خودتو با یه شعر وصف کن...!

russell

مدیر بازنشسته
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب

ابتهاج !
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
بود عاشق فراغ اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسماء

تویی دریا منم ماهی چنان دارم كه می‌خواهی
بكن رحمت بكن شاهی كه از تو مانده ام تنها

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

 

Mahdi JooN

عضو جدید
ترا مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغي اسيرم


كمك......:cry:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در آن لحظه

در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیریرن است غم
شیرین تر از شهد و شکر می کرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می دانم چرا خواست
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ستاره ای تو را خواهد چید
مانند گل نسترن
شاید شعر
گره ای از تو بازگشاید
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/editor/smilie.gif
 

!...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنها دیوانه ام می پندارند...!
زیرا نمی خواهم روزهایم را به طلا بفروشم...!
اما من آنها را دیوانه می نگرم!
زیرا گمان می کنند روزهایم فروشی ست...!:gol:
:gol:
:gol:
:gol:
:w18:
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به شام تیره ی خود یک ستاره دارم و بس
چه روشنم گر از این آسمان سها نرود
 

behnam-t

عضو جدید
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آرزو

آه ، ای تیر ای تیر دلدوز
باز در زخم جانی نشستی
آه ، ای خار ای خار جانسوز
باز در دیدگانم شکستی
.ای ، ای گرگ ای گرگ وحشی
چنگ و دندان به جانم فشردی
این جگرگاه بود ،‌ آن جگر بود
این که بشکافتی ، آن که خوردی
آتش ای آتش ای شعله ی مرگ
سوختی ، سوختی پیکرم را
مشت خاکستری ماند از من
سوختی باز خاکسترم را
ای توانسوز ،‌ درد روانکاه
رفت جانم ، ز جانم چه خواهی ؟
ناله ام مرد در ناتوانی
از تن ناتوانم چه خواهی ؟
غیرت و رشک او آتشم زد
جان پر مهر من کینو جو شد
آرزویش به دل مرد و زین پس
مرگ او در دلم آرزو شد
دیده ی دیده بر دیگرانش
سرد و خاموش و بی نور ، خوشتر
لعل خندیده بر دمشنانش
بسته در تنگی ی گور ، خوشتر
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی ته اشکم ز مژگان تر آیو

بی ته نخل امیدم نی بر آیو

بی ته در کنج تنهائی شب و روز

نشینم تا که عمرم بر سر آیو
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم

آیین محبت و وفا می‌دانیم

زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش

کنها همه می‌روند و ما می‌مانیم
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مغزم پاد ساعتگرد می چرخد
در توده ای از سیم های به هم پیچیده در بند است
همان طور که تنم در چهار چوب دنیا زنجیر است
مغزم
زمان را می خورد و عقربکهای ساعتم را می جوید
 

hamedakbari2001

عضو جدید
عشق

عشق

عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوته سودا نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
جستجویی در دل شیدا نهاد
 

!...

عضو جدید
کاربر ممتاز
...!

...!

آنها دیوانه ام می پندارند...!


زیرا نمی خواهم روزهایم را به طلا بفروشم...!
اما من آنها را دیوانه می نگرم!
زیرا گمان می کنند روزهایم فروشی ست...!







:gol::gol::gol:
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان

با دل سوخته و خون جگر ساخته‌ام...
 

afsaneh_k

عضو جدید


آه آه از دل من
که از او نیست به جز خون جگر حاصل من
زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش
چه کنم با دل خویش؟

چه دل مسکینی
که غمین میشود اندر غم هر مسکینی
هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه میش
چه کنم با دل خویش؟

در دلم هست هوس
که رسد در همه احوال به درد همه کس
چه امیری متموّل ، چه فقیری درویش
چه کنم با دل خویش؟

طفل گریانی دید
چشم گریانی و احوال پریشانی دید
شد چنان سخت پریشان ، که مرا ساخت پریش
چه کنم با دل خویش؟

دید گردیده فقیر
بهر نان گرسنه آن گونه که از جان شده سیر
دل من سوخت بر او ، تا جگر من شد ریش
چه کنم با دل خویش؟

گر دل افتد هر دم
بهر هر کس که فقیر است و مریض است به غم
من در این دوره که فقر و مرض است از حد بیش
چه کنم با دل خویش؟

زارم از دست عدو
چه کنم دل نگذارد که برم حمله بر او
بسکه محتاط ببار آمده و دوراندیش
چه کنم با دل خویش؟

گر در افتم با مار
نیست راضی دل من تا کشم از مار دمار
لیک راضیست که از او بخورم صدها نیش
چه کنم با دل خویش؟

دارد این دل اصرار
که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار
همه جا در همه وقت و همه کیش
چه کنم با دل خویش؟

از برای همه کس
دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس
نرود با دل پر عاطفه ، کاری از پیش
چه کنم با دل خویش!؟
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
واسه چشمات پر شعرم
تو دليل قصه هامي
هر نفس هم نفس تو
مثل غم توي صدامي
نازكم از تو نوشتم
گل من ترانه ايي تو
مثل تنهايي عاشق پر عاشقانه ايي تو
 

mohandes siavash

عضو جدید
شعر من

شعر من

استادم ميگه:
((نو بهاريست بر آن كوش كه خوش دل باشي
كه بسي گل بدمد باز تو در گل باشي
من نگويم كه: كنون با كه نشين و چه بنوش؟
كه خود تو داني اگر زيرك و عاقل باشي))
 

russell

مدیر بازنشسته
از تنهايي مگريز

به تنهايي مگريز

گهگاه

آن را بجوي و

تحمل كن

و به آرامش خاطر

مجالي ده !
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين دل درد آشنا ديوانه است
من پذيرفتم که عشق افسانه است...

با فراموشي هم آغوشت کنم
مي روم شايد فراموشت کنم ...

از عذاب ديدنم آزادباش
مي روم از رفتن من شاد باش ...
 

hitech

عضو جدید
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دم زدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم!
 

varam

عضو جدید
انگار که در سرم تکاپویی هست
آشفتگی و شور و هیاهویی هست
چندی است که از خودم می ترسم
در جیب کتم همیشه چاقویی هست!!

جلیل صفر بیگی
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
من و پروانه را ديگر به شرح و قصه حاجت نيست
حديث هستي ما بشنو از ايجاز خاكستر!

هنوزم خواب نوشين جواني سرگران دارد
خيال شعله ميرقصد هنوز از ساز خاكستر

چه بس افسانه هاي آتشينم هست و خاموشم
كه بانگي برنيايد از دهان باز خاكستر
 

Similar threads

بالا