست که از او بخورم صدها نیش
چه کنم با دل خویش؟
دارد این دل اصرار
که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار
همه جا در همه وقت و همه کیش
چه کنم با دل خویش؟
از برای همه کس
دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس
نرود با دل پر عاطفه ، کاری از پیش
چه کنم با دل خویش!؟